eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_97 آوا هم که خواهر من بود و مثلِ خودم ديوونگيش گل كرده بود گوشي و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _ منم خوبم قربونت برم و بعد راه افتادم سمت اتاق مهیار که عماد گفت: _ لابد الانم شوهر خواهرت داره صدام و میشنوه؟ نشستم روی تخت مهیار و با خنده گفتم: _نه آوا پیشم بود نمیخواستم از ابراز علاقت آگاهی پیدا کنه پوفی کشید: _رفتی اونجا چیکار؟ دراز کشیدم روی تخت: _باید دلیل داشته باشم واسه دو روز اومدن به خونه خواهرم؟ با لحن تندی جواب داد: _ 2روز؟!اونوقت شوهرشم خونست؟چه دلیلی داره که بمونی؟ خندیدم: _ اوهوع،آقا چه غیرتی تشریف دارن،شوهرش رفته ماموریت بخاطر همین اومدم عزیزم! حالا انگار یه نفس راحت کشید که صداش آروم شد: _ خیلی خب،فقط یاد بگیر هرجا که تشریف میبری از من یه اجازه بگیری! آروم خندیدم: _ امر دیگه ای باشه؟! بی مکث جواب داد: _نیست،فقط خواستم حالت و بپرسم با حالت مسخره ای گفتم: _ حال من خوب است اما با تو بهتر میشود خنده اش گرفت: _یعنی میگی پاشم بیام اونجا؟! میخواستم تعارفی بزنم اما وقتی یادم افتاد غذایی درست نکردیم و دروغمون لو میره گفتم: _ هوا خیلی خوبه فکر کنم بریم بیرون بهتر باشه 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 این بار دیگه صبر نکرد تا من بخوام نگاهی به گوشیم بندازم و واسه جواب دادن یا ندادن تصمیمی بگیرم و گوشی رو از دستم کشید: _بده من ببینم! و با حرص به صفحه گوشی نگاه کرد، مطمئن بودم سیاوشه و همین باعث شده بود تا احمقانه به ترس بیفتم، حتی خودمم حال خودم و نمیفهمیدم که دوباره صداش و شنیدم: _سیاوش! و خواست جواب بده که دستم و گذاشتم رو سرم و با صدای بلند زدم زیر گریه! محسن در عرض یک روز ازم یه دیوونه ساخته بود، یه دیوونه که این کارش باعث جا خوردنش شد و گوشی رو انداخت کنارم، انگار تازه فهمیده بود که داره چه غلطی میکنه تازه فهمیده بود در عرض این یک روز حسابی کلافم کرده بود! دستی تو ریشاش کشید و پشت بهم ایستاد: _کتاباش و بده بهش انقدر بهت زنگ نزنه به گریه های بی اختیارم ادامه دادم که برگشت سمتم: _من نمیخواستم باهات اینطوری رفتار کنم من اصلا همچین آدمی نیستم ولی تو باعث شدی! به حرفش توجهی نکردم، دلشکسته تر از این حرفها بودم! روبه روم،رو زانو نشست و از چونم گرفت تا صورتم بچرخه سمتش و نگاهش کنم: _مگه بهت نگفتم همه چیت به من مربوطه؟ مگه نگفتم... با همون حال و همون صدای لرزون پریدم وسط حرفش: _نگفته بودی قراره اینجوری بشی... نگفته بودی موقع عصبانیت چشم میبندی رو همه... همه چی... نفس نفس میزدم و بیشتر از این نمیتونستم ادامه بدم که با سر انگشتاش اشک هام و پاک کرد: _من حالم بده که تو، رفتی جایی که یه مشت آدم ناحسابی و مست دورهم بودن، ناراحتم که چشم بستی رو تعهدی که به من داشتی، به من داری! رو ازش گرفتم: _دنیای ما باهم فرق داره، من فقط رفته بودم یه دورهمی ساده اون دوتا پسرهم که باهامون دیدی هیچکدومشون نه ربطی به من داشتن نه به سوگند اونا فقط دوتا دوست معمولی عین همه آدمای تو اون.... نذاشت حرفم و ادامه بدم: _من نمیخوام تو دورهمی ای بری، نمیخوام دوست معمولی ای داشته باشی! پوزخندی زدم: _تو میخوای از من آدمی بسازی که نیستم! و سری به نشونه نه تکون دادم: _من نمیتونم همچین آدمی بشم! لبخند تلخی زد و این بار تکیه به تخت نشست‌: _من نمیخوام از تو آدم دیگه ای بسازم، فقط میخوام دست از یه سری کارات برداری و بزاری همه چی خوب پیش بره حالا که روی عصبی و بدش و دیده بودم و دیگه نمیتونستم بهش اعتماد کنم، از رو تخت بلند شدم و همینطور که میرفتم سمت آینه تا صورتم و پاک کنم گفتم: _ما به درد هم نمیخوریم، باید به طور مصلحت آمیز همه چیز و تموم کنیم! بلند شد: _انقدر برات سخته مهمونی نرفتن؟ از تو آینه نگاهش کردم: _نه، اینکه ادای آدمای شبیه تورو دربیارم برام سخته، لطفا تمومش کن! ابرویی بالا انداخت: _من تصمیمی واسه تموم کردنش ندارم توهم بس کن این حرفارو که نمیخوام دوباره حرفای دیروز و پیش بکشم برگشتم سمتش: _این حرفام وقتی تموم میشه که تو بفهمی باید همه چیز و بهم بزنیم قدم برداشت سمتم و با فاصله کم روبه روم ایستاد و سرش و نزدیک گوشم آورد: _هیچ چیز تموم نمیشه، ما باهم ازدواج میکنیم و سرش و برد عقب: _از حالاهم به فکر مراسم عقد باش! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 سنگین پلک زد و بی اینکه چیزی بگه دوباره غرق خواب شد! روی صندلی نشستم، این بار قبل از هجوم فکر وخیال به مغزم، صدای زنگ گوشی علیزاده بلند شد، صدای گوشیش از توی کیفش میومد و من دو دل بودم بین دست زدن به کیفش، یا نشنیده گرفتن صدای زنگ اما ممکن بود خانواده اش پشت خط باشن و نگرانش باشن که پا گذاشتم رو یکی از اصل های زندگیم که وارد نشدن به حریم خصوصی آدمها بود و گوشی و از تو کیفش بیرون آوردم، اینطور که پیدا بود، پدرش پشت خط بود که صدایی تو گلو صاف کردم و جواب دادم: _سلام من معین شریف هستم. صدای مردونه ای تو گوشی پیچید: _معین شریف دیگه کدوم خریه؟ گوشی دختر من دست تو چیکار میکنه مرتیکه؟ چشمام و بستم و محکم روی هم فشار دادم، انگار این خانواده قصد جونم و کرده بودن که باباش هم لنگه خودش بود و اینطوری داشت حرف میزد! بااین حال خودم و کنترل کردم و گفتم: _آقای علیزاده، حال دخترتون بد شد و من رسوندمش بیمارستان، آدرس بیمارستان و براتون میفرستم، ضمنا بنده رئیس خانم علیزاده هستم! حالا لحن صداش تغییر کرد: _معذرت میخوام که نشناختمتون، جانا چطوره؟ چه اتفاقی براش افتاده؟ کوتاه گفتم: _چیز خاصی نیست و بلافاصله ادامه دادم: _آدرس و میفرستم. و بعد هم گوشی رو قطع کردم. دوباره مجبور بودم کار نه چندان درست دیگه ای انجام بدم که این بار از اثر انگشت علیزاده استفاده کردم تا قفل گوشیش باز بشه و اسم و آدرس بیمارستان و برای پدرش فرستادم.. ساعت از 12 شب میگذشت و هنوز خبری از خانوادش نبود که تو اتاق قدم برداشتم، اما این قدم برداشتن خیلی موثر نبود، مخم داشت سوت میکشید بخاطر این اتفاق و عجیب بود ولی بیشتر از اینکه بخاطر کار احمقانه رویا عصبی باشم، نگران حال علیزاده بودم و یادآوری حرفهای دکتر که این ماجرارو خطرناک میدونست نگرانیم و بیشتر میکرد! پنجره ای که به سمت حیاط بیمارستان بود و باز کردم، سرم و بیرون بردم تا کمی اوضاع و احوالم بهتر بشه اما بی فایده بود، بدجوری نگران بودم که دوباره سرم و آوردم تو و چرخیدم، تکیه به دیوار و از همین فاصله به علیزاده چشم دوختم، چشم هاش بسته بود...