eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 امروز خبری از سرکار رفتن نبود و تا عصر علیزاده همینجا موند و حالا داشتم میرسوندمش خونه،از صبح که متوجه خواب دیدنش شده بودم حال و حوصله نداشتم و سردردم هم چند برابر شده بود که تو سکوت فقط میخواستم برسونمش و حتی کلمه ای هم باهاش حرف نمیزدم و برخلاف من اون اصلا تو این حال نبود که هر چند ثانیه یه بار متوجه نگاهش به خودم میشدم،خواب یزدانی و میدید و به من نگاه میکرد،دختره پررو! ده دقیقه ای تا رسیدن به خونش مسیر داشتیم که یهو با بلند شدن صدای زنگ گوشیش، سکوتی که بینمون حاکم شده بود شکست، نگاه گذرایی بهش انداختم، دستپاچه شده بود: _بابامه،حتما میخواد بپرسه دیشب اومدم خونه یا نه چی بهش بگم؟ جواب دادم: _بگو آخر شب برگشتی خونه صبح زود هم زدی بیرون نفسش و فوت کرد بیرون تا کمی اوضاعش بهترشه و بعد جواب داد، همین حرفهارو تحویل پدرش داد و حالا انگار ماجرا ختم به خیر شده بود که گوشی و قطع کرد: _این اولین و آخرین باری بود که من شب و بیرون از خونه خودم سر کردم. سری تکون دادم: _خیالت راحت،دیگه نمیزاریم تو همچین موقعیتی گیر کنی دستی تو صورتش کشید: _شما نگران نیستید؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 لب زدم: _نگران چی؟ شمرده شمرده گفت: _نگران این رابطه،خصوصا که الان خانوادتون فهمیدن و از اون بدتر من و به فامیل هاتونم نشون دادید، بعد از تموم شدن این ماجرا میخواید بهشون چی بگید؟ از کوره در رفتم: _از الان داری به تموم شدنش فکر میکنی؟ لحنم انقدر تند بود که تا چند ثانیه سکوت کرد: _دارم به اینکه بقیه بفهمن همه چیز الکیه فکر میکنم! کنترلم و از دست داده بودم، ازش عصبی بودم: _خب بفهمن،برای تو که بد نمیشه، یزدانی هم میفهمه همه چیز الکیه! سر چرخوند به سمتم: _الان آقای یزدانی کجای حرفهای من بود؟ یه دستم و از رو فرمون برداشتم و به نشونه سکوت بالا آوردم: _هرچی که باید و تو خوابت گفتی و منم شنیدم! چشم بست و دوباره باز کرد: _اینطور نیست که شما فکر میکنید، خودتون دیشب از یزدانی حرف زدید خودتون گفتید من با یزدانی براتون فرقی ندارم و معذب نیستید،حتما واسه همین تو خواب اسمش و آوردم با حرص خندیدم: _من اسمش و آوردم ولی تو داشتی از دوست داشتن حرف میزدی،تو داشتی میگفتی دوستدارم! باورم نمیشد دارم اینجوری حرف میزنم، منی که سالی یک بار عصبی میشدم و اون هم برای مسائل حیاتی و مهم حالا اینجوری بهم ریخته بودم و همه اینها بخاطر حسی بود که به این دختر پیدا کرده بودم؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 باورم نمیشد و برای خود علیزاده هم هضمش مشکل بود که با تاخیر صداش و شنیدم: _من نمیتونم بیشتر از این توضیحی بدم، شما دیشب مست بودید خیلی چیزهارو یادتون نیست وقتی به یاد بیارید متوجه میشید! همزمان با متوقف کردن ماشین پشت چراغ قرمز نگاهش کردم، این بار نگاهم گذرا نبود: _چی و یادم نیست؟ بگو یادم بیاد! نگاهش تو چشمام چرخید: _نمیتونم تکرار کردم: _بگو یادم بیاد، بگو ببینم دیشب چیشده؟ لب هاش و با زبون تر کرد: _شما دیشب که اومدید تو اتاق قبل از اینکه بخوابید به من... به من... نگاهی به چراغ راهنمایی انداختم، سبز شده بود که همزمان با دوباره به حرکت درآوردن ماشین گفتم: _به تو چی؟ صداش ضعیف شد: _یه جورایی به من ابراز علاقه کردید! با شنیدن این جواب از علیزاده بااینکه تازه ماشین و به حرکت درآورده بودم اما سریع کنار خیابون متوقفش کردم بی اینکه سرعت ماشین و کم کنم و همین باعث کمی جابه جایی علیزاده روی صندلیش شد. نگاه حیرونم و بهش دوختم: _چی؟ چی داری میگی؟ ترسیده بود که دستش و رو سینش گذاشت و گفت: _از اتفاق دیشب گفتم! دوباره سر دردم اوج گرفت،ابروهام توهم گره خورد و چشمام بسته شد، حالا داشت یه چیزایی یادم میومد، حالا داشتم میفهمیدم علیزاده از چی حرف میزنه،من دیشب به محض رسیدن به اتاق نخوابیده بودم، قبلش با علیزاده حرف زده بودم که چشمام و باز کردم و ناباورانه نگاهش کردم: _من... من چیکار کردم!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_278 باورم نمیشد و برای خود علیزاده هم هضمش مشکل بو
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حالا ریلکس شده بود که شونه بالا انداخت: _منم نمیدونم چرا یهو اون حرفهارو زدید و نگاه چپ چپی بهم انداخت: _تموم شب دلواپس این بودم که اگه شما به من علاقمند شید چطوری میخواید بعد از تموم شدن این بازی،با نبودنم کنار بیاید! یه علف بچه اینطوری داشت من و به تمسخر میگرفت که نفس عمیقی کشیدم: _ولی من اینطور فکر نمیکنم، خودم شنیدم تو خواب داشتی میگفتی دوستدارم، احتمالا از ذوق شنیدن اون حرفها که بخاطر مست بودنم بهت گفتم انقدر ذوق زده شده بودی که حتی تو خواب هم داشتی باهام حرف میزدی و از دوستداشتنت میگفتی! سرخ شد،بااین وجود با صدای جیغ مانندی جواب دادم: _کی گفته با شما بودم؟ چشم ریز کردم: _پس با کی بودی؟ کمی من من کرد و بالاخره گفت: _با یزدانی! و سریع رو ازم برگردوند که دندونام از عصبانیت روهم چفت شد: _که با یزدانی بودی؟ بی اینکه نگاهم کنه سرش و به بالا و پایین تکون داد که ماشین و به سرعت به حرکت درآوردم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 رسوندمش. دوسه تا خیابون نرسیده به محلشون پیادش کردم و اصلا صبر نکردم،سریع به سمت خونه برگشتم،بیشتر از اینکه از دست خودم و اون مزخرفاتی که گفته بودم کلافه باشم ، از دست این دختر داشتم دیوونه میشدم! حرفهاش تو خواب کم اذیتم کرده بود، حالا داشت میگفت مخاطب اون حرفها یزدانیه! پشت سرهم نفس عمیق سر میدادم ، مخواستم بهش فکر نکنم،میخواستم به طور جدی حسی که بهش داشتم و تو دلم بکشم اما نمیدونم چرا در برابر این تصمیم انقدر سست و ضعیف عمل میکردم؟ منی که پشتکار خوبی داشتم،منی که به هرچیزی که میخواستم میرسیدم حالا چرا؟ چرا نمیتونستم موفق شم؟ چرا نمیتونستم از شر این حس خلاص شم؟ نمیدونستم چرا و چه بد بود این ندونستن! با شنیدن صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم، در کمال تعجبم رویا پشت خط بود که با تاخیر جواب دادم: _بله صداش تو گوشی پیچید: _سلام معین؛ خوبی؟ جواب سلام و احوالپرسیش و دادم و رویا حرف برای گفتن داشت: _خبر نامزدیت و شنیدم، بااون دختره منشی شرکت زنگ زدم بهت تبریک بگم! ابروهام بالا پرید،رویایی که من میشناختم عمرا اینکار و نمیکرد بااین وجود خونسرد گفتم: _درست شنیدی، خیلی ممنونم!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ادامه داد: _حالا باباش کیه؟ من خانوادش و میشناسم؟ جا خورده از این فضولیش جواب دادم: _نه نمیشناسی، ایران زندگی نمیکنن! آهانی گفت،حدس میزدم بخاطر ناکام موندن تو تعقیب علیزاده اینطوری شاخک هاش فعال شده باشه و بخواد لابه لای حرف هام به چیزی برسه که قبل از دوباره ادامه پیدا کردن حرفهاش گفتم: _من پشت فرمونم، اگه کاری نداری تماس و قطع میکنم و بعد از خداحافظی باهاش بالاخره این تماس قطع شد. کارهای مهمی داشتم،مهم تر از فکر کردن به رویا که شماره عمران و گرفتم،باید میدیدمش و راجع به فکری که تو سرم بود باهاش حرف میزدم که به محض جواب دادن گوشیش گفتم: _تا یه ساعت دیگه بیا خونه من، باید باهم حرف بزنیم! برخلاف من عمران آسوده و ریلکس جواب داد: _به صرف شام دیگه؟ من بیام سر شب برنمیگردما! آروم خندیدم: _تو پاشو بیا،عیبی نداره یه شامم حرومت میکنم،فعلا! خودم و به خونه رسوندم و تااومدن عمران دوباره فکرهای تو سرم و مرور کردم، اگه همه چیز اونطور که میخواستم پیش میرفت عالی میشد و این ماجرا ختم به خیر میشد، یه لیوان آب سرکشیدم و همزمان زنگ خونه به صدا دراومد،
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_281 ادامه داد: _حالا باباش کیه؟ من خانوادش و میش
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 خودم و به آیفون رسوندم و با دیدن عمران جواب دادم: _بیا تو... و تا اومدنش از جایی که میدونستم به قهوه اعتیاد داره ،قهوه ساز و راه انداختم تا باهم قهوه بنوشیم و همزمان صدای عمران تو خونه پیچید: _سلام! تو آشپزخونه بودم که جواب دادم: _سلام، من تو آشپزخونم بیااینجا صدای خنده هاش به گوشم رسید: _این دیگه چه وضعشه؟ علاقه ای به خدمتکار و وجود آدم غریبه تو خونت نداری حداقل زن بگیر باز شروع کرده بود که چیزی نگفتم و عمران ادامه داد: _پیرمرد الان اگه زن داشتی ، مینشستیم حرفهامون و میزدیم کارهای مربوط به آشپزخونه هم میسپردی به همسر گرامی! همزمان با ورودش به آشپزخونه اشاره ای به دستگاه قهوه ساز کردم: _دارم واسه تو قهوه درست میکنم، حالا اگه ناراحتی درست نکنم و هروقت زن گرفتم بیای خونم قهوه بخوری! قهوه خط قرمزش بود که تند تند سرش و به اطراف تکون داد: _رفیق خر نشو دیگه نفس عمیقی کشیدم: _اینم از ادبیات صحبت کردنته نگاه چپ چپی بهم انداخت: _کم کم داری تبدیل میشی به یه پیرمرد غرغرو، خب چطور باهات حرف بزنم؟ اصلا من از کجا باید میدونستم خر حیوون مورد علاقت نیست؟ پلکی زدم: _پیرمردی که داری میگی فقط 34 سالشه و تو چی؟ تو 32 سالته، پس انقدر پیرمرد پیرمرد نکن، حیوون مورد علاقمم خودتی، الاغ! گفتم و از کنارش رد شدم: _حالا دوتا فنجون قهوه بردار بیار باهات حرف دارم صداش به گوشم میرسید: _اینم از برخوردت با مهمونه، اونم چه مهمونی، عمران محرابی، مغز متفکر ایرانی!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 خندیدم و گفتم : _کم چرت و چرت بگو طولی نکشید که با دوتا فنجون قهوه از آشپزخونه بیرون اومد: _اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی! سینی و که روی عسلی گذاشت رو به روم نشست ومن گفتم: _دروغ نمیگی، اغراق میکنی پوفی کشید: _رفیق مارو باش... و قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم ادامه داد: _حالا واسه چی خواستی بیام اینجا؟ جواب دادم: _میخوام یه کاری بکنم، به کمکت نیاز دارم کنجکاو که نگاهم کرد صدایی تو گلو صاف کردم: _میخوام هرچی پول دارم و سهام بخرم، سهام شرکت خودمون اما نه به اسم خودم! یه تای ابروش بالا پرید: _چرا باید همچین کاری کنی؟ کمی خم شدم، دستام و توهم قفل کردم و گفتم: _چون باید تعداد سهام بیشتری نسبت به امیری داشته باشم تا بتونم با رویا ازدواج نکنم و تو جلسه هیئت مدیره هم به عنوان مدیرعامل شرکت انتخاب بشم! چشم ریز کرد: _اونوقت میخوای به اسم کی سهام بخری؟ لبام و باز بون تر کردم:
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_283 خندیدم و گفتم : _کم چرت و چرت بگو طولی نکش
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _به اسم منشیم، جانا علیزاده! چشماش ریز موند: _منشیت؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _منشیم و نامزد صوریم که به بابا اینا معرفیش کردم دهنش از تعجب باز موند: _داری فارسی حرف میزنی؟ من که نمیفهمم جواب دادم: _قضیه اش مفصله فقط باید کاری که گفتم و بکنیم؛ باید برام به اسم این دختر سهام بخری با تردید سر تکون داد: _توهم باید بیشتر برام توضیح بدی که میخوای چیکار کنی زیرلب باشه ای گفتم: _میگم،فعلا قهوه ات و بخور تا سرد نشده و یکی از قهوه هارو از توی سینی برداشتم و بعد هم سینی و به سمت عمران سر دادم... * روزها درحال گذر بود. تو این مدت بد نگذشته بود، همه چیز طبق برنامه داشت پیش میرفت و عمران هم مشغول فراهم کردن مقدمات خرید سهام بود. تایم کاری امروز هم مثل روزهای گذشته به پایان رسیده بود که رسیدگی به باقی کارها رو به فردا موکول کردم و از پشت صندلیم بلند شدم.
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 آخرین روزهای شهریور و پشت سر میزاشتیم و امروز یه روز ابری از واپسین روزهای تابستون امسال بود که اول نگاهی به بیرون و شهر انداختم،نم نم داشت بارون میبارید که نفس عمیقی کشیدم. مثل همیشه با دیدن بارون حالم جا میومد که تا چند دقیقه به تماشا ایستادم و وقتی که سیر شدم از تماشای شهر بارون زده، برگشتم. باید جمع و جور میکردم و میرفتم خونه اما مطابق روزهای قبل ،نامحسوس به علیزاده نگاه کردم،فهمیده بودم که مدتهاست اون دیگه برای من علیزاده نیست، فهمیده بودم حسی که بهش داشتم و نسبت به هیچ زن دیگه ای هیچوقت نداشتم، حسی نیست که بتونم سرکوبش کنم، من به فکر این دختر بودم، من دلواپسش بودم، من طاقت دیدن اشک و ناراحتیش و نداشتم و بهم میریختم، مثل همون روز که اون پسره مزاحم رضا، سر و کله اش پیدا شد و باعث اشک های علیزاده یا... یا جانا شد، من طاقت هیچ اتفاق بدی و برای این دختر نداشتم و نمیتونستم بیخیالش شم، نمیتونستم نادیدش بگیرم و مدام دلم میخواست مراقبش باشم و اسم این احساس اینطور که پیدا بود، حس عشق و دوستداشتن بود، عشق و دوستداشتنی که برام غریب بود و حالا درگیرش شده بودم، درگیر این دختر که روزی به خونش تشنه بودم و حالا محو تماشاش شده بودم بی اینکه بدونم سرانجام این حس به کجا میخواد برسه! با تند تند تکون دادن دستش تو هوا از فکر بهش بیرون اومدم، مشغول نوشتن بود و حالا انگار خسته شده بود که اینجوری دستش و تو هوا تکون میداد تا خستگیش در بره و قیافش هم بدجوری خسته به نظر میرسید که اینجا نموندم،
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_285 آخرین روزهای شهریور و پشت سر میزاشتیم و امروز
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تو گلو سرفه ای کردم تا صدام مثل همیشه صاف باشه و از اتاق بیرون زدم، دوباره مشغول نوشتن شده بود که صداش زدم: _خانم علیزاده؟ سرش و بالا گرفت: _بله؟ جلوتر رفتم و نگاهی به برگه زیر دستش انداختم: _چی مینویسی؟ نگاهش و بین من و برگه پر شده اش چرخوند: _لغتای عربی! چشمام که از تعجب گرد شد ادامه داد: _گفتم قراره بریم دبی بهتره یه کمی زبان عربی یاد بگیرم اونجا به دردم میخوره ابرو بالا انداختم: _تو که انگلیسی بلدی،نیازی نیست! از روی صندلیش بلند شد و جواب داد: _شاید اونجا به یه نفر برخوردم که انگلیسی بلد نبود،پس عربی بلد بودن خالی از لطف نیست آروم سر تکون دادم و مثل همه جملاتی که جدیدا و بی اختیار به زبون میاوردم گفتم: _البته تو اونجا قرار نیست از من دور شی و تنهایی به کسی بر بخوری و قبل از اینکه دهن باز کنه و بخواد چیزی بگه ادامه دادم: _حالا باز خودت میدونی! دستپاچه لبخندی زد: _فعلا باید برم خونه، شما با من کاری ندارید؟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_286 تو گلو سرفه ای کردم تا صدام مثل همیشه صاف باشه
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 از بعد از اون شبی که دایی اینا خونه مهمون ما بودن و من به سبب مست بودن یه سری حرفها تحویلش داده بودم، اونهم بی مقدمه و بی اینکه بعدش توضیحی بهش بدم دستپاچه شده بود و البته علیزاده هم بعد از اون روز دیگه چیزی راجع به خوابش نگفت و من و با فکر اینکه مخاطب دوستدارم گفتنش یزدانی بوده باشه تنها گذاشت، هرچند فرضیه عشق و عاشقی بین علیزاده و یزدانی خیلی زود تو ذهنم برطرف شد، من مطمئن شده بودم که چیزی بینشون نیست و احتمالا اون شب من کسی بودم که این دختر توی خواب باهاش هم صحبت بود! با طولانی شدن سکوتم و بی جواب موندن علیزاده، دوباره صداش شنیدم: _میتونم برم؟ تازه به خودم اومدم و سری به نشونه تایید تکون دادم: _آره میتونی بری، فقط یادت باشه فردا قبل از اومدنت به شرکت یه سر برو دنبال کارهای پاسپورتت که مشکلی برای سفر نداشته باشی زیرلب چشمی گفت: _همین کار و میکنم و خیلی سریع وسایلش و جمع کرد و ریخت تو کیفش: _با اجازه و از کنارم رد شد و رفت...