eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
364 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_292 با اشتهايي بي نهايت نگاهم و بين غذاي خودم و عماد چرخوندم كه تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 ساعت از ١٠شب ميگذشت كه سوار ماشين شديم و كم كم راه افتاديم. امروز حسابي بهم خوش گذشته بود و دلم نميخواست برگردم كه فقط از پنجره كنارم به بيرون زل زده بودم _دلم نميخواد بريم! صداي ضبط و باز كرد و همزمان سرعتش و زياد كرد: _ولي داريم ميريم! و به طرز وحشتناكي شروع كرد به ويراژ دادن تو خيابون! داشتم از ترس ميمردم كه دستم و گذاشتم رو داشبورد و گفتم: _چته؟آروم برو سرخوش ميخنديد: _ميخوام زودتر از اينجا بزنيم بيرون بعدشم بيفتيم تو جاده و برسيم كه از دستت خلاص شم! و ٥سانتي ماشين جلويي زد رو ترمز كه 'هين'ي كشيدم و چشمام و بستم! صداي خنده هاش فضاي ماشين و پر كرده بود كه سرم و آوردم بالا و همينطور كه از شدت ترس و استرس قلبم تند تند ميزد و نفس نفس ميزدم داد و بيداد راه انداختم _ميخواي به كشتنمون بدي؟ همينطور داشت ميخنديد و چشم دوخته بود به مسير جاده كه با آرنج زدم تو پهلوش _با توام! اخماش بخاطر درد پهلوش توهم رفت و جواب داد: _خب بگو ميترسم اين وحشي بازيا لازم نيست! و سرعت ماشين و كم كرد كه بالاخره نفس عميقي كشيدم: _نصف همين تصادفا بخاطر آدماي عشق سرعت و هيجاني مثلِ توعه! اين بار آروم خنديد و گذرا نگاهم كرد: _سفر بخير! و بعد زد زير خنده كه نفسم و عميق بيرون فرستادم و دست به سينه نشستم سرجام _هر غلطي ميكني بكن سرعت ماشين و كم كرد اما ديوونه بازياش همچنان ادامه داشت كه مثل هميشه باهم همراه شديم.... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_293 ساعت از ١٠شب ميگذشت كه سوار ماشين شديم و كم كم راه افتاديم. ام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 بالاخره رسيديم تهران! ساعت هنوز به ١نصفه شب نرسيده بود و ما جلو در خونه بوديم. با خستگي خميازه اي كشيدم كه عماد با خنده گفت: _بدو پياده شو برو بخواب تا از دست نرفتي! خميازم كه جمع و جور شد نيشخندي زدم و جواب دادم: _البته همسفري با تو جز خستگي چيزي نداشت! سري به نشونه تاييد تكون داد: _وقت خوابت گذشته داري هزيون ميگي عزيزم! و خم شد سمتم و در و باز كرد: _ميتوني بري! چشمام و ريز كردم: _شب بخير! به زور خندش و كنترل ميكرد: _شب شماهم! از ماشين پياده شدم و رفتم سمت خونه،كليد و كه انداختم تو قفل و در و باز كردم انگار خيالش راحت شد كه دستي برام تكون داد و ماشينش و به حركت درآورد و همينطور كه ميخواست از كنارم رد شه سرش و آورد بيرون و گفت: _ببين ديوونه ي خوابالو من خيلي دوستدارما! وارد حياط خونه شده بودم اما هنوز در و نبسته بودم كه با صداي آرومي گفتم: _تو همه چيزِ اين خوابالويي! چشمك دلبرانه اي زد و به سرعت راهي شد در و بستم و رفتم تو خونه، چراغا روشن بود و اين يعني مامان اينا بيدار بودن. سريع از حياط گذشتم و رفتم تو خونه و با صداي بلند گفتم: _آهاي اهالي خانه من برگشتم! و با خنده نگاهم و تو اطراف چرخوندم كه يه دفعه در اتاقم باز شد و آوا سرش و آورد بيرون: _هيس !ماركو پولو كه برنگشته خونه رو گذاشتي رو سرت و دوباره رفت تو و در و بست! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave