eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
356 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_384 انگار از زیر آوار کشیده بودنم بیرون که انقدر خسته و بی جون شده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با کمک عماد دیگه خیالمم از بابت غذا راحت شده بود و داشتم به خودم میرسیدم. تونیک فیروزه ای رنگم و با شال کرم فیروزه ای و شلوار کرم و صندل مشکیم ست کردم و تو آینه خودم و مرتب کردم. همه چیز برای رسیدن مهمونا مهیا بود که یه دفعه زنگ خونه زده شد. خیره به عماد که نشسته بود رو لبه تخت گفتم: _پاشو برو در و باز کن انگار تازه به خودش اومد که بالاخره بلند شد و رفت و چند دقیقه بعد مهمونا که انگار همزمان هم رسیده بودن وارد خونه شدن! با ورود استاد ریاحی و شیما به خونه با خنده نگاهشون کردم و بعد از یه خوش و بش صمیمانه گفتم: _خب کی بیایم عروسی؟ هر دوشون لپاشون از خجالت سرخ شد و زیر زیری همدیگه رو نگاه کردن که عماد گفت: _چه با حیا ! و همگی به خنده افتادیم. یه سینی چای آوردم و کنار شیما نشستم: _شما باهم حرفاتونو زدید؟ استاد ریاحی دستی تو ریشاش کشید و گفت: _راستش و بخواید باهم اومدیم تا اینجا و یه کمی هم صحبت کردیم عماد چپ چپ نگاهش کرد: _خب دیگه چی؟ گوشه لبم و به نشونه اینکه بیشتر از این سربه سرشون نذاره گاز گرفتم و گفتم: _عزیزم دیگه شما انقدر کنجکاوی نکن بذار چایشون رو بخورن! و یه لبخند الکی زدم که متقابلا لبخندی تحویلم داد و از جایی که بوی غذا داشت هوش از سرمون میبرد و وقت شام خوردن هم رسیده بود بلند شد: _خیلی خب پس من و یلدا جان میریم میز شام و میچینیم شماهم یه چای دو نفره بخورید و یه کمی باهم خلوت کنید! بلند شدم و پشت سرش راه افتادم به سمت آشپزخونه: _چای هاتون سرد نشه! و همراه عماد رفتم تو آشپزخونه... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 نفس عمیقی کشید: _خانم رحمتی پر ماجرا، فکر کردم قراره این دانشگاه یه نفس عمیق بکشه ولی شما دوباره برگشتی سوگند آروم خندید که البته سخایی بی جوابش نزاشت: _و همچنین امیدوار روزی بودم که شماهم دیگه تشریف نیاری این دانشگاه حالا این من بودم که میخندیدم و سوگند رفته بود تو لاک خودش که سخایی ادامه داد: _روزتون بخیر قبل از اینکه بره گفتم: _اجازه هست؟این دفعه اون کارت بسیج فعالی رو هم که خواستید براتون میارم نیم نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد: _میدونم که حالا میتونی 10 تا کارت برام باری، ولی لازم نیست حرفش برام گیج کننده بود که گفتم: _میدونید؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _میدونم که با محسن صبری ازدواج کردی، بهترین دانشجوی سالهای گذشته من! چندباری پشت سرهم پلک زدم، حسابی افکارم بهم ریخته بود، قبلا یکبار با محسن دیده بودمش اما نمیدونستم انقدر خوب محسن و میشناسه، ادامه داد: _شاگرد خوب من از هر نظر خوب بود الا برقرار کردن رابطه با خانمها، همه دنیاش شده بود درس خوندن، شده بود اون پایگاه و بقیه مسخرش میکردن، اون انقدر غرق دنیای خودش بود، انقدر تنها و گوشه گیر بود که قبول نکرد همکار من بشه و تو همین دانشگاه تدریس کنه، باید یه تغییری میکرد توهم باید تغییر میکردی! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_384 اونهم نه فقط جلوی خودش و جلوی چندتا از فروشنده
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تو ماشین نشسته بودیم. هنوز بخاطر اتفاقی که نیم ساعت پیش تو مزون افتاده بود سگرمه هام توهم بود و یه کلمه هم با معین حرف نزده بودم که صدایی تو گلو صاف کرد: _مطمئنی خوبی؟ پاهات آسیب ندیدن؟ نگاه چپ چپی بهش انداختم: _نه ، فعلا اون چرخی که بخاطر شما زدم ناکارم نکرده! ریز ریز خندید: _الان همه تقصیرا افتاد گردن من؟ ابرو بالا انداختم: _غیر از اینه؟ صدای خنده هاش قطع شد، شونه ای بالا انداخت: _اینطور که معلومه نه! دستم و رو پاهام کشیدم، بدجوری زمین خورده بودم و حالا پاهام هنوز درد میکرد که دوباره صدای معین و شنیدم: _وقتی استعداد پوشیدن کفش پاشنه بلند و نداری چرا همچین کفشی انتخاب کردی؟ یه بار دست و پات بخیه خورد بس نبود؟ میخواستم بتوپم بهش اما وقتی دیدم با اخم داره این حرفهارو میزنه و ناراحت این حالمه تصمیمم عوض شد ، تن صدام پایین اومد: _من خوبم چیزیم نیست ماشین و روشن کرد: _ولی قیافت این و نمیگه، دکتر ببینتت بهتره!