°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_292 با اشتهايي بي نهايت نگاهم و بين غذاي خودم و عماد چرخوندم كه تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_293
ساعت از ١٠شب ميگذشت كه سوار ماشين شديم و كم كم راه افتاديم.
امروز حسابي بهم خوش گذشته بود و دلم نميخواست برگردم كه فقط از پنجره كنارم به بيرون زل زده بودم
_دلم نميخواد بريم!
صداي ضبط و باز كرد و همزمان سرعتش و زياد كرد:
_ولي داريم ميريم!
و به طرز وحشتناكي شروع كرد به ويراژ دادن تو خيابون!
داشتم از ترس ميمردم كه دستم و گذاشتم رو داشبورد و گفتم:
_چته؟آروم برو
سرخوش ميخنديد:
_ميخوام زودتر از اينجا بزنيم بيرون بعدشم بيفتيم تو جاده و برسيم كه از دستت خلاص شم!
و ٥سانتي ماشين جلويي زد رو ترمز كه 'هين'ي كشيدم و چشمام و بستم!
صداي خنده هاش فضاي ماشين و پر كرده بود كه سرم و آوردم بالا و همينطور كه از شدت ترس و استرس قلبم تند تند ميزد و نفس نفس ميزدم داد و بيداد راه انداختم
_ميخواي به كشتنمون بدي؟
همينطور داشت ميخنديد و چشم دوخته بود به مسير جاده كه با آرنج زدم تو پهلوش
_با توام!
اخماش بخاطر درد پهلوش توهم رفت و جواب داد:
_خب بگو ميترسم اين وحشي بازيا لازم نيست!
و سرعت ماشين و كم كرد كه بالاخره نفس عميقي كشيدم:
_نصف همين تصادفا بخاطر آدماي عشق سرعت و هيجاني مثلِ توعه!
اين بار آروم خنديد و گذرا نگاهم كرد:
_سفر بخير!
و بعد زد زير خنده كه نفسم و عميق بيرون فرستادم و دست به سينه نشستم سرجام
_هر غلطي ميكني بكن
سرعت ماشين و كم كرد اما ديوونه بازياش همچنان ادامه داشت كه مثل هميشه باهم همراه شديم....
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_293 ساعت از ١٠شب ميگذشت كه سوار ماشين شديم و كم كم راه افتاديم. ام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_294
بالاخره رسيديم تهران!
ساعت هنوز به ١نصفه شب نرسيده بود و ما جلو در خونه بوديم.
با خستگي خميازه اي كشيدم كه عماد با خنده گفت:
_بدو پياده شو برو بخواب تا از دست نرفتي!
خميازم كه جمع و جور شد نيشخندي زدم و جواب دادم:
_البته همسفري با تو جز خستگي چيزي نداشت!
سري به نشونه تاييد تكون داد:
_وقت خوابت گذشته داري هزيون ميگي عزيزم!
و خم شد سمتم و در و باز كرد:
_ميتوني بري!
چشمام و ريز كردم:
_شب بخير!
به زور خندش و كنترل ميكرد:
_شب شماهم!
از ماشين پياده شدم و رفتم سمت خونه،كليد و كه انداختم تو قفل و در و باز كردم انگار خيالش راحت شد كه دستي برام تكون داد و ماشينش و به حركت درآورد و همينطور كه ميخواست از كنارم رد شه سرش و آورد بيرون و گفت:
_ببين ديوونه ي خوابالو من خيلي دوستدارما!
وارد حياط خونه شده بودم اما هنوز در و نبسته بودم كه با صداي آرومي گفتم:
_تو همه چيزِ اين خوابالويي!
چشمك دلبرانه اي زد و به سرعت راهي شد در و بستم و رفتم تو خونه،
چراغا روشن بود و اين يعني مامان اينا بيدار بودن.
سريع از حياط گذشتم و رفتم تو خونه و با صداي بلند گفتم:
_آهاي اهالي خانه من برگشتم!
و با خنده نگاهم و تو اطراف چرخوندم كه يه دفعه در اتاقم باز شد و آوا سرش و آورد بيرون:
_هيس !ماركو پولو كه برنگشته خونه رو گذاشتي رو سرت
و دوباره رفت تو و در و بست!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼