eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
356 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_379 من صبحم رو با شنيدن صداي زنگ موبايلم شروع كردم اما وقتي چشم با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 امروز به سرعت برق و باد گذشت و فردا از راه رسید. نرسیده به حراست یه کمی مقنعم و کشیدم جلو و بعد به قدمام ادامه دادم که یه نفر بی هوا از پشت کوبید بهم! واسه با فحش شستنش آماده شده بودم که صداش و شنیدم: _سلام عروس خانم شیما بود! و این بار فهمیدم خریتای پونه پیش این دختر هیچه! واقعا که خیلی خر بود! با قیافه تو هم رفتم نگاهش کردم و همینطور که شونه هام و ماساژ میدادم گفتم: _سلام و کوفت،عروس بدبخت قطع نخاع شد دستش و گرفت جلو دهنش و خندید: _قطع نخاع!خدا نکشتت! از درک و فهمش که ناامید شدم نگاهی به ساعت انداختم، یکی دو دقیقه بیشتر به شروع کلاس استاد ریاحی نمونده بود که به سرعت قدم برداشتم: _بدو الان کلاس ریاحی شروع میشه پشت سرم راه افتاد تا بالاخره رسیدیم به کلاس. درست همزمان با رسیدن من و شیما استاد ریاحی هم به کلاس رسید که جلوی در کلاس ایستادیم و هر دومون به استاد سلام کردیم و اون اما در جواب گفت _سلام خانما و روبه من ادامه داد: _ازدواجتون با استاد جاوید رو تبریک میگم خانم معین سرخ شدن لپام و حس کردم که جواب دادم: _ممنونم سریع نگاهش رو از رو من برداشت و این بار خیره به شیما با لحن مهربونی گفت: _لطفا شما بفرمایید داخل کلاس من یه عرض کوچیکی خدمت خانم معین دارم شیما با لب و لوچه آویزون نگاهش و بین من و استاد ریاحی چرخوند و نهایتا رفت تو کلاس! با شنیدن صدای ریاحی به خودم اومدم: _خب خانم معین راستش گفتم بمونید که... با نفس عمیقی حرفش و نصفه و نیمه ول کرد که متعجب گفتم: _که؟ کیفش و تو دستاش جابه جا کرد و خیره به هرجایی غیر از من جواب داد: _میخواستم ازتون خواستگاری کنم.... با شنیدن این حرفش گیج شدم و ناباورانه نگاهش کردم که لبخندی زد و ادامه داد... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 با اومدن محسن، کلید خونه رو تحویل گرفتیم، امشب نمیرفتیم اونجا اما قرار شده بود برگردیم به اونجا، تو تموم مسیر ساکت بودم، شاید از خستگی شایدهم به طرز عجیبی داشتم دلتنگ روزهایی میشدم که گذشت! نمیدونستم اما حال غریبی داشتم. با شنیدن صدای محسن به خودم اومدم: _تو فکری نیم نگاهی بهش انداختم: _شاید باورت نشه ولی دلم واسه خونه بابات تنگ شد ابرویی بالا انداخت: _میخوای دور بزنم؟ صدای خنده های آرومش من و به خنده انداخت: _گفتم دلم تنگ شده، نگفتم که برگردیم سری تکون داد: _حقه باز... روزی که منتظرش بودیم رسید. روز عقد. هستی کنارم نشسته بود و تو سکوت منتظر شنیدن جوابش به عاقد و ورودش به زندگیم بودم که این بار هم چیزی نگفت و عاقد برای بار سوم پرسید: _عروس خانم بنده وکیلم؟ لبهاش که به گفتن بله باز شد بی اختیار با لبخند نگاهش کردم، تموم شد. بالاخره سختی ها تموم شد، بالاخره هستی علاوه بر قلبم توی شناسنامه ام هم ثبت شد. صدای دست زدن مهمونایی که واسه عقد اومده بودن مانع از این نشد که چیزی نگم و آروم گفتم: 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_379 #معین تو اتاق باهاش تنها شدم. برخلاف خوا
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _من با جد بزرگم اومدم خواستگاری، پس این قیافه رو به خودت نگیر، مثل همه خواستگاری های دیگه بیا راجع به خودمون حرف بزنیم... تک خنده ای کرد: _چی بگیم؟ قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم: _میتونی ازم بپرسی رنگ مورد علاقم چیه و چه غذایی دوست دارم! این بار طولانی خندید: _غذای مورد علاقت که به من ربطی نداره، این و میتونی به آشپزت بگی در خصوص رنگ هم... نزاشتم حرفش تموم شه: _آشپز؟ تو که میدونی من آشپز و خدمتکار ندارم، اصلا خوشم نمیاد از این که چهارتا غریبه مدام تو خونم برن و بیان! نگاه معناداری بهم انداخت: _پس همش باید غذای بیرون بخوریم، شب و روز و وقتی خسته از سرکار برمیگردیم! هوس اذیت کردنش و داشتم که جواب دادم: _نگران این چیزا نباش ، فوقش یه ساعت زودتر میفرستمت خونه چون من دوست دارم حداقل شام و غذای خونگی بخورم! لب و لوچش آویزون شد و زیر لب یه غر ریز زد، هرچند من متوجهش نشدم و بعد با صدای بلندتری گفت: _حالا تا اون روز، اول بزار ببینم بابام به عنوان دومادش قبولت میکنه بعد راجع به قرمه سبزی و زرشک پلو به تفاهم میرسیم!