🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_310
بلافاصله جواب دادم:
_هروقت از بند اين پا خلاص شدم
با لبخند گله گشادي لپم و كشيد:
_با همون پاي چلاقتم مياي پيش من،بهت قول ميدم!
و راه افتاد تا بره و من هم لنگ لنگان دنبالش ميرفتم و در نهايت كنار در ايستادم تا آقا تشريف ببرن كه دوباره به بهونه اي وايساد و همين براي كلافه شدنم كافي بود:
_عماد!
انقدر اسمش و حرصي و كلافه صدا زدم كه اول حرفش و خورد و خواست بره اما از جايي كه سرتق تر از اين حرفا بود بعد از چند لحظه برگشت:
_خب دوست داشتم با بوسي چيزي بدرقم كني!
و نگاهش و مظلوم كرد كه چشمام و بستم و بعد هم محكم روي هم فشارشون دادم:
_يعني بوست كنم ميري ديگه؟!
صداي خنده هاش توي فضا پيچيد:
_ميخوام ياد بگيري كه هميشه با بوسه مرد خونه رو راهي كني!
چشمام و باز كردم و جواب دادم:
_هروقت مرد خونه شدي چشم!الان اگه بابام برسه فقط يه پسر نامحرمي كه اومدي خونه پيش دخترش
و نفسي گرفتم و ادامه دادم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_309 بعد از سلام و عليك با دايي، زندايي مشغول صحبت باهاش شد و حالا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_310
دور هم ناهار مفصلي خورديم.
زندايي مرغ شكم پر پخته بود و من هرچي از طعم خوبش ميگفتم كم بود!
دوسه روز اول زندگي تو خونه دايي خيلي خوب گذشت و حالا ساعت ٢ونيم بعدظهر بود و من تا ساعت ٤ بايد ميرفتم دانشگاه. جلو آينه وايساده بودم و داشتم آماده ميشدم كه رها با نفس عميقي گفت:
_آينه ترك خورد،بيا برو!
نگاه معنا داري بهش كردم و مقنعم و پوشيدم: فعلا كه چيزي نشده ولي توام بيا شانست و امتحان كن! و با خنده از اتاق و بعد هم خونه زدم بيرون. اينجا وقتي سوار تاكسي ميشدم تا به دانشگاه برسم تازه قدر پرايد غراضه ي خودم و ميدونستم و امان از جاي خاليش! تا رسيدم به كلاس شيما دوباره دندوناشو ريخت بيرون و برام دست تكون داد. رفتم كنارش نشستم. استاد رياحي هنوز نيومده؟ آروم خنديد: من از ذوق ديدنش يه ساعت زودتر اومدم! و قبل از اينكه من جوابي بدم قامت استاد رياحي تو چهار چوب در كلاس نقش بست و بعدهم اومد تو! همينطور داشتم نگاهش ميكردم كه نرسيده به ميزش چرخيد سمت من: حال شما بهتره؟ شيما با آرنج كوبيد تو پهلوم و آروم گفت: چه به فكرتم هست!
و آروم خنديد كه يه 'دهنت و ببند' بهش گفتم و روبه استاد رياحي سري به نشونه آره تكون دادم! شونه اي بالا انداخت:
_الحمدلله! و بالاخره رفت سمت ميزش كه نشستم و گفتم: چي ميگي شيما؟
چشماش و تو كاسه چرخوند و قبل از اينكه بخواد چيزي بگه صداي حاج آقا به گوشمون خورد: ميخوام از اين به بعد لب ساحل واليبال بازي كنيم بچه ها! كلاس رفت رو هوا... حتي تصور اينكه با حاجي لب ساحل واليبال بزني هم سخت بود و حالا ايشون ميخواست اجراش كنه! مثل بقيه بچه ها داشتم ميخنديدم كه ادامه داد: همينطور خانماهم ميتونن بيان و هم تيمي ما يا تيم رقيب باشن! خنده ها همچنان ادامه داشت و استاد هم همچنان داشت حرف ميزد: حتي خانمي كه با كوبيدن سرش به توپِ من بازي و خراب كرده! و اين بار خودش هم خنديد...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_310
لبخند گوشه لبی ای زد:
_چطور بگم، من...
من حس میکنم شما از من خوشتون نمیاد درسته؟
دستهام هی چفت هم میشد و هی گره اش باز میشد،
نمیدونستم باید چی بگم که لبخندش به نفس بلندی تبدیل شد و صاف نشست:
_شاید هم اینطوری باشه،
ولی من میخوام بهتون بگم که میتونم کسی باشم که کنارش خوشبخت میشید،
من میدونم شما یکبار ازدواج کردید و تجربه شکست تو این زمینه رو دارید اما همه مثل هم نیستن،
من میخوام...
نزاشتم حرفش و ادامه بده و لب زدم:
_اگه طلاق گرفتم خودم خواستم و همسر سابقم هیچ تقصیری نداشته
ابرویی بالا انداخت،
تعجب صورتش و پوشوند،
حق هم داشت...
کمتر کسی باور میکرد که بعد از طلاق بااون همه اختلاف عقاید ما حالا دلبسته هم شده بودیم،
کی باور میکرد که نفسم بند به نفس های محسن باشه...
سکوت بینمون و شکست:
_با این وجود، من میخوام کسی باشم که زندگی خوبی رو واستون میسازه
هزاربار تو ذهنم گذشت که بگم نه،
که بگم هرکسی غیر از محسن نه!
اما نتونستم بگم،
مدام صورت عصبی بابا جلوی چشمهام نقش میبست،
تهدیداش به آبرو داری کردن انقدر جدی بود که هراس داشتم از دوباره تکرار شدن روزهای تلخی که خیلی هم دور نبود،
روزهایی که سیاوش شده بود باعث آبرو ریزی و حالا نمیخواستم سرکوفتها از سر گرفته بشه که لبهام و با زبون تر کردم و گفتم:
_من الان نمیتونم چیزی بگم، نمیتونم به این زودی جوابی بهتون بدم
لبخندی به روم پاشید و بعد دستی توی ته ریشش کشید،
صورت مردونه و گندمی رنگش با موهای مشکیش ترکیب خیلی خوبی بود اما نه برای من!
با شنیدن صداش به خودم اومدم:
_خیلی خب، من منتظر میمونم تا هروقت که لازم باشه
چیزی نگفتم و بلند شدم:
_بهتره بریم پایین
و جلوتر ازش راه افتادم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_310
تا خواستم به این کارش اعتراض کنم صداش وشنیدم،
صدای نه چندان بلند و مضطربش و شنیدم:
_خیلی خب…
من…
من…
بزاق دهنم وپر سر وصدا قورت دادم،
انگار بالاخره داشت موفق میشد،
بالاخره داشت همونجوری که دلم میخواست،
همونجوری که باید اعتراف میکرد که چند باری پشت سرهم پلک زدم و شریف ادامه داد:
_من…
من میخوامت خانم علیزا…
سریع حرفش وعوض کرد:
_میخوامت جانا…
میخوام کنارم باشی اما نه به عنوان منشیم…
میخوام بگم که…
قلبم داشت از جا کنده میشد و حرفهای شریف هنوز ادامه داشت:
_میخوام بگم که…
که من چند وقته بهت علاقه مند شدم!
حس میکردم چیزی تا کنده شدن قلبم از سینه باقی نمونده!
شریف…
شریف بالاخره اعتراف کرد،
بالاخره از حسش گفت و حالا با رنگ و روی پریده،
با نگاهی که مدام تو چشم هام میچرخید جلو روم ایستاده بود ،
مچ دستم و هنوز سفت چسبیده بود و قفسه سینش از شدت هیجان و شاید هم بهم ریختگی بالا و پایین میشد که ولوم صداش پایین تر هم اومد:
_من…
من دوستدارم جانا!