eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼 🌸 #پارت_293 _استغفرالله كه پونه محكم زد تو سرم: _الان تايم استغفار خراب كاريات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼 🌸 _نميخواي يه تكوني بدي؟ که مثل همیشه خل بازیش گل کرد و طاقچه شو یه کمی لرزوند و خندیدیم که صدای سرفه دکتر ب گوشمون خورد و خودمون رو جمع کردیم حواس پرتی تا چه حد آخه! پونه انگار که نه انگار تا دو دیقه پیش تو چه حالی بود عین دیوونه ها ویلچرمو گرفت و جوری منو جا به جا میکرد حس میکردمGTAداره بازی میکنه! دل تو دلم نبود كه يه دفعه عماد جلوم سبز شد و با لحن جدي و ترسناكي گفت: _همين الان از این بيمارستان ميريم حتي اگه پات قطع بشه! و رو ازم گرفت كه تو اين گير و دار پرستار پلنگي بهمون نزديك شد و خطاب به عماد گفت: _ اينطوري حرص ميخوريد واسه سلامتيتون خطرناكه ها... حالا اين من بودم كه دماغم و تو صورتم جمع كرده بودم و خون خونم و ميخورد و خشمگين جواب پرستاري كه باعث لبخند گله گشاد عماد شده بود و دادم: _شما نگران مريضاي ديگه باش! كه عماد مثل برق گرفته ها صاف وايساد و گفت: _يعني من مريضم؟ حرصي جواب دادم: نه! كه لبخند خوشايندي زد، انگار كه تموم حرفاي قبلش و يادش رفت و با سرخوشي گفت 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_293 ساعت از ١٠شب ميگذشت كه سوار ماشين شديم و كم كم راه افتاديم. ام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 بالاخره رسيديم تهران! ساعت هنوز به ١نصفه شب نرسيده بود و ما جلو در خونه بوديم. با خستگي خميازه اي كشيدم كه عماد با خنده گفت: _بدو پياده شو برو بخواب تا از دست نرفتي! خميازم كه جمع و جور شد نيشخندي زدم و جواب دادم: _البته همسفري با تو جز خستگي چيزي نداشت! سري به نشونه تاييد تكون داد: _وقت خوابت گذشته داري هزيون ميگي عزيزم! و خم شد سمتم و در و باز كرد: _ميتوني بري! چشمام و ريز كردم: _شب بخير! به زور خندش و كنترل ميكرد: _شب شماهم! از ماشين پياده شدم و رفتم سمت خونه،كليد و كه انداختم تو قفل و در و باز كردم انگار خيالش راحت شد كه دستي برام تكون داد و ماشينش و به حركت درآورد و همينطور كه ميخواست از كنارم رد شه سرش و آورد بيرون و گفت: _ببين ديوونه ي خوابالو من خيلي دوستدارما! وارد حياط خونه شده بودم اما هنوز در و نبسته بودم كه با صداي آرومي گفتم: _تو همه چيزِ اين خوابالويي! چشمك دلبرانه اي زد و به سرعت راهي شد در و بستم و رفتم تو خونه، چراغا روشن بود و اين يعني مامان اينا بيدار بودن. سريع از حياط گذشتم و رفتم تو خونه و با صداي بلند گفتم: _آهاي اهالي خانه من برگشتم! و با خنده نگاهم و تو اطراف چرخوندم كه يه دفعه در اتاقم باز شد و آوا سرش و آورد بيرون: _هيس !ماركو پولو كه برنگشته خونه رو گذاشتي رو سرت و دوباره رفت تو و در و بست! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 _پس من میرم آماده شم و بعد از قرار گذاشتن گوشی و قطع کردم و رفتم بالا، باز بودن در اتاقی که مامان توش بود و مشغول مرتب کردن لباسهاش کارم و راحت تر هم کرد که تو چهارچوب در ایستادم و گفتم: _من دارم میرم بیرون،ببینم روز آخری تو شهر چه خبره! با چشمهای ریز شده نگاهم کرد: _بیرون؟انقدر یهویی؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _برم حاضر شم و بی معطلی چپیدم تو اتاق، فکر دیدن محسن اون هم بعد از چند روز حسابی حالم و میزون کرده بود که چرخی تو اتاق زدم و خودم و جلوی آینه متوقف کردم اما موهای چربم حسابی تو ذوقم زد! لبهام با حالت مسخره ای جمع شد و به دماغم چسبید، باید یه دوش میگرفتم... فرصت کمی داشتم که سرسری دوش گرفتم و موهای حوله پیچم و موقتا بیخیال شدم و شروع کردم به حاضر شدن، این بار خط چشم نکشیدم، رژ جیگری یا قرمز هم دلم و نبرد، چشمم به رژلب صورتی کمرنگم بود، دلم استفاده از اون رژ لب رو میخواست؛ شروع کردم به آرایش و انگار این بار بیشتر از هروقتی دیدن صورتم توی آینه برام لذت بخش بود که لبخندم عمیق تر از همیشه شد و خیره تو چشم هام زیر لب گفتم: _بی خط چشم گربه ای همچین بدهم نیستم! کارهام و حرفهام خنده دار بود که آروم خندیدم و موهام و خشک کردم و بعد لباسهام و پوشیدم و راهی دیدن محسن شدم.... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بعد از صرف شام اونهم با طرف های خارجی معامله جدید شرکت، حالا من که از صبح کمی روبه راه نبودم برگشتم تو اتاق و بقیه هنوز نیومده بودن و احتمالا تا دم دمای صبحم اینطرف ها پیداشون نمیشد. توافقات معامله انجام شده بود و قرار بود فردا واسه بازدید از محصولات دوباره همدیگه رو ملاقات کنیم و بقیه داشتن ازسفرشون لذت میبردن، همه به جز من که از سردرد کلافه شده بودم و چشم بسته روی تخت دراز کشیده بودم. این چشم بستن فایده ای نداشت که تو جام نشستم و یه مسکن و با یه لیوان آب خوردم و خواستم دوباره دراز بکشم که یهو با شنیدن صدای زنگ گوشیم ،گوشی رو از روی میز برداشتم و با دیدن شماره شریف صدایی تو گلو صاف کردم و جواب دادم: _بله صداش تو گوشی پیچید: _بهتری؟ خیلی خوب نبودم بااین وجود گفتم: _آره خوبم و دوباره صدای شریف و شنیدم: _در و باز کن،من پشت درم! متعجب باشه ای گفتم و بعد از قطع کردن گوشی به سمت در رفتم. اول دستی تو موهام کشیدم تا مرتب باشم و لباسام و هم صاف و صوف کردم و بعد در و باز کردم، حالا شریف روبه روم ایستاده بود که با دیدنش قبل از اینکه اون بخواد چیزی بگه من پرسیدم: _چیزی شده؟