°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_86 دستم و گرفت توي دستاش و همينطور كه به چشمام خيره بود دستم و سم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_87
تموم تنم يخ كرده بود و انگار زبونم بند اومده بود كه نميتونستم چيزي بگم و فقط با دهن باز نگاهش ميكردم
كه شونه اي بالا انداخت:
_ نه انگار تو نميخواي باور كني كه زن مني و يه بوسه هيچ مشكلي نداره!
_نه مثل اينكه تو باورت نميشه همه چيز سوريه
_ميخواي همه چيو جدي كنم
و بعدش به سمت كمرم رفت كه عين برق گرفته ها از جام پريدم
و سرپا ايستادم كه دستم و گرف و كشيد كه خم شدم روش اما خودم و نگه داشتم كه نيفتم روش
با اخم نگاهش كردم و گفتم:
_ول كن دستم و
_نچ،نميكنم
با همه توانم دستم و كشيدم اما فايده نداشت دستش بدجوري قفل شده بود!
با دوباره كشيدنم با دوتا زانو افتادم رو پاهاش و عماد از شدت درد چشم هاش بسته شد و با همون حالت با صداي بلندي گفت:
_ پاشو برو كنار له شدم
از اينكه به اين حال افتاده بود داشتم لذت ميبردم كه هولم داد روبه عقب و گفت:
_مگه دسته توعه
دستم و دور گردنش حلقه كردم كه نيفتم :
_پس چي كه دسته منه،عمرا برم!
خواستم حرفم و ادامه بدم كه دندون هاش و توي گوشت بازوم فرو كرد و از دردش ضعف كردم:
_ايي
لبش و آورد دم گوشم و گفت:
_سر به سر من نزار دختر جون!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_87
لباسامون و عوض کردیم و بعد برگشتیم بین بقیه،
شومیزای تن هر دومون در عین سادگی زیبا بودن و موهای باز و آزادانه رها شدمون هم دلنشین!
کنار سوگند که نشستم، سر و کله سیاوش و کیانا پیدا شد و درست روبه رومون نشستن اونم با چه لوس بازی هایی!
یه لحظه دستشون و از دست هم جدا نمیکردن که مبادا به عشق بی نهایتشون شکی بشه!
کیانا با لبخند زل زد بهم:
_عزیزم این مهمونی هم که تنها اومدی، نمیخوای واسه خودت آستین بالا بزنی؟
لبخندش و با لبخند جواب دادم:
_فعلا کسی و پیدا نکردم که لیاقتم و داشته باشه!
سیاوش به خودش نگرفت و آروم خندید و کیانا ادامه داد:
_عزیزم!
شایدم مورد خوب گیرت نمیاد و حکایت گربه و گوشت و پیف پیفه!
گفت و تو خنده با سیاوش شریک شد که ابرویی بالا انداختم و سر چرخوندم سمت سوگند:
_راسته که میگن هیچ بقالی نمیگه ماست من ترشه!
و با دست به سیاوش اشاره کردم و همزمان با سوگند خنده تخقیر باری کردیم که موجب خفه شدن سیاوش و کیانا شد و این بار سیاوش جواب داد:
_تو که خودت بهتر در جریانی و میدونی تعریف و تمجید الکی نیست
و لبخند مغرورانه ای زد که ترجیح دادم جوابش و ندم و سر چرخوندم به اطراف:
_امیرحسین دعوت نیست؟
و با شیطنت نگاه سوگند کردم که حرفم و ادامه داد:
_دوست پسر چند سال پیشت!
سیاوش که هاج و واج مونده بود سوگند بیشتر توضیح داد:
_وای خاک تو سرم، نگفتی به سیاوش؟
و با نفسش و عمیق فوت کرد بیرون:
_چیز مهمی نیست امیرحسین یکی از دوست پسرای سابق کیاناست حتما وقت نشده بهت بگه!
و با خنده زل زد به کیانا:
_قبلش هماهنگ کن دیگه!
کیانا که از شدت حرص داشت منفجر میشد با سوراخ دماغ گشاد شده که به زیبایی پرسینگ ضایع رو دماغش اضافه میکرد سری تکون داد و سیاوش خیره بهش پرسید:
_کیانا اینا چی میگن؟
و حالا بهترین زمان برای فرار من و سوگند و درگیری لذت بخش اونا بود که با پا زدم به سوگند و هردوتامون به ثانیه نکشیده از جلو چشمشون دور شدیم و رفتیم سمت دیگه مهمونی، جایی که راحت بشه به حال سیاوش و کیانا خندید و لذت برد!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_87
همراه شریف مشغول بازبینی از کارخونه بودم،
کارخونه تولید تشک های درجه یک که البته شریف با حساسیت خاصی بازبینی میکرد و با سرکارگر صحبت میکرد،
هر قدم که برمیداشتیم نفس عمیقی میکشیدم،
اینکه خیالم از بابت کار تو شرکت شریف راحت شده بود خیلی خوب بود،
خیلی خوب بود که چند روز پیش اولین حقوقم و دریافت کردم و واسه مامان پول فرستادم،
با شریف قرارداد امضا کردم و حالا همه چی داشت خوب پیش میرفت،
انقدر خوب که رو مخ رفتن های رضا دیگه برام مهم نبود،
انقدر خوب که خوشحال و سرحال بودم!
با شنیدن صدای شریف به خودم اومدم:
_خیلی خب ،
بریم!
دنبالش راه افتادم و شریف ادامه داد:
_واسه شب برنامم چیه؟
حالا دیگه فول فول بودم که گفتم:
_واسه شام به یه مهمونی دعوتید،
اکثر تجار و رقبای کاریتون هم تو این مهمونی حضور دارن!
سری تکون داد:
_پس سریع باید آماده شیم و خودمون و برسونیم،
امشب حتما باید تکلیف چندتا قرارداد کاری روشن بشه
صحبت های شریف ادامه داشت و من پشت سرش قدم برمیداشتم که بالاخره از کارخونه خارج شدیم.
لباس های مناسب این مهمونی و همراه خودم آورده بودم،
هرچی که لازم داشتم تو ماشین بود و قرار بود تو شرکت آماده رفتن به این مهمونی بشم اما یه دفعه همه چیز عوض شد:
_آقای رسولی میریم خونه!
قبل از اینکه از شریف سوالی کنم خودش ادامه داد: