°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_386 2ماه گذشت. شب و روزای زمستون به پایان رسیدن و حالا یک روز موند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_387
صبح زود راهی تهران شدیم و حالا عصر شده بود و فقط چند دقیقه مونده بود تا لحظه سال تحویل.
عماد من و رسوند خونه خودمون و واسه سال تحویل رفت پیش خانوادش و قرار بود بعد از سال تحویل بیاد دنبالم.
با اینکه حالم خیلی روبه راه نبود و از دیشب حالت تهوع بدجوری گریبانم و گرفته بود،سانیا رو که حالا 3_4ماهش بود و با چشمهای رنگی روشنش و البته چال گونش قشنگ تر از حد تصور شده بود و گرفته بودم بغلم و به انتظار تحویل سال رو یکی از مبلا نشسته بودم.
آوا شیشه شیر به دست اومد سمتمون و سانیارو ازم گرفت:
_بیا شیر بخور نبات من
از دیدن آوا و سانیا تو همچین قاب زیبای مادر دختری دلم بدجوری ضعف رفت و با لبخند نگاهشون کردم که بابا صدای تلویزیون و باز کرد:
_فقط 1دقیقه مونده!
و شروع کرد به خوندن دعای تحویل سال...
یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ
دعارو خوند و همزمان سال هم نو شد!
بهار رسید،
از همین حالا آغاز شد بهار زندگی هامون و چه حال بی نهایت خوبی بود دیدن لبخند قشنگ اعضای خانواده از شوق رسیدن این فصل!
مشغول بگو بخند و تبریک سال نو به همدیگه بودیم که مامان گفت:
_یلدا زنگ بزن به عماد و خانوادش تبریک بگو
چشمی گفتم و راه افتادم سمت اتاق که دوباره صدای مامان و شنیدم:
_عزیزم یه نگاهیم به غذامون بنداز
بی هیچ حرفی رفتم تو آشپزخونه اما همینکه بوی ماهی به مشامم رسید دوباره به حال دیشب دچار شدم و سریع از آشپزخونه زدم بیرون.
این بار بابا گفت:
_به عماد زنگ زدی گوشی و به ماهم بده باهاش حرف بزنیم.
با حال بدم رفتم تو اتاق و نشستم رو لبه ی تختم و چندتا نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد،
نمیدونستم به سبب خوردن کدوم غذای ناجوری اینطوری به این حال افتاده بودم،یا شاید هم سرما خورده بودم!
اما هرچی که بود خیلی داشت اذیتم میکرد و این حال واسه منی که عاشق تموم غذاهای دنیا بودم عجیب دردناک بود!
یه کمی حالم بهتر شد که بلند شدم و گوشیم و از رو میز آرایش برداشتم و شماره عماد و گرفتم،
بعد از چند تا بوق صدای گرمش تو گوشی پیچید:
_سلام عزیزم،با اینکه بهار من تویی اما بهارت مبارک،عیدت مبارک،صد سال به این سالها...
قبل از اینکه بخواد چیز دیگه ای هم بگه با خنده جواب دادم:
_سلام،هر روزتان نوروز،نوروزتان پیروز!
صدای خنده هاش بالا گرفت:
_کاش الان اینجا بودی،جات خالیه!
با نفس عمیقی گفتم:
_پاشو بیا دنبالم،حالم خوب نیست تو باشی شاید خوب شم
صدای خنده هاش ساکت شد و نگرون جواب داد:
_چیشده؟نکنه بازم مثل دیشب؟
با یه کمی مکث جواب دادم:
_فکر کنم بدجوری مسموم شدم
_یه چند دقیقه دیگه راه میفتم میام میریم بیمارستان،اینطوری نمیشه!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_387
طلبکاریش همچنان ادامه داشت:
_انقدر باهم حرف نزدیم که حتی فرصت نشده بهت بگم
منتظر چشم دوختم بهش که ادامه داد:
_بهت که گفته بودم ارسلان فرق داره،
آخر همین هفته میاد خواستگاری!
چشمام گرد شد:
_خواستگاری؟
نفس عمیقی کشید:
_دارم از دنیای مجردی خداحافظی میکنم
امروزم پر شده بود از اتفاقای غیر منتظره که ناباورانه گفتم:
_پس چرا زودتر بهم نگفتی؟
این بار خندید:
_چون همین دیشب بهم گفت که میخواد با خانواده تشریف بیاره البته اگه من افتخار بدم و به همسری قبولش کنم!
با خنده گفتم:
_یه عمر تو کفش بودی حالا اگه افتخار بدی؟
به من که دیگه نگو!
"ایش" کشیده ای گفت:
_اصلا کاش نمیگفتم!
خنده هام ادامه داشت:
_راحت باش قول میدم همه چی بین خودمون بمونه،
خوشحالی نه؟
نگاهش که به سمتم چرخید برق عجیبی توش بود:
_خیلی الی،
فکرش و کن من و ارسلان داریم باهم ازدواج میکنیم!
خوشحال بودم براش،
برای اینکه داشت با کسی که میخواستش ازدواج میکرد،
برای این رسیدن خوشحال بودم که گفتم:
_مشاوره شب خواستگاری خواستی بهم بگو
قهقهه ای زد:
_آره باید ازت بپرسم ببینم چگونه با ریختن آب جوش روی دست خود آبروی خود را در خواستگاری ببریم؟
چگونه...
میدونستم میخواد تموم خرابکاری هام و بشماره که پریدم وسط حرفش:
_چگونه هر چیزی را به هر کسی نگویید؟
از خنده پوکید،
صدای خنده هامون همچنان برقرار بود تا وقتی که وارد ساختمون شدیم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_386 حرفش و رد کردم: _گفتم که چیزیم نیست، به جای
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_387
_هیچی نشده معمولی شدم برات؟
حداقل میزاشتی بعد از عقد اینجوری زبون درازی میکردی!
حالا نوبت من بود که ریز ریز خندیدم و معین ادامه داد:
_حلقه هارو فرستادن خونه،
میخوای بریم ببینیشون؟
جواب دادم:
_اول جواب آزمایش و بگیریم،
بعد بریم!
و برنامه همین شد.
جواب آزمایش و گرفتیم و راه خونه شدیم.
برای امروز خوب بود.
لباسهام و گرفتیم،
جواب آزمایش روهم همینطور و حلقه های سفارشیمون هم رسیده بودن و باقی خریدهای ریز و درشت و هم تو این زمانی که تا مراسم مونده بود انجام میدادیم و به نظر نمیرسید که وقت کم بیاریم!
با رسیدن به خونه حالا دیگه عین قبل به خونه رئیسم نیومده بودم و با ترس و لرز و محتاطانه قدم برنمیداشتم که مبادا وسایل گرون قیمتش و ناکار کنم یا ضایع بازی در بیارم،
حس بهتری داشتم که نشستم رو مبل و پا روی پا انداختم و معین بعد از من وارد خونه شد:
_تو بشین همینجا،
من میرم جعبه رو میارم تو اتاقمه!
سری به نشونه تایید تکون دادم و مطابق حرفش همینجا موندم ومعین به تنهایی راهی طبقه بالا شد...