eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_91 _ امري هست؟! ابرويي بالا انداخت و جلوتر اومد كه يه قدم به عقب ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با رسيدن به خونه،از عماد خداحافظي كردم و وارد خونه شدم... خدا ميدونست چقدر بخاطر ديشب و امروز بايد جواب پس بدم! نفس عميقي كشيدم و درِ ورودي به خونه رو باز كردم و با ديدن بابا كه بي توجه به روزنامه ي تو دستش،از بالاي عينكش داشت بهم نگاه ميكرد با لبخند گفتم: _ سلام بابا جون كه روزنامش و جلوي صورتش گرفت و جواب داد: _ سلام مارمولكِ بابا! از تعجب چشمام گرد شد كه مامان با خنده اومد توي سالن: _ سلام عزيزم،دلخور نشو باباته ديگه! و خنده هاش شدت گرفت كه شونه اي بالا انداختم: _ دختر به اين خوشگلي،كجاش شبيه مارمولكه؟! بابا روزنامه رو كنار گذاشت و جواب داد: _ حرص نخور بيا اينجا بشين كارت دارم باباجون آروم خنديدم و رفتم روي مبل،كنار بابا نشستم كه گفت: _ خب چه خبر،ديشب رفتيد دنبال ارغوان خانم؟ با اينكه من و عماد نرفته بوديم اما روم نشد حقيقت و بگم و سري به نشونه ي آره تكون دادم كه مامان گفت: _ پس ديشب حسابي خوش گذشته! با يادآوري بلاهايي كه عماد سرم آورده بود مخم سوت كشيد و تو دلم به اين حرف مامان خنديدم و بعد جواب دادم: _ آره خيلي،جاتون خالي بود و بعد بلند شدم: _ ديشب تا صبح با ارغوان حرف زديم اصلا نخوابيدم من برم يه كم بخوابم و بعد راه افتادم سمت اتاق و بعد از درآوردن لباسام خودم و انداختم روي تخت 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 حرفش تو سرم تکرار شد، دستم شل شد و انرژیم تحلیل رفت، انتظار شنیدن هر حرفی و داشتم الا این حرف، الا حرف دوست داشتن! بی اینکه جوابی بهش بدم خودم و عقب کشیدم تکیه دادم سرجام، ادامه داد: _شنیدی؟ سری به نشونه تایید تکون دادم، اما دوست داشتنش چیزی و عوض نمیکرد اون آدم زندگی من نبود بین من و اون چیزی فراتر از یه دنیا تفاوت بود که گفتم: _فراموشش کن، من نمیتونم باهات ازدواج کنم طول کشید تا صداش و شنیدم: _چرا؟ برگشتم سمتش و به اوضاع داغون صورتم اشاره کردم: _دلیل عیانه! لباش و با زبونش تر کرد: _میخوای بریم بیمارستان؟ پوزخندی زدم: _اول میزنی و میکوبی بعد تازه میفهمی چیکار کردی؟مسخرست شمرده شمرده گفت: _تو میفهمی چیکار میکنی؟ جای تو توی مهمونیه؟ نفس عمیقی کشیدم: _خیلی دلت میخواد اون مریم مقدسی که تو ذهنت ازم ساختی پا برجا بمونه نه؟ و سری تکون دادم: _من خیلی وقته که همینم، تازه تولدمم نزدیکه قراره یه همچین مهمونی ای ترتیب بدم! و با خنده ادامه دادم: _اگه خواستی توعم بیا از نزدیک ببین که باورت شه! انگار داشت کلافه میشد که به سرعت ماشین اضافه شد و اخم چهرش و پوشوند، انقدر سرعت ماشین زیاد بود که ترسیدم، اگه واسه خودش مرگ و زندگی مهم نبود من که کلی آرزو داشتم و نمیخواستم به این زودیا بمیرم واسه همین یه دستم و گذاشتم رو داشبورد و لب زدم: _آروم، چه خبرته! اما حرفم بی تاثیر بود که به سرعتش اضافه شد و همین باعث شد تا این بار با وحشت بیشتری داد بزنم: _د میگم آروم! و همینطور که داد میزدم محکم چسبیدم به داشبورد و صندلی که نیم نگاه عصبی ای بهم انداخت: _کاری میکنم این حرفات و یادت بره، یه آدم جدید ازت میسازم اوضاع خراب تر از اونی بود که بشه کلکل کرد واسه همین صدای جیغم با صدای بوق ماشینا قاطی شد: _توروخدا آروم برون الان تصادف میکنیم و چشمام و بستم: _باهم حرف میزنیم فقط آروم برو روانی! و کم مونده بود دوباره به گریه بیفتم که با حس آروم شدن ماشین چشمام و باز کردم، داشت آروم میروند! محسن نفس نفس میزد و من از شدت ترس میلرزیدم که گفت: _از همین امشب عوض میشی، از همین لحظه، هر غلطی که تا الان کردی از این به بعد تکرار نمیشه! گلوم خشک شده بود و هنوز حالم جا نیومده بود که به زور لب زدم: _من و برسون... خونه... خونمون! بی توجه به حرفم ادامه داد: _فهمیدی یا نه؟ بی اختیار اشک از گوشه چشمام سرازیر شد، گیر یه آدم عوضی افتاده بودم یه آشغال زور گو که ازم اتو داشت و اینجوری اذیتم میکرد، زیر لب باشه ای گفتم: _قبول! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _بخور عزیزم! رو میز شریف از این نوشیدنی ها ندیده بودم و جز میوه چیزی نخورده بودم که دستش و پس نزدم، ظرف نوشیدنی و از دستش گرفتم و یه نفس سرکشیدم، تا حالا آبمیوه به این بدمزگی نخورده بودم که قیافم گرفته شد، این پولدارا حتی مزه آبمیوه هاشون هم با ما فرق داشت که احساس بدمزگی تو دهنم هرلحظه بیشتر میشد و اون دختر یا همون رویا دوباره جام و پر کرد و به سمتم گرفت: _بازم بخور! بدمزه بود، تلخ بود، مزه زهرمار میداد اما اگه میگفتم خوشم نیومده اگه میگفتم تلخه بی کلاسی بود و من نمیدونم چرا اما نمیخواستم جلو این دختره خودم و ببازم که لبخندی بهش زدم و ظرف و از دستش گرفتم: _ممنونم و دوباره اون تلخ بی نهایت و سر کشیدم، دلم میخواست یه چیزی بخورم که بدمزگی دهنم بره که نگاهم و رو میز چرخوندم و بی تعارف شروع کردم به خوردن میوه ها، گیلاس و هلو و زردآلو، همه چیز روی میز بود که پشت سرهم از میوه ها خوردم و این نکبت خانم که قصد نداشت بیخیال من بشه دوباره اون جام کوفتی و پر کرد و همینطور که بقیه مشغول صحبت بودن خودش و به من نزدیک تر کرد: _به نظرم عالیه، باهم بخوریم؟ آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، انقدر بدمزه بود که کم کم داشتم سردرد میگرفتم بااین وجود ظرف و از دستش گرفتم این بار خودش هم میخواست کوفت کنه که جامش و پر کرد و در عین تعجبم به سمتم گرفت: _به سلامتی! منگ و درمونده نگاهش کردم، به سلامتی چی؟ به سلامتی کی؟ نگاهم تو چشماش چرخید، سر دردم داشت بیشتر میشد نکنه این زهرمار، واقعا زهرماری بود؟ حالم داشت عوض میشد و رو زمین بند نبودم، دختره همچنان داشت حرف میزد اما چیزی نمیفهمیدم، شاید انقدر شلوغ بود که چیزی نمیشنیدم، شایدهم دلم نمیخواست صداش و بشنوم! جام نوشیدنیش و آروم به جام من زد و یه نفس سر کشید، ظرف خالیش و با نفسی پر صدا روی میز گذاشت و این کارش به نظرم خیلی جذاب بود، منم باید همینکار و میکردم که آروم خندیدم و تا قطره آخر نوشیدم و دوباره به خوردن گیلاس افتادم، دونه دونه گیلاس تو دهنم میزاشتم و رویاهم مشغول بود، از هرچیزی که روی میز بود میخورد که گفت: _راستی تا کی تو شرکت شریف کار میکنی؟ آخه من شنیدم که منشی قبلیش در حال بهبودیه و به زودی برمیگرده شرکت! خنده آرومی کردم، سنگین پلک میزدم بااین وجود نگاهم و تو صورتش چرخوندم و گفتم: _تا همیشه، خانم روشن دیگه منشی شریف نیست، منشی شریف منم، خود خودم! یه گیلاس دیگه تو دهنم انداختم... چه حال نابی داشتم، اطرافم همه چیز خوب بود، داشت بهم خوش میگذشت، حسابی داشت خوش میگذشت...