eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
361 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 رفتم بيرون و گفتم: _٢٤آخه سني نيست پدر من اوله جوونيمه چرا انقد عجله دارين شما؟ بابا يه اخم ساختگي كرد : _اولا خانواده خوبين از همه نظر..دوما خيلي انسان خوب و سرشناسيه تو رودر وايسي موندم و نميتونم نه بگم! مامان با غر غر اومد كنارم و نگاه بابا كرد: _ بالاخره پاي رفيق و همكار چندين سالت وسطه منم يكي دوبار كه ديدمشون واقعا به دلم نشستن...بذار بيان يلدا نفسم رو عميق بيرون فرستادم: _خيلي خب،بگين بيان.. بابا فقط بخاطر خودتا..فقط بيان و برن من جوابم از همين الان منفيه! بابا لبخند قشنگي به روم پاشيد: _حالا شدي دختر خوبِ بابا لبخندي زدم و همزمان با رفتن به سمت اتاق گفتم: _ من با پونه شام خوردم،ميرم استراحت كنم.. از روزهاي قشنگِ زندگيم سه روز گذشته بود و امشب وقت اون خواستگاري كذايي بود! با بي حوصلگي از جام بلند شدم و به ساعت نگاه كردم.. ٧:٠٠ صبح... باز با اون جاويد نچسب كلاس داشتم از حرص خودم و به عقب پرت كردم كه سرم خورد به پشتيه تخت و مغزم ريخت بيرون! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 سوگند و سوار کردم و راهی دانشگاه شدیم، امروز، روز، روزِ من بود و میخواستم حال سخایی و بگیرم و مژده اوکی شدن کارت بسیج فعال و بهش بدم و ببینم برنامه بعدیش واسه گرفتن حالم چیه! چند دقیقه ای میشد که ماشین غرق سکوت شده بود که سوگند ضبط ماشین و باز کرد و همزمان با پلی شدن یه آهنگ شاد رقص و مسخره بازی و شروع کرد که با خنده نگاهش کردم: _د نکن لعنتی عروسی دلم میخواد! میخندید و میرقصید: _همینطور که میرقصم دعا میکنم بختتم باز شه! و چشمکی زد: _اصلا خدارو چه دیدی یهو دیدی قضیه محسن صبری جدی شد و عروسی و... محکم با آرنج کوبیدم تو شکمش و همین باعث شه تا حرفش و قطع کنه و جیغی از درد بزنه و من بگم: __یهو دیدی زبونت لال شد و خلاص! و چپ چپ نگاهش کردم که ناچار دست از حرکات موزون برداشت و با احتیاط تکیه داد به صندلی ماشین: _حالا انگار محسن صبری بد کیسیه! و چپ چپ نگاهم کرد که نفس عمیقی کشیدم: _بد نیست ولی یه مشکلی وجود داره! و با یه دست مقنعم و تا رو پیشونیم کشیدم و ادامه دادم: _اونم اینکه، این خانم همسر باب میلشه! و اشاره ای به خودم کردم که یهو زد زیر خنده: _شایدم اینطور نشد و تو تونستی محسن صبری و بکنی پسر ایده آلت! و جدی زل زد بهم: _خدایی خوب چیزی میشه ها، هیکلش که میزونه چهرشم که هزار الله و اکبر قد و بالاشم که هزار ماشاالله و... حرفش و بریدم: _آب دهنت شستمون! اولش طلبکار نگاهم کرد و بعد ادام و درآورد و ادامه داد: _حالا انگار خودت تا حالا پسر به این میزونی دیدی! پوزخندی زدم: _اگه پسر میزون اینه، ترجیح میدم نبینم! نفس عمیقی کشید: _خر چه داند قیمت نقل و نبات؟! وبه سرتا پای من نگاه کرد که زیر لب فحش مورد داری نثارش کردم و همزمان با رسیدن به پارکینگ دانشگاه گفتم: _فعلا پیاده شو بریم حال این سخایی و بگیرم، بعد خر و نقل و نبات و با رسم شکل نشونت میدم! و ماشین و پارک کردم و خندون خندون پیاده شدیم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 چند دقیقه ای میشد که رسیده بودیم به قرار کاریش، قرار کاری ای که با دوتا کله گنده بود این و از حرفهاشون فهمیدم و از قول و قرارهای همکاری ای که داشتن باهم میزاشتن و من همینطور که داشتم همه چی و به ذهن میسپردم از خوردن غذاهم غافل نمیشدم، اونهم چه غذاهایی! همه چی انقدر خوب بود که میخواستم تلافی این یکی دو روزی که مامان نبود و با ساندویچ سرمیکردم و دربیارم و حسابی داشتم به خودم میرسیدم و از غذاهایی که اسمشون و هم نمیدونستم نهایت لذت و میبردم که صدای شریف گوشم و پر کرد: _خیلی خب، تصمیمتون رو که گرفتید با منشی جدید من خانم علیزاده تماس بگیرید! نگاه اون دوتا مرد که یکیشون میانسال بود و اونیکی جوون و همسن و سال شریف و که به خودم دیدم هرچی تو دهنم بود و بی اینکه بجوم یه ضرب قورت دادم و تند تند سرم و تکون دادم: _بله تماس بگیرید! و لبخندی به جفتشون زدم و بااعتماد به نفس سر چرخوندم سمت شریف، دوباره سوراخای بینیش درحال باز و بسته شدن بودن که هرچند سخت اما تصمیم گرفتم دیگه چیزی نخورم و صاف نشستم، دوباره حرفهاشون ادامه پیدا کرد و من تموم این مدت ذهنم درگیر یک چیز بود و اون هم اینکه، اگه میخواستن فقط حرف بزنن و این همه غذارو حیف و میل کنن چرا تو رستوران و تایم شام قرار گذاشتن! به نتیجه ای هم نمیرسیدم و فقط به غذاها که اگه دوباره بهشون ناخنک میزدم شریف آب روغن قاطی میکرد زل زده بودم که انگار قول و قرارهاشون به نتیجه رسید که دست همدیگه رو به گرمی فشردن و لبخند تحویل همدیگه دادن، شاید دیگه الان این شام که یخ کرده بود و بالاخره شروع میکردن و من هم میتونستم به خوردن ادامه بدم اما هرچی منتظر موندم کسی قاشق و چنگال تو دستش نگرفت و شریف بلند شد!! این یعنی باید میرفتم، باید میرفتم و بااین غذاها که مطمئن بودم تا مدتها از جلو چشمام کنار نمیرن خداحافظی میکردم که ناچار بلند شدم و بعد از خداحافظی ای محترمانه از رستوران خارج شدیم...