eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_293 ساعت از ١٠شب ميگذشت كه سوار ماشين شديم و كم كم راه افتاديم. ام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 بالاخره رسيديم تهران! ساعت هنوز به ١نصفه شب نرسيده بود و ما جلو در خونه بوديم. با خستگي خميازه اي كشيدم كه عماد با خنده گفت: _بدو پياده شو برو بخواب تا از دست نرفتي! خميازم كه جمع و جور شد نيشخندي زدم و جواب دادم: _البته همسفري با تو جز خستگي چيزي نداشت! سري به نشونه تاييد تكون داد: _وقت خوابت گذشته داري هزيون ميگي عزيزم! و خم شد سمتم و در و باز كرد: _ميتوني بري! چشمام و ريز كردم: _شب بخير! به زور خندش و كنترل ميكرد: _شب شماهم! از ماشين پياده شدم و رفتم سمت خونه،كليد و كه انداختم تو قفل و در و باز كردم انگار خيالش راحت شد كه دستي برام تكون داد و ماشينش و به حركت درآورد و همينطور كه ميخواست از كنارم رد شه سرش و آورد بيرون و گفت: _ببين ديوونه ي خوابالو من خيلي دوستدارما! وارد حياط خونه شده بودم اما هنوز در و نبسته بودم كه با صداي آرومي گفتم: _تو همه چيزِ اين خوابالويي! چشمك دلبرانه اي زد و به سرعت راهي شد در و بستم و رفتم تو خونه، چراغا روشن بود و اين يعني مامان اينا بيدار بودن. سريع از حياط گذشتم و رفتم تو خونه و با صداي بلند گفتم: _آهاي اهالي خانه من برگشتم! و با خنده نگاهم و تو اطراف چرخوندم كه يه دفعه در اتاقم باز شد و آوا سرش و آورد بيرون: _هيس !ماركو پولو كه برنگشته خونه رو گذاشتي رو سرت و دوباره رفت تو و در و بست! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_294 بالاخره رسيديم تهران! ساعت هنوز به ١نصفه شب نرسيده بود و ما جل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 هنوز مخم اپديت نشده بود كه چرا آوا تو اتاق منه و اينطوري امر و نهيم ميكنه كه مامان از تو آشپزخونه اومد بيرون: _سلام مامان جان رسيدن بخير و بعد اومد سمتم كه لبخندي زدم: _كاراي انتقاليم درست شد و همين حرف براي اينكه بابا از تو اتاق خوابشون بياد بيرون كافي بود: _پس تا دو ماه ديگه شرت كم ميشه! و سرخوش خنديد كه لب و لوچم آويزون شد: _ميدونستم ميرفتم دانشگاهاي جنوب كه حسابي دور باشيم و شرم به صورت قطعي كم شه! حالا ديگه مامانم ميخنديد كه بابا شونه اي بالا انداخت: _اينم فكر خوبيه! رفتم سمت بابا و همينطور كه الكي خودم و به ناراحتي زده بودم نگاهش كردم كه دست به سينه روبه روم وايساد: _قيافت و اينطور نكن كه اصلا بهت نمياد! نفس عميقي كشيدم: _انقدر قهر نكردم فكر ميكنين خيلي پوست كلفتم! لپم و كشيد و بلافاصله جواب داد: _پوست كلفت كه نه ولي امون از زبون درازت،آذر ميدونه چي ميگم! و با مامان همو نگاه كردن و خنديدن كه دوباره آوا در اتاق من و باز كرد: _نصف شبي اسير شديما،اگه گذاشتن بخوابيم! و نگاه چپ چپي بهمون انداخت و رفت تو! آروم خنديدم و با دست به مامان اشاره كردم كه قضيه چيه و مامان در حالي كه همچنان لبخند رو لباش بود شونه اي بالا انداخت: _دوباره رامين رفته ماموريت اين آوا قاطي كرده،توام اگه جونت و دوست داري امشب و همينجا بخواب! پوفي كشيدم و همزمان با لم دادن رو مبل با حالت بامزه اي جواب دادم: _بخاطر خواهرم...! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave