eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 خندیدم و گفتم : _کم چرت و چرت بگو طولی نکشید که با دوتا فنجون قهوه از آشپزخونه بیرون اومد: _اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی! سینی و که روی عسلی گذاشت رو به روم نشست ومن گفتم: _دروغ نمیگی، اغراق میکنی پوفی کشید: _رفیق مارو باش... و قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم ادامه داد: _حالا واسه چی خواستی بیام اینجا؟ جواب دادم: _میخوام یه کاری بکنم، به کمکت نیاز دارم کنجکاو که نگاهم کرد صدایی تو گلو صاف کردم: _میخوام هرچی پول دارم و سهام بخرم، سهام شرکت خودمون اما نه به اسم خودم! یه تای ابروش بالا پرید: _چرا باید همچین کاری کنی؟ کمی خم شدم، دستام و توهم قفل کردم و گفتم: _چون باید تعداد سهام بیشتری نسبت به امیری داشته باشم تا بتونم با رویا ازدواج نکنم و تو جلسه هیئت مدیره هم به عنوان مدیرعامل شرکت انتخاب بشم! چشم ریز کرد: _اونوقت میخوای به اسم کی سهام بخری؟ لبام و باز بون تر کردم:
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_283 خندیدم و گفتم : _کم چرت و چرت بگو طولی نکش
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _به اسم منشیم، جانا علیزاده! چشماش ریز موند: _منشیت؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _منشیم و نامزد صوریم که به بابا اینا معرفیش کردم دهنش از تعجب باز موند: _داری فارسی حرف میزنی؟ من که نمیفهمم جواب دادم: _قضیه اش مفصله فقط باید کاری که گفتم و بکنیم؛ باید برام به اسم این دختر سهام بخری با تردید سر تکون داد: _توهم باید بیشتر برام توضیح بدی که میخوای چیکار کنی زیرلب باشه ای گفتم: _میگم،فعلا قهوه ات و بخور تا سرد نشده و یکی از قهوه هارو از توی سینی برداشتم و بعد هم سینی و به سمت عمران سر دادم... * روزها درحال گذر بود. تو این مدت بد نگذشته بود، همه چیز طبق برنامه داشت پیش میرفت و عمران هم مشغول فراهم کردن مقدمات خرید سهام بود. تایم کاری امروز هم مثل روزهای گذشته به پایان رسیده بود که رسیدگی به باقی کارها رو به فردا موکول کردم و از پشت صندلیم بلند شدم.
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 آخرین روزهای شهریور و پشت سر میزاشتیم و امروز یه روز ابری از واپسین روزهای تابستون امسال بود که اول نگاهی به بیرون و شهر انداختم،نم نم داشت بارون میبارید که نفس عمیقی کشیدم. مثل همیشه با دیدن بارون حالم جا میومد که تا چند دقیقه به تماشا ایستادم و وقتی که سیر شدم از تماشای شهر بارون زده، برگشتم. باید جمع و جور میکردم و میرفتم خونه اما مطابق روزهای قبل ،نامحسوس به علیزاده نگاه کردم،فهمیده بودم که مدتهاست اون دیگه برای من علیزاده نیست، فهمیده بودم حسی که بهش داشتم و نسبت به هیچ زن دیگه ای هیچوقت نداشتم، حسی نیست که بتونم سرکوبش کنم، من به فکر این دختر بودم، من دلواپسش بودم، من طاقت دیدن اشک و ناراحتیش و نداشتم و بهم میریختم، مثل همون روز که اون پسره مزاحم رضا، سر و کله اش پیدا شد و باعث اشک های علیزاده یا... یا جانا شد، من طاقت هیچ اتفاق بدی و برای این دختر نداشتم و نمیتونستم بیخیالش شم، نمیتونستم نادیدش بگیرم و مدام دلم میخواست مراقبش باشم و اسم این احساس اینطور که پیدا بود، حس عشق و دوستداشتن بود، عشق و دوستداشتنی که برام غریب بود و حالا درگیرش شده بودم، درگیر این دختر که روزی به خونش تشنه بودم و حالا محو تماشاش شده بودم بی اینکه بدونم سرانجام این حس به کجا میخواد برسه! با تند تند تکون دادن دستش تو هوا از فکر بهش بیرون اومدم، مشغول نوشتن بود و حالا انگار خسته شده بود که اینجوری دستش و تو هوا تکون میداد تا خستگیش در بره و قیافش هم بدجوری خسته به نظر میرسید که اینجا نموندم،
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_285 آخرین روزهای شهریور و پشت سر میزاشتیم و امروز
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تو گلو سرفه ای کردم تا صدام مثل همیشه صاف باشه و از اتاق بیرون زدم، دوباره مشغول نوشتن شده بود که صداش زدم: _خانم علیزاده؟ سرش و بالا گرفت: _بله؟ جلوتر رفتم و نگاهی به برگه زیر دستش انداختم: _چی مینویسی؟ نگاهش و بین من و برگه پر شده اش چرخوند: _لغتای عربی! چشمام که از تعجب گرد شد ادامه داد: _گفتم قراره بریم دبی بهتره یه کمی زبان عربی یاد بگیرم اونجا به دردم میخوره ابرو بالا انداختم: _تو که انگلیسی بلدی،نیازی نیست! از روی صندلیش بلند شد و جواب داد: _شاید اونجا به یه نفر برخوردم که انگلیسی بلد نبود،پس عربی بلد بودن خالی از لطف نیست آروم سر تکون دادم و مثل همه جملاتی که جدیدا و بی اختیار به زبون میاوردم گفتم: _البته تو اونجا قرار نیست از من دور شی و تنهایی به کسی بر بخوری و قبل از اینکه دهن باز کنه و بخواد چیزی بگه ادامه دادم: _حالا باز خودت میدونی! دستپاچه لبخندی زد: _فعلا باید برم خونه، شما با من کاری ندارید؟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_286 تو گلو سرفه ای کردم تا صدام مثل همیشه صاف باشه
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 از بعد از اون شبی که دایی اینا خونه مهمون ما بودن و من به سبب مست بودن یه سری حرفها تحویلش داده بودم، اونهم بی مقدمه و بی اینکه بعدش توضیحی بهش بدم دستپاچه شده بود و البته علیزاده هم بعد از اون روز دیگه چیزی راجع به خوابش نگفت و من و با فکر اینکه مخاطب دوستدارم گفتنش یزدانی بوده باشه تنها گذاشت، هرچند فرضیه عشق و عاشقی بین علیزاده و یزدانی خیلی زود تو ذهنم برطرف شد، من مطمئن شده بودم که چیزی بینشون نیست و احتمالا اون شب من کسی بودم که این دختر توی خواب باهاش هم صحبت بود! با طولانی شدن سکوتم و بی جواب موندن علیزاده، دوباره صداش شنیدم: _میتونم برم؟ تازه به خودم اومدم و سری به نشونه تایید تکون دادم: _آره میتونی بری، فقط یادت باشه فردا قبل از اومدنت به شرکت یه سر برو دنبال کارهای پاسپورتت که مشکلی برای سفر نداشته باشی زیرلب چشمی گفت: _همین کار و میکنم و خیلی سریع وسایلش و جمع کرد و ریخت تو کیفش: _با اجازه و از کنارم رد شد و رفت...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 از ذوق سفری که در پیش داشتم حتی شب ها نمیتونستم خوب بخوابم، حالا یک هفته ای میشد که به این آپارتمان نقلی که به خونه بابا نزدیکتر بود و البته امن تر از اون خونه حیاط دار برای یه دختر تنها، اسباب کشی کرده بودم و شب ها میتونستم با خیال راحت تری بخوابم اما حالا این ذوق و شوق مانعم شده بود که ساعت از 1 شب میگذشت و من همچنان بیدار بودم. صبح باید میرفتم دنبال کارهای پاسپورت بعدش هم سرکار و از اونجاهم کمی خرید داشتم،بالاخره عازم سفر بودم، اونهم سفر به خارج از کشور که حتی تو خوابم هم نمیدیدمش! عین دیوونه ها با خودم میخندیدم و حالا که خوابم نمیومد ، از تختم دل کندم، یه موزیک شاد گذاشتم، البته با صدای خیلی آروم و واسه خودم نوشابه و پیتزایی که شام امشبم بود و نصفش مونده بود و از یخچال بیرون آوردم و مشغول خوردن پیتزام شدم، بعد از اون ماجراهایی که رضا باعثش شد و حساسیت بابا ، جلوی شریف و گرفتم که قید ماشین دادن به من و بزنه و حالا این سفر برام لذتی فراتر از داشتن یه ماشین بود. یه سفر کاری که من، جهانی، یزدانی و یکی از کارمندهای خانم و البته شریف عازمش بودیم، سفر 5 روزه رویایی ای که تا چند روز دیگه به حقیقت میپیوست!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_288 #جانا از ذوق سفری که در پیش داشتم حتی شب ها
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بطری نوشابه کوکاکولام و سرکشیدم، بالاخره روزهای خوب زندگی من داشتن از راه میرسیدن و حالا میفهمیدم وقتی مامان میگفت شریف آدم بدی نیست راست میگفت، شریف بد نبود فقط ما خوب باهم آشنا نشدیم، آشناییت خوبی نداشتیم و حالا رفته رفته همه چیز داشت بهتر میشد! غرق شدم تو فکر شریف، پیتزای تو دهنم و آروم آروم جویدم و مثل همیشه، مثل دقیقه ایی از شب و روز که میرفتم تو فکرش ،حالاهم افتادم تو سرازیری فکر به شریف،بازهم فکر بهش داشت قلبم و از جا میکند و شاید... شاید اگه همون تنها شبی که تو خونه پدریش موندم و اون حرفهارو ازش شنیدم و هرگز نمیشنیدم، حالا خیلی وقت بود که احساس یه طرفمو و مهار کرده بودم و با خیال راحت به زندگیم میرسیدم، ولی الان اوضاع فرق میکرد، الان که حس میکردم احساسم یه طرفه نیست! الان اوضاع خیلی فرق میکرد... **** حتی نفهمیدم کی خوابم برد اما حالا بااحساس خشکی بدنم چشم باز کردم،روی مبل سه نفره خوابیده بودم بی هیچ پتویی و حالا کمرم داشت داغون میشد که به سختی نشستم، ساعت هنوز 7 نشده بود و وقت داشتم برای با خیال راحت آماده شدن که کمی نشستم و درحالی که چرت میزدم به خودم سیلی زدم،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بالاخره باید پامیشدم و میرفتم به کارهام میرسیدم که هرچند سخت از روی مبل بلند شدم و راهی دستشویی شدم. نیم ساعتی طول کشید تا از خونه بیرون زدم، بی معطلی رفتم دنبال کاری که خارج از شرکت داشتم و ساعت هنوز 10 نشده بود که بالاخره به شرکت رفتم... با همکارها که سلام و احوالپرسی کردم به اتاق شریف رفتم، امروز پیرهن سفید به تن نداشت و یه پیراهن مشکی پوشیده بود که جلوتر رفتم و همزمان با ایستادنم مقابل میزش،سر بلند کرد: _اومدی؟ جواب دادم: _سلام بله! جواب سلامم و داد: _کار پاسپورتت انجام شد؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _مشکلی برای سفر ندارم زیرلب خوبه ای گفت و ادامه داد: _پس برو به کارت برس، قبل رفتن باید همه کارهارو انجام بدیم و با خیال راحت به این سفر بریم چشمی گفتم: _پس من دیگه میرم. و از اتاقش بیرون زدم، انگیزه ام واسه انجام کارها چندین برابر شده بود که با دقت و اما با سرعتی بیشتر از قبل مشغول رسیدگی به برنامه ها شدم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بالاخره روزی که منتظرش بودم رسید. با پرواز به دبی رسیدیم و حالا اینجا ظهر بود و هوا خیلی گرم تر از تهران که یک راست راهی هتل شدیم. شریف دعوت همکار خارجیش و قبول نکرده بود و قرار بود این چند روز و تو این هتل بگذرونیم،یه هتل خفن که باعث شده بود فقط با دهن باز اطرافم و نگاه کنم، اگه این هتل بود ، اونایی که تو تهران بود چی بود؟ سطحشون از زمین تا آسمون فرق داشت و حتی هتل شریف که میشد گفت از درجه یک ترین هتل های تهران بود هم جلوی این شکوه و عظمت حرفی برای گفتن نداشت! با شنیدن صدای شیدا، تنها دختری که به جز من تو این سفر حضور داشت به خودم اومدم: _همینطور که رئیس گفتن باید خوب به این هتل و امکاناتش توجه کنیم و یه جورایی بتونیم ایده بگیریم، هرچند محدودیت هست اما میشه شرایط هتل و بهتر کرد نگاهش که کردم لبش و به دندون گرفت: _ببخشید اصلا حواسم نبود که شما... نزاشتم ادامه بده: _با من راحت باش لبخند زد: _پس باید بگم اصلا حواسم نبود که تو نامزد رئیسی و شاید این سفر برات تفریحی باشه حرفش و رد کردم: _این سفر واسه من و معین کاملا کاریه!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_291 بالاخره روزی که منتظرش بودم رسید. با پرواز
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 انقدر همه مارو باور کرده بودن که گاهی خودمم فکر میکردم واقعا یه سر و سری با شریف دارم! این بار قبل از اینکه شیدا چیزی بگه، یزدانی به سمتمون اومد: _شماها چرا اینجا وایسادید؟ اتاقها رزرو شد، چمدوناتون و تحویل بدید که بریم استراحت کنیم شیدا باشه ای گفت و من سری به نشونه تایید تکون دادم که یزدانی دستش و به سمتم دراز کرد: _چمدونت و بده به من و رو کرد به شیدا: _شماهم همینطور تا خواستم ازش تشکر کنم و بگم راضی به زحمتش نیستم نمیدونم سر و کله شریف از کجا پیداشد، اما سریع کنار یزدانی ایستاد طوری که محکم به یزدانی برخورد کرد و یزدانی دستش و عقب کشید: با تعجب داشتم نگاهش میکردم که رو کرد به یزدانی: _چیزی میخوای؟ یزدانی با قیافه گرفته جواب داد: _دستم و له کردی؛ نه چیزی نمیخوام، میخواستم چمدون خانمارو بیارم! شریف نگاهی به من انداخت و ابرویی بالا انداخت: _من... من خودم چمدون جانارو میارم، تو چمدون خانم حمیدی و بیار!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_292 انقدر همه مارو باور کرده بودن که گاهی خودمم فک
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و چمدون و از دستم گرفت، هنوز مات این کارش و این سر رسیدن عجیب و غریبش مونده بودم و از جام تکون نمیخوردم که همزمان با برداشتن اولین قدمش ، سر چرخوند سمتم: _چرا وایسادی؟ بیا دیگه! خودم و از اون حال و هوای گیج کننده درآوردم و جواب دادم: _اومدم... و کنارش قدم برداشتم،تا رسیدن به کارکنان این هتل و حالا بعد از تحویل چمدونها داشتیم راهنمایی میشدیم به اتاق های رزرو شده، دوتا اتاق جداگانه و خوشبختانه زنونه مردونه جدا بود و قرار نبود این چند روز معذب باشم، این آدما دیگه خانواده شریف نبودن که لازم باشه بخاطرشون تو یه اتاق بخوابیم و این جدا بودن درحالی که فقط باهم نامزد بودیم بی هیچ عقد و ازدواجی،همچین ناجور و غیرقابل باور هم نبود که بخوایم از این بابت نگرانی ای داشته باشیم!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بعد از صرف شام اونهم با طرف های خارجی معامله جدید شرکت، حالا من که از صبح کمی روبه راه نبودم برگشتم تو اتاق و بقیه هنوز نیومده بودن و احتمالا تا دم دمای صبحم اینطرف ها پیداشون نمیشد. توافقات معامله انجام شده بود و قرار بود فردا واسه بازدید از محصولات دوباره همدیگه رو ملاقات کنیم و بقیه داشتن ازسفرشون لذت میبردن، همه به جز من که از سردرد کلافه شده بودم و چشم بسته روی تخت دراز کشیده بودم. این چشم بستن فایده ای نداشت که تو جام نشستم و یه مسکن و با یه لیوان آب خوردم و خواستم دوباره دراز بکشم که یهو با شنیدن صدای زنگ گوشیم ،گوشی رو از روی میز برداشتم و با دیدن شماره شریف صدایی تو گلو صاف کردم و جواب دادم: _بله صداش تو گوشی پیچید: _بهتری؟ خیلی خوب نبودم بااین وجود گفتم: _آره خوبم و دوباره صدای شریف و شنیدم: _در و باز کن،من پشت درم! متعجب باشه ای گفتم و بعد از قطع کردن گوشی به سمت در رفتم. اول دستی تو موهام کشیدم تا مرتب باشم و لباسام و هم صاف و صوف کردم و بعد در و باز کردم، حالا شریف روبه روم ایستاده بود که با دیدنش قبل از اینکه اون بخواد چیزی بگه من پرسیدم: _چیزی شده؟