eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
361 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_3 با دلهره به سمت صدا برگشتم و با ديدن مرد فوق ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 صداي قدم هاش روحم رو آزار ميداد، با اين حال روبه روم ايستاد و شمرده شمرده گفت: _ من به هيچ وجه نميتونم يه دانشجوي بي نظم رو تحمل كنم،به هيچ وجه!پس لطفا وقت كلاس رو نگير و برو بيرون به مثل عادت هميشگيم با صداي نازكِ جيغم استاد كشيده اي گفتم و ادامه دادم: _ فقط همين يبار كه پوزخند پر غروري گوشه ي لب هاش نشست و به در اشاره كرد: _ از دانشجوي لوسم خوشم نمياد حتي اگه يه دختر كاربلد مثل تو باشه...بيرون! شونه اي بالا انداختم و بي توجه به صداي خنده هاي بچه ها راه افتادم سمت در اما قبل از اينكه برم بيرون به سمت استاد برگشتم و گفتم: _ كم كم به اين دانشجوي لوستون عادت ميكنيد استاد! كلافه پوفي كشيد : _ مثل اينكه تو پررو تر از اين حرفايي،بيا بشين سر ترم باهم حساب ميكنيم. لبخندي زدم و گفتم: _ استاد! كه خنده اش گرفت اما به روي خودش نياورد: _ با اين لحنت نظرم رو عوض نميكني كه هيچ فقط بيشتر مصمم ميشم واسه بيرون كردن و همچنين مشروط كردنت.. 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 با رسیدن به پایگاه، آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و نگاهی به رفت و اومدا انداختم، غلط نکنم امروز جلسه ای چیزی داشتن که خواهرای چادری در گذر بودن و برادرا هم گروه گروه مشغول صحبت! تو آینه نگاهی به خودم انداختم و با کمال آرامش از ماشین پیاده شدم و لوند و دلبرونه قدم برداشتم سمت برادرای بسیجی! باید یه پرس و جو میکردم و بعد تشریف میبردم خدمت رئیس پایگاه. کنارشون که رسیدم حرفشون قطع شد و همگی خیره شدن به زمین و قشنگ من و نادیده گرفتن که صدام و تو گلوم صاف کردم و گفتم: _سلام، میخواستم، با رئیس پایگاه صحبت کنم، دفترشون کجاست؟ یکیشون که به نسبت بقیه سن و سال بالاتری داشت سر بلند کرد و جواب داد: _شما با ایشون کار دارید؟ و اشاره ای به سر و وضعم کرد که مصمم سری به نشونه تایید تکون دادم: _با خود خودشون! حرفم و رد کرد: _متاسفم اما فکر نمیکنم ایشون با خانمای بی حجاب خوب تا کنن! نگاه سردم و ازش گرفتم و راه گرفتم سمت مقصدی نامعلوم، با خانمای بی حجاب خوب تا نمیکنه مردتیکه؟ از خداشم باشه دو دقیقه با من همکلام شه! تو دلم نق میزدم و خودم و لعنت میکردم که چرا تو اون حجم از شلختگی چادر و پیدا نکرده بودم تا الان اینجوری اسیر نشم که یهو چشمم خورد به دستشویی داخل حیاط، شاید اگه برخلاف میلم یه کمی از حجم آرایشم و کم میکردم و مقنعم و میکشیدم جلو میتونستم با رئیسشون حرف بزنم وارد دستشویی شدم و رفتم جلو آینه، قیافم زار بود و هنوزم استاد سخایی و مسبب این بدبختیا میدونستم! از تو کیفم یه دستمال کاغذی بیرون آوردم تا آرایشم و پاک کنم که یهو چشمم خورد به چادر مشکی ای که از چوب لباسی تو دستشویی آویزون بود! با دیدن چادر و سر و صداهایی که از یکی از دستشویی ها به گوش میرسید و انگار حال صاحبش چندان مساعد نبود، فکر شیطنت باری به ذهنم رسید و تو کسری از ثانیه چادر کسی که تو دستشویی بود و با این اوضاعی که ازش به گوش میرسید حالا حالاها اینجا کار داشت و برداشتم و تند و سریع سرم کردم! تو آینه نگاهی به خودم انداختم، و تو دلم گفتم 'خدایا این یه بار و ببخش کارم گیره،سریع پسش میدم! با ساکت شدن یهویی سر و صدای دستشویی حدس زدم که کار صاحب چادر تمومه واسه همینم سریع از دستشویی زدم بیرون و چشم چرخوندم برای پیدا کردن دفتر پایگاه و بالاخره پیداش کردم و این یعنی آغاز عملیات... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _به چی؟ با عقل ناقصم توقع شنیدن یه جمله درست حسابی ازش داشتم که ایشون گند زد بهش: _به اینکه هدف خدا از خلقت تو ‌چی بوده! حرفش به جهنم پوزخند گوشه لبش آی سوزوندم، آی سوزوند! سوختم و تازه دوهزاری کجم افتاد که تو چه شرایطی هستم و به نگاه های الاغ مهربون طورم پایان دادم و خیلی جدی لب زدم: _لطفا مودب باشید! باورش نمیشد همچین حرفی بهش زده باشم که از شونه هام گرفت و وحشیانه سعی کرد واسه بلند کردنم: _مودب باشم؟ پاشو از هتل من برو بی... حرفش هنوز تموم نشده بود که با صدای جر خوردن مانتوم صدای دلنواز جرخوردگی جای صدای دلخراش این بی شخصیت و گرفت و جناب رئیس جا خورده عقب رفت! با رفتنش در حالی که رو‌ زانو ‌نشسته بودم و‌نفس نفس میزدم نگاهی به پارگی مانتوم انداختم ، زیربغلم پاره شده بود و هیچیش معلوم نبود اما حداقل بهونه ای بود واسه مظلوم نمایی: _واقعا متاسفم، متاسفم که اینطوری با کارمنداتون رفتار میکنید! و‌ صاف ایستادم که دستی تو‌ ته ریشش کشید: _بفرمایید بیرون! بینیم و بالا کشیدم، انگار واقعا باور کرده بودم که آدم خوبه این ماجرام و میخواستم مثل سکانس آخر فیلمهای غمگین با گام هایی به یاد ماندنی از اتاق کوفتیش بیرون بزنم که یه دفعه یاد مهر قرمز پشت مانتوم افتادم و همین باعث شد تا فقط کمرم به سمت عقب بچرخه اما پاهام نه! نمیتونستم برم که دوباره صاف ایستادم و‌باهمون مظلوم نمایی گفتم: _چه بلایی سرم آوردید که حتی نمیتونم راه برم؟ چشمهاش چهارتا شد: _من؟ من فقط از شونه هات گرفتم، بیا برو بیرون کم فیلم بازی کن! و راه افتاد واسه باز کردن در اتاق که انگار خدا یه معجزه واسم رقم زد که نگاهم به کت مشکی رنگی که از چوب لباسی کنار میز آویزون بود افتاد و همین باعث شد تا به سمت چوب لباسی پرواز کنم و کت و‌از رو چوب لباسی بردارم و تنم کنم! انقدر سریع این کار و انجام دادم که تو دلم به خودم آفرین گفتم، بیخود نبود که مامان من و جانای آتیش پاره صدا میزد! حالا میتونستم با خیال راحت برم بیرون که چرخیدم و اما با دیدن قد و‌قامت بلندش که درست پشت سرم ایستاده بود تحسین کردن خودم و فراموش کردم حالا وقت رفتن بود که یه قدم عقب رفتم و قبل از اینکه اون بخواد حرفی بزنه تند تند گفتم: _نمیشه با مانتوی پاره برم بیرون، پس این کت پیش من امانت میمونه! و اتاق و‌دور زدم و‌ بدو بدو از در بیرون رفتم و‌ چه ترسناک بود شنیدن صدای قدم هاش پشت سرم...!