°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_3 با دلهره به سمت صدا برگشتم و با ديدن مرد فوق ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#استاد_مغرور_من
#پارت_4
صداي قدم هاش روحم رو آزار ميداد،
با اين حال روبه روم ايستاد و شمرده شمرده گفت:
_ من به هيچ وجه نميتونم يه دانشجوي بي نظم رو تحمل كنم،به هيچ وجه!پس لطفا وقت كلاس رو نگير و برو بيرون
به مثل عادت هميشگيم با صداي نازكِ جيغم استاد كشيده اي گفتم و ادامه دادم:
_ فقط همين يبار
كه پوزخند پر غروري گوشه ي لب هاش نشست و به در اشاره كرد:
_ از دانشجوي لوسم خوشم نمياد حتي اگه يه دختر كاربلد مثل تو باشه...بيرون!
شونه اي بالا انداختم و بي توجه به صداي خنده هاي بچه ها راه افتادم سمت در اما قبل از اينكه برم بيرون به سمت استاد برگشتم و گفتم:
_ كم كم به اين دانشجوي لوستون عادت ميكنيد استاد!
كلافه پوفي كشيد :
_ مثل اينكه تو پررو تر از اين حرفايي،بيا بشين سر ترم باهم حساب ميكنيم.
لبخندي زدم و گفتم:
_ استاد!
كه خنده اش گرفت اما به روي خودش نياورد:
_ با اين لحنت نظرم رو عوض نميكني كه هيچ فقط بيشتر مصمم ميشم واسه بيرون كردن و همچنين مشروط كردنت..
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_4
با رسیدن به پایگاه،
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و نگاهی به رفت و اومدا انداختم،
غلط نکنم امروز جلسه ای چیزی داشتن که خواهرای چادری در گذر بودن و برادرا هم گروه گروه مشغول صحبت!
تو آینه نگاهی به خودم انداختم و با کمال آرامش از ماشین پیاده شدم و لوند و دلبرونه قدم برداشتم سمت برادرای بسیجی!
باید یه پرس و جو میکردم و بعد تشریف میبردم خدمت رئیس پایگاه.
کنارشون که رسیدم حرفشون قطع شد و همگی خیره شدن به زمین و قشنگ من و نادیده گرفتن که صدام و تو گلوم صاف کردم و گفتم:
_سلام، میخواستم، با رئیس پایگاه صحبت کنم، دفترشون کجاست؟
یکیشون که به نسبت بقیه سن و سال بالاتری داشت سر بلند کرد و جواب داد:
_شما با ایشون کار دارید؟
و اشاره ای به سر و وضعم کرد که مصمم سری به نشونه تایید تکون دادم:
_با خود خودشون!
حرفم و رد کرد:
_متاسفم اما فکر نمیکنم ایشون با خانمای بی حجاب خوب تا کنن!
نگاه سردم و ازش گرفتم و راه گرفتم سمت مقصدی نامعلوم،
با خانمای بی حجاب خوب تا نمیکنه مردتیکه؟
از خداشم باشه دو دقیقه با من همکلام شه!
تو دلم نق میزدم و خودم و لعنت میکردم که چرا تو اون حجم از شلختگی چادر و پیدا نکرده بودم تا الان اینجوری اسیر نشم که یهو چشمم خورد به دستشویی داخل حیاط،
شاید اگه برخلاف میلم یه کمی از حجم آرایشم و کم میکردم و مقنعم و میکشیدم جلو میتونستم با رئیسشون حرف بزنم
وارد دستشویی شدم و رفتم جلو آینه،
قیافم زار بود و هنوزم استاد سخایی و مسبب این بدبختیا میدونستم!
از تو کیفم یه دستمال کاغذی بیرون آوردم تا آرایشم و پاک کنم که یهو چشمم خورد به چادر مشکی ای که از چوب لباسی تو دستشویی آویزون بود!
با دیدن چادر و سر و صداهایی که از یکی از دستشویی ها به گوش میرسید و انگار حال صاحبش چندان مساعد نبود،
فکر شیطنت باری به ذهنم رسید و تو کسری از ثانیه چادر کسی که تو دستشویی بود و با این اوضاعی که ازش به گوش میرسید حالا حالاها اینجا کار داشت و برداشتم و تند و سریع سرم کردم!
تو آینه نگاهی به خودم انداختم،
و تو دلم گفتم
'خدایا این یه بار و ببخش کارم گیره،سریع پسش میدم!
با ساکت شدن یهویی سر و صدای دستشویی حدس زدم که کار صاحب چادر تمومه واسه همینم سریع از دستشویی زدم بیرون و چشم چرخوندم برای پیدا کردن دفتر پایگاه و بالاخره پیداش کردم و این یعنی آغاز عملیات...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_4
_به چی؟
با عقل ناقصم توقع شنیدن یه جمله درست حسابی ازش داشتم که ایشون گند زد بهش:
_به اینکه هدف خدا از خلقت تو چی بوده!
حرفش به جهنم پوزخند گوشه لبش آی سوزوندم،
آی سوزوند!
سوختم و تازه دوهزاری کجم افتاد که تو چه شرایطی هستم و به نگاه های الاغ مهربون طورم پایان دادم و خیلی جدی لب زدم:
_لطفا مودب باشید!
باورش نمیشد همچین حرفی بهش زده باشم که از شونه هام گرفت و وحشیانه سعی کرد واسه بلند کردنم:
_مودب باشم؟
پاشو از هتل من برو بی...
حرفش هنوز تموم نشده بود که با صدای جر خوردن مانتوم صدای دلنواز جرخوردگی جای صدای دلخراش این بی شخصیت و گرفت و جناب رئیس جا خورده عقب رفت!
با رفتنش در حالی که رو زانو نشسته بودم ونفس نفس میزدم نگاهی به پارگی مانتوم انداختم ،
زیربغلم پاره شده بود و هیچیش معلوم نبود اما حداقل بهونه ای بود واسه مظلوم نمایی:
_واقعا متاسفم،
متاسفم که اینطوری با کارمنداتون رفتار میکنید!
و صاف ایستادم که دستی تو ته ریشش کشید:
_بفرمایید بیرون!
بینیم و بالا کشیدم،
انگار واقعا باور کرده بودم که آدم خوبه این ماجرام و میخواستم مثل سکانس آخر فیلمهای غمگین با گام هایی به یاد ماندنی از اتاق کوفتیش بیرون بزنم که یه دفعه یاد مهر قرمز پشت مانتوم افتادم و همین باعث شد تا فقط کمرم به سمت عقب بچرخه اما پاهام نه!
نمیتونستم برم که دوباره صاف ایستادم وباهمون مظلوم نمایی گفتم:
_چه بلایی سرم آوردید که حتی نمیتونم راه برم؟
چشمهاش چهارتا شد:
_من؟
من فقط از شونه هات گرفتم،
بیا برو بیرون کم فیلم بازی کن!
و راه افتاد واسه باز کردن در اتاق که انگار خدا یه معجزه واسم رقم زد که نگاهم به کت مشکی رنگی که از چوب لباسی کنار میز آویزون بود افتاد و همین باعث شد تا به سمت چوب لباسی پرواز کنم و کت واز رو چوب لباسی بردارم و تنم کنم!
انقدر سریع این کار و انجام دادم که تو دلم به خودم آفرین گفتم،
بیخود نبود که مامان من و جانای آتیش پاره صدا میزد!
حالا میتونستم با خیال راحت برم بیرون که چرخیدم و اما با دیدن قد وقامت بلندش که درست پشت سرم ایستاده بود تحسین کردن خودم و فراموش کردم حالا وقت رفتن بود که یه قدم عقب رفتم و قبل از اینکه اون بخواد حرفی بزنه تند تند گفتم:
_نمیشه با مانتوی پاره برم بیرون،
پس این کت پیش من امانت میمونه!
و اتاق ودور زدم و بدو بدو از در بیرون رفتم و چه ترسناک بود شنیدن صدای قدم هاش پشت سرم...!