°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼 🌸 #پارت_293 _استغفرالله كه پونه محكم زد تو سرم: _الان تايم استغفار خراب كاريات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼
🌸
#پارت_294
_نميخواي يه تكوني بدي؟
که مثل همیشه خل بازیش گل کرد و طاقچه شو یه کمی لرزوند و خندیدیم که صدای سرفه دکتر ب گوشمون خورد و خودمون رو جمع کردیم حواس پرتی تا چه حد آخه! پونه انگار که نه انگار تا دو دیقه پیش تو چه حالی بود عین دیوونه ها ویلچرمو گرفت و جوری منو جا به جا میکرد حس میکردمGTAداره بازی میکنه!
دل تو دلم نبود كه يه دفعه عماد جلوم سبز شد و با لحن جدي و ترسناكي گفت:
_همين الان از این بيمارستان ميريم حتي اگه پات قطع بشه!
و رو ازم گرفت كه تو اين گير و دار پرستار پلنگي بهمون نزديك شد و خطاب به عماد گفت:
_ اينطوري حرص ميخوريد واسه سلامتيتون خطرناكه ها...
حالا اين من بودم كه دماغم و تو صورتم جمع كرده بودم و خون خونم و ميخورد و خشمگين جواب پرستاري كه باعث لبخند گله گشاد عماد شده بود و دادم:
_شما نگران مريضاي ديگه باش!
كه عماد مثل برق گرفته ها صاف وايساد و گفت:
_يعني من مريضم؟
حرصي جواب دادم:
نه! كه لبخند خوشايندي زد،
انگار كه تموم حرفاي قبلش و يادش رفت و با سرخوشي گفت
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_293 ساعت از ١٠شب ميگذشت كه سوار ماشين شديم و كم كم راه افتاديم. ام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_294
بالاخره رسيديم تهران!
ساعت هنوز به ١نصفه شب نرسيده بود و ما جلو در خونه بوديم.
با خستگي خميازه اي كشيدم كه عماد با خنده گفت:
_بدو پياده شو برو بخواب تا از دست نرفتي!
خميازم كه جمع و جور شد نيشخندي زدم و جواب دادم:
_البته همسفري با تو جز خستگي چيزي نداشت!
سري به نشونه تاييد تكون داد:
_وقت خوابت گذشته داري هزيون ميگي عزيزم!
و خم شد سمتم و در و باز كرد:
_ميتوني بري!
چشمام و ريز كردم:
_شب بخير!
به زور خندش و كنترل ميكرد:
_شب شماهم!
از ماشين پياده شدم و رفتم سمت خونه،كليد و كه انداختم تو قفل و در و باز كردم انگار خيالش راحت شد كه دستي برام تكون داد و ماشينش و به حركت درآورد و همينطور كه ميخواست از كنارم رد شه سرش و آورد بيرون و گفت:
_ببين ديوونه ي خوابالو من خيلي دوستدارما!
وارد حياط خونه شده بودم اما هنوز در و نبسته بودم كه با صداي آرومي گفتم:
_تو همه چيزِ اين خوابالويي!
چشمك دلبرانه اي زد و به سرعت راهي شد در و بستم و رفتم تو خونه،
چراغا روشن بود و اين يعني مامان اينا بيدار بودن.
سريع از حياط گذشتم و رفتم تو خونه و با صداي بلند گفتم:
_آهاي اهالي خانه من برگشتم!
و با خنده نگاهم و تو اطراف چرخوندم كه يه دفعه در اتاقم باز شد و آوا سرش و آورد بيرون:
_هيس !ماركو پولو كه برنگشته خونه رو گذاشتي رو سرت
و دوباره رفت تو و در و بست!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_294
_پس من میرم آماده شم
و بعد از قرار گذاشتن گوشی و قطع کردم و رفتم بالا،
باز بودن در اتاقی که مامان توش بود و مشغول مرتب کردن لباسهاش کارم و راحت تر هم کرد که تو چهارچوب در ایستادم و گفتم:
_من دارم میرم بیرون،ببینم روز آخری تو شهر چه خبره!
با چشمهای ریز شده نگاهم کرد:
_بیرون؟انقدر یهویی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_برم حاضر شم
و بی معطلی چپیدم تو اتاق،
فکر دیدن محسن اون هم بعد از چند روز حسابی حالم و میزون کرده بود که چرخی تو اتاق زدم و خودم و جلوی آینه متوقف کردم اما موهای چربم حسابی تو ذوقم زد!
لبهام با حالت مسخره ای جمع شد و به دماغم چسبید،
باید یه دوش میگرفتم...
فرصت کمی داشتم که سرسری دوش گرفتم و موهای حوله پیچم و موقتا بیخیال شدم و شروع کردم به حاضر شدن،
این بار خط چشم نکشیدم،
رژ جیگری یا قرمز هم دلم و نبرد،
چشمم به رژلب صورتی کمرنگم بود،
دلم استفاده از اون رژ لب رو میخواست؛
شروع کردم به آرایش و انگار این بار بیشتر از هروقتی دیدن صورتم توی آینه برام لذت بخش بود که لبخندم عمیق تر از همیشه شد و خیره تو چشم هام زیر لب گفتم:
_بی خط چشم گربه ای همچین بدهم نیستم!
کارهام و حرفهام خنده دار بود که آروم خندیدم و موهام و خشک کردم و بعد لباسهام و پوشیدم و راهی دیدن محسن شدم....
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_294
بعد از صرف شام اونهم با طرف های خارجی معامله جدید شرکت،
حالا من که از صبح کمی روبه راه نبودم برگشتم تو اتاق و بقیه هنوز نیومده بودن و احتمالا تا دم دمای صبحم اینطرف ها پیداشون نمیشد.
توافقات معامله انجام شده بود و قرار بود فردا واسه بازدید از محصولات دوباره همدیگه رو ملاقات کنیم و بقیه داشتن ازسفرشون لذت میبردن،
همه به جز من که از سردرد کلافه شده بودم و چشم بسته روی تخت دراز کشیده بودم.
این چشم بستن فایده ای نداشت که تو جام نشستم و یه مسکن و با یه لیوان آب خوردم و خواستم دوباره دراز بکشم که یهو با شنیدن صدای زنگ گوشیم ،گوشی رو از روی میز برداشتم و با دیدن شماره شریف صدایی تو گلو صاف کردم و جواب دادم:
_بله
صداش تو گوشی پیچید:
_بهتری؟
خیلی خوب نبودم بااین وجود گفتم:
_آره خوبم
و دوباره صدای شریف و شنیدم:
_در و باز کن،من پشت درم!
متعجب باشه ای گفتم و بعد از قطع کردن گوشی به سمت در رفتم.
اول دستی تو موهام کشیدم تا مرتب باشم و لباسام و هم صاف و صوف کردم و بعد در و باز کردم،
حالا شریف روبه روم ایستاده بود که با دیدنش قبل از اینکه اون بخواد چیزی بگه من پرسیدم:
_چیزی شده؟