🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#استاد_مغرور_من
#پارت_40
رفتم بيرون و گفتم:
_٢٤آخه سني نيست پدر من اوله جوونيمه چرا انقد عجله دارين شما؟
بابا يه اخم ساختگي كرد :
_اولا خانواده خوبين از همه نظر..دوما خيلي انسان خوب و سرشناسيه تو رودر وايسي موندم و نميتونم نه بگم!
مامان با غر غر اومد كنارم و نگاه بابا كرد:
_ بالاخره پاي رفيق و همكار چندين سالت وسطه منم يكي دوبار كه ديدمشون واقعا به دلم نشستن...بذار بيان يلدا
نفسم رو عميق بيرون فرستادم:
_خيلي خب،بگين بيان..
بابا فقط بخاطر خودتا..فقط بيان و برن من جوابم از همين الان منفيه!
بابا لبخند قشنگي به روم پاشيد:
_حالا شدي دختر خوبِ بابا
لبخندي زدم و همزمان با رفتن به سمت اتاق گفتم:
_ من با پونه شام خوردم،ميرم استراحت كنم..
از روزهاي قشنگِ زندگيم سه روز گذشته بود و امشب وقت اون خواستگاري كذايي بود!
با بي حوصلگي از جام بلند شدم و به ساعت نگاه كردم..
٧:٠٠ صبح...
باز با اون جاويد نچسب كلاس داشتم از حرص خودم و به عقب پرت كردم كه سرم خورد به پشتيه تخت و مغزم ريخت بيرون!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_40
سوگند و سوار کردم و راهی دانشگاه شدیم،
امروز،
روز، روزِ من بود و میخواستم حال سخایی و بگیرم و مژده اوکی شدن کارت بسیج فعال و بهش بدم و ببینم برنامه بعدیش واسه گرفتن حالم چیه!
چند دقیقه ای میشد که ماشین غرق سکوت شده بود که سوگند ضبط ماشین و باز کرد و همزمان با پلی شدن یه آهنگ شاد رقص و مسخره بازی و شروع کرد که با خنده نگاهش کردم:
_د نکن لعنتی عروسی دلم میخواد!
میخندید و میرقصید:
_همینطور که میرقصم دعا میکنم بختتم باز شه!
و چشمکی زد:
_اصلا خدارو چه دیدی یهو دیدی قضیه محسن صبری جدی شد و عروسی و...
محکم با آرنج کوبیدم تو شکمش و همین باعث شه تا حرفش و قطع کنه و جیغی از درد بزنه و من بگم:
__یهو دیدی زبونت لال شد و خلاص!
و چپ چپ نگاهش کردم که ناچار دست از حرکات موزون برداشت و با احتیاط تکیه داد به صندلی ماشین:
_حالا انگار محسن صبری بد کیسیه!
و چپ چپ نگاهم کرد که نفس عمیقی کشیدم:
_بد نیست ولی یه مشکلی وجود داره!
و با یه دست مقنعم و تا رو پیشونیم کشیدم و ادامه دادم:
_اونم اینکه، این خانم همسر باب میلشه!
و اشاره ای به خودم کردم که یهو زد زیر خنده:
_شایدم اینطور نشد و تو تونستی محسن صبری و بکنی پسر ایده آلت!
و جدی زل زد بهم:
_خدایی خوب چیزی میشه ها، هیکلش که میزونه چهرشم که هزار الله و اکبر قد و بالاشم که هزار ماشاالله و...
حرفش و بریدم:
_آب دهنت شستمون!
اولش طلبکار نگاهم کرد و بعد ادام و درآورد و ادامه داد:
_حالا انگار خودت تا حالا پسر به این میزونی دیدی!
پوزخندی زدم:
_اگه پسر میزون اینه، ترجیح میدم نبینم!
نفس عمیقی کشید:
_خر چه داند قیمت نقل و نبات؟!
وبه سرتا پای من نگاه کرد که زیر لب فحش مورد داری نثارش کردم و همزمان با رسیدن به پارکینگ دانشگاه گفتم:
_فعلا پیاده شو بریم حال این سخایی و بگیرم، بعد خر و نقل و نبات و با رسم شکل نشونت میدم!
و ماشین و پارک کردم و خندون خندون پیاده شدیم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_40
چند دقیقه ای میشد که رسیده بودیم به قرار کاریش،
قرار کاری ای که با دوتا کله گنده بود این و از حرفهاشون فهمیدم و از قول و قرارهای همکاری ای که داشتن باهم میزاشتن و من همینطور که داشتم همه چی و به ذهن میسپردم از خوردن غذاهم غافل نمیشدم،
اونهم چه غذاهایی!
همه چی انقدر خوب بود که میخواستم تلافی این یکی دو روزی که مامان نبود و با ساندویچ سرمیکردم و دربیارم و حسابی داشتم به خودم میرسیدم و از غذاهایی که اسمشون و هم نمیدونستم نهایت لذت و میبردم که صدای شریف گوشم و پر کرد:
_خیلی خب،
تصمیمتون رو که گرفتید با منشی جدید من خانم علیزاده تماس بگیرید!
نگاه اون دوتا مرد که یکیشون میانسال بود و اونیکی جوون و همسن و سال شریف و که به خودم دیدم هرچی تو دهنم بود و بی اینکه بجوم یه ضرب قورت دادم و تند تند سرم و تکون دادم:
_بله تماس بگیرید!
و لبخندی به جفتشون زدم و بااعتماد به نفس سر چرخوندم سمت شریف،
دوباره سوراخای بینیش درحال باز و بسته شدن بودن که هرچند سخت اما تصمیم گرفتم دیگه چیزی نخورم و صاف نشستم،
دوباره حرفهاشون ادامه پیدا کرد و من تموم این مدت ذهنم درگیر یک چیز بود و اون هم اینکه،
اگه میخواستن فقط حرف بزنن و این همه غذارو حیف و میل کنن چرا تو رستوران و تایم شام قرار گذاشتن!
به نتیجه ای هم نمیرسیدم و فقط به غذاها که اگه دوباره بهشون ناخنک میزدم شریف آب روغن قاطی میکرد زل زده بودم که انگار قول و قرارهاشون به نتیجه رسید که دست همدیگه رو به گرمی فشردن و لبخند تحویل همدیگه دادن،
شاید دیگه الان این شام که یخ کرده بود و بالاخره شروع میکردن و من هم میتونستم به خوردن ادامه بدم اما هرچی منتظر موندم کسی قاشق و چنگال تو دستش نگرفت و شریف بلند شد!!
این یعنی باید میرفتم،
باید میرفتم و بااین غذاها که مطمئن بودم تا مدتها از جلو چشمام کنار نمیرن خداحافظی میکردم که ناچار بلند شدم و بعد از خداحافظی ای محترمانه از رستوران خارج شدیم...