°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_98 _ منم خوبم قربونت برم و بعد راه افتادم سمت اتاق مهیار که عماد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_99
_ پس آماده شو و آدرس و واسم بفرست میام دنبالت
با شیطنت جواب دادم:
_ تنها نیستم عزیزم،آوا و مهیارم میان
و بعد مستانه خندیدم که گفت:
_پس حاضر شید...!
گوشي رو قطع كردم و از اتاق زدم بيرون.
وسط سالن پذيرايي دست به كمر ايستادم و با حالت خاصي گفتم:
_بيا برو حاضر شو آوا،آقامون داره مياد دنبالمون
و بعد نگاه مهيار كردم:
_ توهم همينطور فسقلي!
كه آوا از آشپزخونه اومد بيرون و گفت:
_ آقاتون داره مياد دنبالمون؟!
سرم و به نشونه ي آره بالا و پايين كردم:
_ البته قول نميدم اگه تا ١٠دقيقه ي ديگه آماده نباشي،تو رو ببريم يا نه!
و زدم زير خنده كه گفت:
_ زشته يلدا،مامان بفهمه ميكشتمون
به سمتش رفتم:
_ چرا زشت باشه؟!ميخواي با خواهرت و شوهرش بري يه شام بيرون بخوري..چه عيبي داره
شونه اي بالا انداخت و چيزي نگفت كه ادامه دادم:
_ برو حاضر شو الان ميرسه ها
و آوا غرغركنان دست مهيار و گرفت و برد توي اتاق!
توي آينه ي سالن نگاهي به خودم انداختم،صورتم هيچ آرايشي نداشت،بايد يه كمي به خودم ميرسيدم!
حدود نيم ساعتي گذشت تا عماد رسيد و حالا تو يه خيابونِ بزرگ به سمت رستوراني ميرفتيم كه تعريفش و خيلي شنيده بودم.
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_99
حرفش و زد و راهی خروج از اتاق شد که صداش زدم:
_محسن...
نرسیده به در ایستاد و سر چرخوند به سمتم،
منتظر بود تا حرفم و ادامه بدم و من هم زیاد منتظرش نذاشتم
یه قدم رفتم جلو و گفتم:
_به فکر مراسم عقد باشم؟
سری به نشونه تایید تکون داد؛
ادامه دادم:
_واست مهم نیست که من...من علاقه ای به شروع این زندگی با تو ندارم؟
حرفم و زدم اما نمیدونم چرا ته دلم یه حالی بودم
یه حال عجیب!
مگه دروغ گفته بودم؟
شنیدن صداش باعث شد تا از فکر بیرون بیام:
_واسه امروز کافیه...دیگه ادامه نده
و از اتاق بیرون رفت و چه حالی ازم گرفت نگاه ناراحت آخرش!
#محسن
تو ماشین نشستم و کلافه سرم و رو فرمون گذاشتم،
نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم
چرا انقدر عوض شده بودم؟
چرا این دختر انقدر برام جدی شده بود؟
انقدر که بخاطر بودنش تو جمع مختلط نتونسته بودم عصبانیتم و کنترل کنم و دست روش بلند کرده بودم،
انقدر که میخواستم مال خودم بشه حالا هر طور که شده!
نمیفهمیدم چه بلایی سرم اومده
چی باعث شده تا بی اختیار وسط اون حجم از عصبانیت و کلافگی به دوست داشتنش اعتراف کنم...
گیج شده بودم!
با شنیدن صدای تق تقی که به شیشه ماشین میخورد به خودم اومدم ،
پدر الناز کنار ماشین ایستاده بود و با تعجب داشت نگاهم میکرد که شیشه رو پایین دادم:
_سلام آقای رحمتی
با همون تعجب مشهود چهرش جواب سلامم و داد:
_سلام چرا اینجا وایسادی؟منتظر النازی؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_نه الناز و دیدم،داشتم میرفتم که یهو سر درد گرفتم این شد که...
حرفم و برید:
_سردرد چرا؟
و سریع ادامه داد:
_رنگ و روتم پریده...تو خوبی؟
لبخند سرسری تحویلش دادم:
_چیزی نیست خوبم،اگه اجازه بدید من میرم
و به هر سختی ای که بود باهاش خداحافظی کردم و از اونجا دور و دورتر شدم.
انقدر بی حوصله که دیگه پی کار هام و نگرفتم و یک راست رفتم خونه،
تموم هوش و حواسم پی الناز بود پی دختری که کارهاش داشت دیوونم میکرد و فکر اینکه با کسی جز من در ارتباط باشه داغونم!
انگار چشم بسته بودم رو همه چی و فقط به الناز و داشتنش فکر میکردم به اینکه زودتر عقدش کنم به اینکه کاری کنم یه عشق واقعی و باهام تجربه کنه به این که اون و متعلق به خودم کنم!
تو همین افکار سیر میکردم که رسیدم خونه،
قصد نداشتم امروز و جایی برم که ماشین و بردم تو حیاط و بعد راهی داخل خونه شدم.
بابا با مجتبی مشغول حرف زدن بود و از بقیه خبری نبود که سلامی کردم وخواستم برم تو اتاق که صدای مجتبی رو شنیدم:
_محسن
برگشتم و جواب دادم:
_جانم؟
جدی نگاهم کرد:
_حالت خوبه داداش؟
سری به نشونه تایید تکون دادم که این باربابا گفت:
_پس چرا هیچ توجهی نکردی؟داشتیم راجع به تو حرف میزدیم!
متوجه حرفاشون نشده بودم که ابرویی بالا انداختم:
_یه کم فکرم درگیر کارامه نشنیدم
و رفتم سمتشون:
_چیزی شده؟
بابا سری به نشونه تایید تکون داد:
_اگه موافق باشی میخوایم عقد تو و الناز و یه کم بندازیم جلوتر!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_99
بالاخره پدرش رسید،
تنها نیومده بود و اون پسره که قبلا دیده بودمش هم همراهش بود،
بااینکه یه اتاق خصوصی برای علیزاده گرفته بودم اما بازهم تو این ساعت بیمارستان قوانین خودش و داشت که فقط یک نفر میتونست کنار علیزاده بمونه و اون یک نفر فعلا پدرش بود.
تو محوطه بیمارستان منتظر بودم که ببینم تکلیف چیه،
هرچی که نبود علیزاده بخاطر من و تو مهمونی ای که همراه من بود به این حال افتاده بود که یه دستم و تو جیب شلوارم گذاشتم و در حالی که ذهنم پر بود از اتفاق امشب درحال قدم زدن بودم که یهو با شنیدن صدای اون پسر که فهمیده بودم اسمش رضاست از حرکت ایستادم:
_چیکار کردی که به این حال افتاده؟
نگاهم و روش ثابت نگهداشتم،
از همون برخورد اول فهمیده بودم آدم لاابالیِ و این طرز حرف زدنش برام عجیب نبود که گفتم:
_نوشیدنی حالش و بد کرده،
معده اش هم شستوشو داده شده جای نگرانی نیست!
روبه روم ایستادو پوزخندی زد:
_تو اون نوشیدنی چی به خوردش دادی که اینجوری شد؟
جدی جواب دادم:
_هرچیزی که لازم بود و بالا به آقای علیزاده گفتم،
فکر نمیکنم بیشتر از این به تو ارتباطی داشته باشه!
ابرویی بالا انداخت:
_به من ربطی نداره؟
نکنه یادت رفته که من نامزدشم؟
دستی تو صورتم کشیدم:
_تا اونجایی که من میدونم تو هیچ نسبتی با منشی من نداری الا اینکه صبح تا شب مزاحمشی!
سرخ شد:
_من مزاحمشم؟