کاش چون برگِ خزان رقصِ مرا
نیمه شب "ماه" تماشا می کرد
در دلِ باغچهٔ خانهٔ تو
شورِ من، ولوله برپا می کرد...!
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
آرامش محض یعنی حضور تُو 👫😍
در هر ثانیه من∞❤️🌈
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
✨
خوشا آنکس که در دنیا
《رفیقِ با وفا》 دارد...♡
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
❤️تو بهانه ی هر روز منی
😍بهانه ی زندگی کردن
❤️و نفس کشیدن
😍بهانه ی تکرار دوستت دارم
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
میخوآم اونقد پآت بمونم
ک به دُنیآ ثابت بشه تو مآه ترین عشق این شَهری... ♥️☺️🌸🖇
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_273 و منتظر نگاهش كردم اما اخمش غليظ تر شد و همزمان آرنج پونه تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_274
فرزين با دست اشاره اي بهمون كرد و بعد دوتايي 'هرهر' كردن!
كه حرصم گرفت اما خب فعلا توان كاري و نداشتم و ميخواستم چشم ازش بگيرم كه يه دفعه متوجه چشمكش شدم و همين شد برگ برندم!
لبخند حرص دراري زدم و نگاهي به پونه كه همه ي نقشه رو فهميده بود انداختم و بعد مثل بچه ها پام و به زمين كوبيدم و با صداي بلند گفتم:
_آقاي جوادي!
كه دست به سينه در حالي كه چشماش ى با خرص باز و بسته ميكرد روبه روم وايساد و من ادامه دادم:
_اون...اون پسره به من چشمك زد!
و با لب و لوچه ي آويزون نگاهش كردم كه چرخيد سمت فرزين و اميرعلي و دوباره برگشت به طرف ما كه من گفتم
_يعني نميخواين باهاشون برخورد كنين؟ما نواميس مردميم!
كه انگار نقشم گرفت و جوادي و حسابي تحت تاثير قرار داد!
هم من هم پونه خندمون گرفته بود انقدر كه لبامون و گاز ميگرفتيم تا مبادا صداي خندمون همه چي و خراب كنه و منتظر عكس العمل جوادي بوديم كه بالاخره به هيكل ١٥٠كيليوييش تكوني داد و قدم هاي ترسناكي به سمت فرزين و اميرعلي كه حالا روي صندلي نشسته بودن برداشت و بعد از چند لحظه رسيد روبه روشون!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
And my heart beats faster when you call my name...
و قلبم تندتر میزنه وقتی تو اسمم رو صدا میزنی
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
برای رسیدن به تو راه نمیروم، ❣
پرواز میکنم...♡😍😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
زندگی یعنی صدای تو ، هوای تو ، نگاه تو ، عطر تو ، عشق تو ، آخ عشق تو !...❤️❤
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_274 فرزين با دست اشاره اي بهمون كرد و بعد دوتايي 'هرهر' كردن! كه ح
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_275
حالا اين من و پونه بوديم كه يه دست به كمر داشتيم ميخنديديم و با دست ديگه به اميرعلي و فرزين اشاره ميكرديم و براشون هو ميكشيديم كه فرزين با حرص دندوناش و روي هم فشار داد و همزمان با شنيدن صداي جوادي از روي نيمكت بلند شد:
_كه به خانما چشمك ميزنيد؟
و براي بيشتر ترسوندنشون هي سرش و تكون داد كه اميرعلي گفت:
_كُ...كدوم خانما...؟
و همين حرف اميرعلي برا اينكه صداي خنده ي ما قطع بشه و من مثل بوقلمون بگم'حالا وقتشه' كافي بود و حالا قبل از چرخيدن كله ي مبارك جوادي اين من و پونه بوديم كه مثل اسب تندرو داشتيم ميدوييدم به سمت درِ خروجي از دانشگاه...!دست به زانو كنار ماشين ايستاده بوديم و نفس نفس ميزديم كه تو همين حال پونه خنديد:
_واقعا كاراي انتقال از اين دانشگاه رو انجام دادي!
با تعجب صورتم و سمتش چرخوندم كه ادامه داد:
_فقط انتقال اجباري دوتامون از اينجا!
و به ماشين تكيه داد و با صداي بلند قهقهه زد كه حالا منم به خنده افتادم و صاف ايستادم:
_فكرش و نكن رفيق دفعه ي بعد چادر به سر ميايم كارام و انجام ميدم!
و چشمكي زدم كه ماشين و دور زد تا سوار بشه و گفت:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼