°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_5 نه اينكه از خودراضي باشم نه، اما همه بهم ميگفتن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#استاد_مغرور_من
#پارت_6
به زور لرزشش رو كنترل كرد و با زبوني سخت تر از زبون اشاره گفت:
_ بميري يلدا!بميري
كه شونه اي بالا انداختم:
_ ليسانسم و بگيرم چشم!
با پاش ضربه اي به پام زد:
_ اينطور كه تو اين استاد و پيچوندي تا دكترا ساپورتي عزيزم!
چپ چپ نگاهش كردم:
_ بعدش چي؟!
چشم هاي مشكي و خوشگلش رو روم ثابت نگهداشت:
_ اگه مجرد باشه ميريد سر خونه زندگيتون،هيچي ديگه مباركه!
با اخم گفتم:
_ گمشو ديوونه!
كه حالا با شنيدن صداي استاد كه بعد از نوشتن چندتا مطلب به سمتمون برگشته بود رو شنيدم:
_ دوباره خودم رو معرفي ميكنم،جاويد هستم..
استاد جديد شما كه بخاطر بازنشستگي يهويي استاد كريمي الآن در خدمتتونم
پونه با صداي آرومي زمزمه كرد:
_ پس اسمشم جاويدِ!چه قشنگ
و من حيرون موندم از اينكه استاد چطور صداش رو شنيد كه جواب داد:
_ جاويد فاميليمه،عمادِ جاويد هستم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_6
از همین اول کاری رنگ وضعیت و قرمز کرده بودم که صدام و تو گلوم صاف کردم و خواستم بلند شم که همزمان پام ول شد و خورد به گلدون شیشه ای روی میز و گلدون زرتی افتاد شکست!
صدای ناجور خورد شدن گلدون تو باعث شده بود تا گردنم و عین لاکپشت تو ببرم و چشمام روهم ببندم که صدای نفس عمیق محسن صبری بلند شد و تازه فهمیدم یکی پشت دیگری دارم گند میزنم:
_خانم محترم دارید چیکار میکنید؟
یه چشمم و باز کردم و نگاهی به اطراف و انداختم و بعد زل زدم بهش:
_سلام علیکم حاج آقا!
دستش و تو ریشاش کشید و دست به سینه گفت:
_اولا که هنوز قسمت نشده بنده برم سفر حج، ثانیا شما معلومه دارید چیکار میکنید؟
و قبل از جواب من خم شد و با افسوس سری تکون داد:
_یادگار مادر خدابیامرزم و به چه روزی انداختید!
و یه دفعه خشمگین نگاهم کرد که خم شدم تا کمکش کنم واسه جمع کردن شیشه خورده ها و گفتم:
_من نمیدونستم ایشون فوت شدن!
و دست بردم سمت شیشه خورده ها که متوجه نگاه سنگینش شدم،
داشت با نگاهش قورتم میداد که بالاخره زبون باز کرد:
_فوت شدن یا زنده بودن مادر من ربطی به خورد کردن یا نکردن این گلدون داشت؟
همش داشتم گند میزدم،
ای بخشکی شانس!
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم و تصمیم گرفتم دیگه حرفی نزنم چون با هر کلمم وضعیت بدتر میشد و دست بردم سمت شیشه خورده ها و مشغول جمع کردنشون شدم که همزمان با من دستش و آورد جلو و همین برای کشیده شدن یه تیکه شیشه رو دستش کافی بود!
از درد داد بلندی کشید و رو پاشنه پا چرخید و خم و راست شد که نتونستم نخندم و تو این اوضاع که میدونستم نباید بخندم مثل احمقا زدم زیر خنده!
من میخندیدم و اون از درد به خودش میپیچید که یهو متوجه صدای خنده هام شد و گام برداشت سمتم و از لای دندونای چفت شدش غرید:
_برو بیرون همین حالا!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_6
_انقدر سرتق نباش ولش کن
نفس های بلندمون میخورد تو صورت همدیگه که بالاخره اون موفق شد و کت واز تنم بیرون کشید،
اما نه سالم!
این دومین باری بود که گوشمون از صدای جر خوردن لباس پر میشد و هر دوبار هم کار خود جناب رئیس بود که لباس و با استین پاره تو دستش گرفت:
_کتم...
کت نازنینم و پاره کردی!
چشمهام چارتا شد
خود وحشیش کت و پاره کرده بود وداشت همه چی و مینداخت گردن من!
تا اومدم چیزی بگم با شنیدن صدای قدم هایی پشت سرم،
دستام و پشت مانتوم گذاشتم تا نمای آبرو بر پشت سرم و کسی نبینه و نمیدونستم این کارم جواب میده یا نه اما بغضم گرفته بود،
اون کت لعنتیش میتونست آبروی من وبخره تا من اینطوری به فلاکت نیفتم،
صدای قدم های پشت سرم نزدیک و نزدیک تر میشد وصدای حرصی این آقای مثلا رئیس گوشم و پر کرده بود که طاقت نیاوردم و پشت به دری که پشت سرم بود ایستادم و جواب دادم:
_من که کاری نکردم خودتون پارش کردید!
این بار قبل از اینکه جواب من وبده رو کرد به همون سمتی که من هنوز جرئت نگاه کردن بهش نداشتم و عصبی لب زد:
_این خانم واز هتل بیرون کنید و دیگه به هیچ وجه نمیخوام اینجا ببینمش!
آب دهنم وبا سر و صدا قورت دادم وآروم سر چرخوندم وبا دیدن دوتا از آقایون حراست تازه فهمیدم صدای قدم ها متعلق به کی بوده که رسیدن بهم و یکیشون همونی که گولاخ تر بود گفت:
_بفرمایید خانم
و اونیکی که با اخم زل زده بود بهم نگاه ازم گرفت و روبه رئیس گفت:
_شما چیزی احتیاج ندارید؟
همچین درگیر اون کت بود که فقط سری تکون داد:
_فقط این خانم و بفرست پی کارش!
چشمی گفت و رو کرد به من:
_راه بیفت خانم!
صداش انقدر کلفت وجدی بود که اضطرابم چندین برابر قبل شد،