°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_292 _خوردم به در که عماد با زانو زد تو کمرم: _خوردي به در صداتم عو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼
🌸
#پارت_293
_استغفرالله
كه پونه محكم زد تو سرم:
_الان تايم استغفار خراب كاريات نيست!
بيخيال پونه و عماد كه نميدونستم چشونه لبخندي به دكتر زدم كه يه دفعه جلوم ظاهر شد و دستش و رو پام كشيد!
و اين كارش براي گرد شدن چشماي عماد كافي بود كه يه دفعه گفتم:
_آره همينجاهاس!
دکتر خیلی خونسرد سری تکون داد
یواشکی نیم نگاهی به عماد انداختم که از چشماش خون میبارید و دست مشت شدش و فشار میداد با صدای دکتر چشم از عماد گرفتم:
_خب این که شکسته..
و قبل از ادامه حرفش صدای حرصی عماد بلند شد:
_خودمون میدونستیم اینو
دکتر خیلی دلبرانه دستی تو موهاش کشید:
_برید رادیولوژی عکس بگیرید محل دقیق شکستی مشخص شه بعد عکسا رو بیارین پیش خودم
كه عماد سري به نشونه تاييد تكون داد
و با حالت مسخره اي جواب داد:
_حتما!
و بعد بي ابنكه مسئوليت من و به عهده بگيره در كمال تعجب ما رفت بيرون و پونه هم مثل بز. ل زده بود به رفتنش كه با پاي سالمم ضربه اي به زانوش زدم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_292 با اشتهايي بي نهايت نگاهم و بين غذاي خودم و عماد چرخوندم كه تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_293
ساعت از ١٠شب ميگذشت كه سوار ماشين شديم و كم كم راه افتاديم.
امروز حسابي بهم خوش گذشته بود و دلم نميخواست برگردم كه فقط از پنجره كنارم به بيرون زل زده بودم
_دلم نميخواد بريم!
صداي ضبط و باز كرد و همزمان سرعتش و زياد كرد:
_ولي داريم ميريم!
و به طرز وحشتناكي شروع كرد به ويراژ دادن تو خيابون!
داشتم از ترس ميمردم كه دستم و گذاشتم رو داشبورد و گفتم:
_چته؟آروم برو
سرخوش ميخنديد:
_ميخوام زودتر از اينجا بزنيم بيرون بعدشم بيفتيم تو جاده و برسيم كه از دستت خلاص شم!
و ٥سانتي ماشين جلويي زد رو ترمز كه 'هين'ي كشيدم و چشمام و بستم!
صداي خنده هاش فضاي ماشين و پر كرده بود كه سرم و آوردم بالا و همينطور كه از شدت ترس و استرس قلبم تند تند ميزد و نفس نفس ميزدم داد و بيداد راه انداختم
_ميخواي به كشتنمون بدي؟
همينطور داشت ميخنديد و چشم دوخته بود به مسير جاده كه با آرنج زدم تو پهلوش
_با توام!
اخماش بخاطر درد پهلوش توهم رفت و جواب داد:
_خب بگو ميترسم اين وحشي بازيا لازم نيست!
و سرعت ماشين و كم كرد كه بالاخره نفس عميقي كشيدم:
_نصف همين تصادفا بخاطر آدماي عشق سرعت و هيجاني مثلِ توعه!
اين بار آروم خنديد و گذرا نگاهم كرد:
_سفر بخير!
و بعد زد زير خنده كه نفسم و عميق بيرون فرستادم و دست به سينه نشستم سرجام
_هر غلطي ميكني بكن
سرعت ماشين و كم كرد اما ديوونه بازياش همچنان ادامه داشت كه مثل هميشه باهم همراه شديم....
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_293
گوشیم و از رو میز عسلی کنارم برداشتم،
کمتر از 20 ساعت به تحویل سال مونده بود...
بیکار نموندم و پیامی واسه محسن فرستادم،
پیامی با مضمون احوالپرسی و اما از سر دلتنگی،
سخت شده بود دیدن همدیگه،
محسن از طرف خانواده خودش تحت فشار بود و بابا چهار چشمی حواسش به من بود!
جواب پیامم و با تماسی که از سمتش بود داد،
نگاهی به اطراف انداختم و وقتی دیدم مامان رفته بالا جواب دادم:
_سلام
صداش تو گوشی پیچید:
_سلام،
چطوری؟
راه گرفتم تو خونه و نفس عمیقی کشیدم:
_خوبم
لحن صداش تعجب غلیظی به همراه داشت:
_اگه خوبی این نفس بلندی که گوشم و پر کرد چیه و اگه خوب نیستی چرا؟
انقدر این جمله اش به دلم نشسته بود که بی اختیاری لبخندی به لبهام نشست و گفتم:
_چون یه کمی حوصلم تو خونه سر رفته و یه کم دیگه هم دلتنگم!
صدای خنده هاش گوشم و پر کرد:
_خب از اول همین و میگفتی،
پاشو حاضر شو که میخوام آخرین عصر امسال و کنارم باشی
نگاهی به ساعت انداختم 2 ظهر بود :
_تو که میدونی همه چی پیچیده بهم،چطوری بیام؟
با یه کم مکث جواب داد:
_بالاخره آخرِ ساله،تو یه خرید کوچولو نمیتونی داشته باشی؟
با تر کردن لبهام توسط زبون،
به حرفش فکر کردم،
شدنی بود که گفتم:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_292 انقدر همه مارو باور کرده بودن که گاهی خودمم فک
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_293
و چمدون و از دستم گرفت،
هنوز مات این کارش و این سر رسیدن عجیب و غریبش مونده بودم و از جام تکون نمیخوردم که همزمان با برداشتن اولین قدمش ،
سر چرخوند سمتم:
_چرا وایسادی؟
بیا دیگه!
خودم و از اون حال و هوای گیج کننده درآوردم و جواب دادم:
_اومدم...
و کنارش قدم برداشتم،تا رسیدن به کارکنان این هتل و حالا بعد از تحویل چمدونها داشتیم راهنمایی میشدیم به اتاق های رزرو شده،
دوتا اتاق جداگانه و خوشبختانه زنونه مردونه جدا بود و قرار نبود این چند روز معذب باشم،
این آدما دیگه خانواده شریف نبودن که لازم باشه بخاطرشون تو یه اتاق بخوابیم و این جدا بودن درحالی که فقط باهم نامزد بودیم بی هیچ عقد و ازدواجی،همچین ناجور و غیرقابل باور هم نبود که بخوایم از این بابت نگرانی ای داشته باشیم!