eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_292 _خوردم به در که عماد با زانو زد تو کمرم: _خوردي به در صداتم عو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼 🌸 _استغفرالله كه پونه محكم زد تو سرم: _الان تايم استغفار خراب كاريات نيست! بيخيال پونه و عماد كه نميدونستم چشونه لبخندي به دكتر زدم كه يه دفعه جلوم ظاهر شد و دستش و رو پام كشيد! و اين كارش براي گرد شدن چشماي عماد كافي بود كه يه دفعه گفتم: _آره همينجاهاس! دکتر خیلی خونسرد سری تکون داد یواشکی نیم نگاهی به عماد انداختم که از چشماش خون میبارید و دست مشت شدش و فشار میداد با صدای دکتر چشم از عماد گرفتم: _خب این که شکسته.. و قبل از ادامه حرفش صدای حرصی عماد بلند شد: _خودمون میدونستیم اینو دکتر خیلی دلبرانه دستی تو موهاش کشید: _برید رادیولوژی عکس بگیرید محل دقیق شکستی مشخص شه بعد عکسا رو بیارین پیش خودم كه عماد سري به نشونه تاييد تكون داد و با حالت مسخره اي جواب داد: _حتما! و بعد بي ابنكه مسئوليت من و به عهده بگيره در كمال تعجب ما رفت بيرون و پونه هم مثل بز. ل زده بود به رفتنش كه با پاي سالمم ضربه اي به زانوش زدم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_292 با اشتهايي بي نهايت نگاهم و بين غذاي خودم و عماد چرخوندم كه تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 ساعت از ١٠شب ميگذشت كه سوار ماشين شديم و كم كم راه افتاديم. امروز حسابي بهم خوش گذشته بود و دلم نميخواست برگردم كه فقط از پنجره كنارم به بيرون زل زده بودم _دلم نميخواد بريم! صداي ضبط و باز كرد و همزمان سرعتش و زياد كرد: _ولي داريم ميريم! و به طرز وحشتناكي شروع كرد به ويراژ دادن تو خيابون! داشتم از ترس ميمردم كه دستم و گذاشتم رو داشبورد و گفتم: _چته؟آروم برو سرخوش ميخنديد: _ميخوام زودتر از اينجا بزنيم بيرون بعدشم بيفتيم تو جاده و برسيم كه از دستت خلاص شم! و ٥سانتي ماشين جلويي زد رو ترمز كه 'هين'ي كشيدم و چشمام و بستم! صداي خنده هاش فضاي ماشين و پر كرده بود كه سرم و آوردم بالا و همينطور كه از شدت ترس و استرس قلبم تند تند ميزد و نفس نفس ميزدم داد و بيداد راه انداختم _ميخواي به كشتنمون بدي؟ همينطور داشت ميخنديد و چشم دوخته بود به مسير جاده كه با آرنج زدم تو پهلوش _با توام! اخماش بخاطر درد پهلوش توهم رفت و جواب داد: _خب بگو ميترسم اين وحشي بازيا لازم نيست! و سرعت ماشين و كم كرد كه بالاخره نفس عميقي كشيدم: _نصف همين تصادفا بخاطر آدماي عشق سرعت و هيجاني مثلِ توعه! اين بار آروم خنديد و گذرا نگاهم كرد: _سفر بخير! و بعد زد زير خنده كه نفسم و عميق بيرون فرستادم و دست به سينه نشستم سرجام _هر غلطي ميكني بكن سرعت ماشين و كم كرد اما ديوونه بازياش همچنان ادامه داشت كه مثل هميشه باهم همراه شديم.... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 گوشیم و از رو میز عسلی کنارم برداشتم، کمتر از 20 ساعت به تحویل سال مونده بود... بیکار نموندم و پیامی واسه محسن فرستادم، پیامی با مضمون احوالپرسی و اما از سر دلتنگی، سخت شده بود دیدن همدیگه، محسن از طرف خانواده خودش تحت فشار بود و بابا چهار چشمی حواسش به من بود! جواب پیامم و با تماسی که از سمتش بود داد، نگاهی به اطراف انداختم و وقتی دیدم مامان رفته بالا جواب دادم: _سلام صداش تو گوشی پیچید: _سلام، چطوری؟ راه گرفتم تو خونه و نفس عمیقی کشیدم: _خوبم لحن صداش تعجب غلیظی به همراه داشت: _اگه خوبی این نفس بلندی که گوشم و پر کرد چیه و اگه خوب نیستی چرا؟ انقدر این جمله اش به دلم نشسته بود که بی اختیاری لبخندی به لبهام نشست و گفتم: _چون یه کمی حوصلم تو خونه سر رفته و یه کم دیگه هم دلتنگم! صدای خنده هاش گوشم و پر کرد: _خب از اول همین و میگفتی، پاشو حاضر شو که میخوام آخرین عصر امسال و کنارم باشی نگاهی به ساعت انداختم 2 ظهر بود : _تو که میدونی همه چی پیچیده بهم،چطوری بیام؟ با یه کم مکث جواب داد: _بالاخره آخرِ ساله،تو یه خرید کوچولو نمیتونی داشته باشی؟ با تر کردن لبهام توسط زبون، به حرفش فکر کردم، شدنی بود که گفتم: 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_292 انقدر همه مارو باور کرده بودن که گاهی خودمم فک
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و چمدون و از دستم گرفت، هنوز مات این کارش و این سر رسیدن عجیب و غریبش مونده بودم و از جام تکون نمیخوردم که همزمان با برداشتن اولین قدمش ، سر چرخوند سمتم: _چرا وایسادی؟ بیا دیگه! خودم و از اون حال و هوای گیج کننده درآوردم و جواب دادم: _اومدم... و کنارش قدم برداشتم،تا رسیدن به کارکنان این هتل و حالا بعد از تحویل چمدونها داشتیم راهنمایی میشدیم به اتاق های رزرو شده، دوتا اتاق جداگانه و خوشبختانه زنونه مردونه جدا بود و قرار نبود این چند روز معذب باشم، این آدما دیگه خانواده شریف نبودن که لازم باشه بخاطرشون تو یه اتاق بخوابیم و این جدا بودن درحالی که فقط باهم نامزد بودیم بی هیچ عقد و ازدواجی،همچین ناجور و غیرقابل باور هم نبود که بخوایم از این بابت نگرانی ای داشته باشیم!