°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_293 ساعت از ١٠شب ميگذشت كه سوار ماشين شديم و كم كم راه افتاديم. ام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_294
بالاخره رسيديم تهران!
ساعت هنوز به ١نصفه شب نرسيده بود و ما جلو در خونه بوديم.
با خستگي خميازه اي كشيدم كه عماد با خنده گفت:
_بدو پياده شو برو بخواب تا از دست نرفتي!
خميازم كه جمع و جور شد نيشخندي زدم و جواب دادم:
_البته همسفري با تو جز خستگي چيزي نداشت!
سري به نشونه تاييد تكون داد:
_وقت خوابت گذشته داري هزيون ميگي عزيزم!
و خم شد سمتم و در و باز كرد:
_ميتوني بري!
چشمام و ريز كردم:
_شب بخير!
به زور خندش و كنترل ميكرد:
_شب شماهم!
از ماشين پياده شدم و رفتم سمت خونه،كليد و كه انداختم تو قفل و در و باز كردم انگار خيالش راحت شد كه دستي برام تكون داد و ماشينش و به حركت درآورد و همينطور كه ميخواست از كنارم رد شه سرش و آورد بيرون و گفت:
_ببين ديوونه ي خوابالو من خيلي دوستدارما!
وارد حياط خونه شده بودم اما هنوز در و نبسته بودم كه با صداي آرومي گفتم:
_تو همه چيزِ اين خوابالويي!
چشمك دلبرانه اي زد و به سرعت راهي شد در و بستم و رفتم تو خونه،
چراغا روشن بود و اين يعني مامان اينا بيدار بودن.
سريع از حياط گذشتم و رفتم تو خونه و با صداي بلند گفتم:
_آهاي اهالي خانه من برگشتم!
و با خنده نگاهم و تو اطراف چرخوندم كه يه دفعه در اتاقم باز شد و آوا سرش و آورد بيرون:
_هيس !ماركو پولو كه برنگشته خونه رو گذاشتي رو سرت
و دوباره رفت تو و در و بست!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_294 بالاخره رسيديم تهران! ساعت هنوز به ١نصفه شب نرسيده بود و ما جل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_295
هنوز مخم اپديت نشده بود كه چرا آوا تو اتاق منه و اينطوري امر و نهيم ميكنه كه مامان از تو آشپزخونه اومد بيرون:
_سلام مامان جان رسيدن بخير
و بعد اومد سمتم كه لبخندي زدم:
_كاراي انتقاليم درست شد
و همين حرف براي اينكه بابا از تو اتاق خوابشون بياد بيرون كافي بود:
_پس تا دو ماه ديگه شرت كم ميشه!
و سرخوش خنديد كه لب و لوچم آويزون شد:
_ميدونستم ميرفتم دانشگاهاي جنوب كه حسابي دور باشيم و شرم به صورت قطعي كم شه!
حالا ديگه مامانم ميخنديد كه بابا شونه اي بالا انداخت:
_اينم فكر خوبيه!
رفتم سمت بابا و همينطور كه الكي خودم و به ناراحتي زده بودم نگاهش كردم كه دست به سينه روبه روم وايساد:
_قيافت و اينطور نكن كه اصلا بهت نمياد!
نفس عميقي كشيدم:
_انقدر قهر نكردم فكر ميكنين خيلي پوست كلفتم!
لپم و كشيد و بلافاصله جواب داد:
_پوست كلفت كه نه ولي امون از زبون درازت،آذر ميدونه چي ميگم!
و با مامان همو نگاه كردن و خنديدن كه دوباره آوا در اتاق من و باز كرد:
_نصف شبي اسير شديما،اگه گذاشتن بخوابيم!
و نگاه چپ چپي بهمون انداخت و رفت تو!
آروم خنديدم و با دست به مامان اشاره كردم كه قضيه چيه و مامان در حالي كه همچنان لبخند رو لباش بود شونه اي بالا انداخت:
_دوباره رامين رفته ماموريت اين آوا قاطي كرده،توام اگه جونت و دوست داري امشب و همينجا بخواب!
پوفي كشيدم و همزمان با لم دادن رو مبل با حالت بامزه اي جواب دادم:
_بخاطر خواهرم...!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼