°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_380 امروز به سرعت برق و باد گذشت و فردا از راه رسید. نرسیده به حرا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_381
ادامه حرفش و كه گفت تازه فهميدم جريان چيه!
باورم نميشد كه گفت:
_راستش من از شيما خانم،دوست شما خيلي خوشم اومده و فكر ميكنم ايشونم از بنده بدشون نياد!
ناباورانه نگاهش كردم و لب زدم:
_استاد رياحي...شما؟با شيما؟
لبخند كوتاهي زد و سرش و به نشونه تاييد تكون داد:
_راستش من از روز اولي كه ديدمش احساس كردم اين خانم همون خانم رويايي خودمه!
خندم گرفت:
_استاد شما با اين مشخصات...
و اشاره اي به لباس طلبگيش كردم و ادامه دادم:
_و شيما بااون مشخصات!
و دماغم و سر بالا كردم و به لبام پف دادم كه خنده اش گرفت:
_قسمته خانم!قسمت
شونه اي بالا انداختم و همچنان ناباورانه نگاهش كردم كه قبل از باز كردن در كلاس گفت:
_اين مسئله واسه من خيلي مهمه به همين خاطرم سعي كردم به شما يه كمي نزديك بشم تا بتونم از دوستتون خواستگاري كنم،ديگه باقي كارا با شما!
و در كلاس و باز كرد كه 'چشم'ي گفتم و پشت سرش رفتم تو كلاس.
به محض ورود به كلاس بدو رفتم سمت شيما و كنارش نشستم كه آروم تو گوشم گفت:
_خبريه؟
تو گوشش جواب دادم:
_موضوع امر خيره!
چشماش گرد شد:
_تو كه چند روز پيش مراسم عقدت بود!
نگاهم و بين استاد رياحي كه از همون بالاي كلاس خيره به ما مونده بود و شيما چرخوندم و با سر بهش اشاره كردم كه'بگم؟'
به آرومي سرش و تكون داد و لباسش و مرتب كرد كه بلند شدم سرپا و گفتم:
_دوستان لطفا يه لحظه...
استاد رياحي حيرون نگاهم كرد و بلند شد سرپا و شروع كرد به الكي سرفه زدن:
_خانم معين لطفا الان...
ابرويي بالا انداختم و دستم و به نشونه اينكه بذاره ادامه حرفم و بگم بالا آوردم و با لحن آرومي ادامه دادم:
_چند روز پيش مراسم عقد من و نامزدم بود اگه استاد اجازه بدن ميخوام اين شيريني و باز كنم!
و به جعبه شيريني روي صندليم اشاره كردم كه همه با سر خوشي و تبريك گويان نگاهم كردن و اين وسط فقط استاد بود كه با اين كار من نفس عميقي كشيد و نشست رو صندليش!
جعبه شيريني و باز كردم و راه افتادم تو كلاس كه شيما نفس عميقي كشيد:
_من كه نميفهمم اينجا چه خبره!
تو دلم به اين حرفش خنديدم.
مطمئن بودم اگه ميفهميد استادي كه انقدر براش بال بال ميزد ازش خواستگاري كرده از ذوق همين وسط از حال ميرفت!
شيريني و بين بچه ها گرفتم و بالاخره به استاد رسيدم كه با صداي آرومي گفت:
_خانم معين شما كه من و دق دادي!
سريع جواب دادم:
_خواستم به يه نحوي جواب غافلگيريتون و بدم!
يه دونه شيريني برداشت و گفت:
_حالا كه مساوي شديم من خيالم راحت باشه؟
سرم و به نشونه 'آره' به بالا و پايين تكون دادم:
_تو مسير برگشت به خونه بهش ميگم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_381
_نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره
ذوق چشم هاش حالم و خوب میکرد:
_نمیزارم خستگی به تنت بمونه
هزار تا حرف برای گفتن داشتم،
هزار جمله،که میخواستم همشون و عملی کنم اما فعلا فقط همین دو جمله بینمون رد و بدل شد.
بعد از اتمام عقد و امضا کردن عقدنامه بالاخره فرصت شد که باهم خلوت کنیم.
واسه شب مهمونی بزرگی به پا بود اما فعلا چند ساعتی و برای باهم بودن وقت داشتیم که بردمش بالا،
تو پیراهن شیری رنگ تنش حسابی به دلم نشسته بود،
حسابی میدرخشید درست مثل شاین قشنگ لباسش،
تو اتاق جلوی آینه ایستادم،
هستی رو یک قدم جلوتر،
کنارم تنظیم کردم،
از تو آینه نگاهم و بهش دوختم،
نظیر خنده هاش و ندیده بودم،
حالش و انقدر خوب ندیده بودم،
هیچوقت،
هیچوقت!
پشت سرش ایستادم و دستهام و دور کمرش حلقه کردم،
لبخندش عمیق تر شد.
سرم و نزدیک صورتش بردم و بوسه ای به گونش زدم،
نفس عمیقی کشیدم و تو گوشش لب زدم:
_بالاخره همه چی تموم شد،
مال من شدی!
دستهاش و روی دستهام گذاشت:
_میدونی الان دلم میخواد فقط بشینم اون آهنگه رو گوش کنم،
من از تمام دنیا شبی بریدم تو را که دیدم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_380 _من با جد بزرگم اومدم خواستگاری، پس این قیافه
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_381
قیافش موقع حرص خوردن،
موقع غر زدن،
وقتایی که میخواست کم نیاره و دنبال راه فرار بود دقیقا همون چیزی بود که حال من و عوض میکرد،
قیافش تو این مواقع خیلی بیشتر از قبل به دل مینشست و حالا تو سکوت فقط داشتم نگاهش میکردم که دستش و جلوی صورتم تکون داد:
_حواست کجاست؟
تازه متوجهش شدم :
_چیزی گفتی؟
به در اتاقش اشاره کرد:
_گفتم بریم بیرون،
ما که باهم حرفی نداریم،
بریم ببینیم نظر بقیه چیه!
از روی تخت بلند شدم،
دستی به لباس هام کشیدم و گفتم:
_کاری با نظر بقیه نداشته باش،
نظر خودت چیه؟
نگاه گذرایی بهم انداخت:
_خب...
خب اونکه معلومه،
جوابم مثبته
با رضایت سر تکون دادم:
_پس بریم بیرون ،
به همه بگو که جوابت مثبته،
میخوام همین امشب یه تاریخی هم برای عقد تعیین کنیم!
گونه هاش سرخ شد:
_به همین سرعت؟
بهش نزدیک شدم و لب زدم:
_گفتم که جات تو شرکت خالیه!
و لبخند خبیثانه ای زدم که نفسش و فوت کرد تو صورتم:
_بخاطر شرکت و بنا به دلایلی دیگر هوم؟
راه خروج و در پیش گرفتم:
_همین...
همین که تو میگی!
و بالاخره از اتاق بیرون زدیم...