eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼 🌸 #پارت_294 _نميخواي يه تكوني بدي؟ که مثل همیشه خل بازیش گل کرد و طاقچه شو یه ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _بايد بريم راديو لوژي واسه اينكه ببينيم چلاق شدي يا نه؟ و خنديد كه چشمام و بستم و همراه را نفس عمیق حرصی که کشیدم گفتم: احمق جان چلاق ک شدم ،میریم ببینیم کجاش شکسته! و پوفي كشيدم كه زير لب خب حالایي گفت و عزم تكون دادن ويلچرم كرد و انگاري به پرستار هم لبخندي تحويل داد كه خانم اينطوري گل از گلش شكفته شده بود! درسته چند دقیقه قبل داشتم کرم میریختم ولی خب اون حق کرم ریختن نداشت پس وقتی پرستاره داشت از جلون رد میشد پای سالمم و دراز کردم و سکندری خورد و با عصبانیت برگشت سمتم چیزی بگه که پیش دستی کردم: _اوا شرمنده من تیک دارم گاهی پام خود ب خود میپره،ببخشیدا که خودش و مرتب کرد و در حالی که سعی میکرد آروم باشه با چشمای پر از نفرت بهم خیره شد: _عیبی نداره،ما هر روز کلی مریض مثلِ شما داریم. که حس کردم مریض و غلیظ گفت دستی به شالم کشیدم و در حالي كه تقلا ميكردم از جام بلند شم با نفرت جواب دادم: مريض؟من هيچيم نيست! و وقتي نميتونستم بلند شم و فقط درد ميكشيدم متوجه نگاهاي خيره بهم از هر گوشه سالن شدم كه يه دفعه صداي آقاي دكتر از پشت سر اومد خانم اين كارا چيه؟ كه انگار تازه فهميدم مثل اسبِ رم كرده دارم جفتك ميندازم و نشستم سرجام و بي اينكه جوابي به دكتر بديم عماد با سرعت هولم داد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_294 بالاخره رسيديم تهران! ساعت هنوز به ١نصفه شب نرسيده بود و ما جل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 هنوز مخم اپديت نشده بود كه چرا آوا تو اتاق منه و اينطوري امر و نهيم ميكنه كه مامان از تو آشپزخونه اومد بيرون: _سلام مامان جان رسيدن بخير و بعد اومد سمتم كه لبخندي زدم: _كاراي انتقاليم درست شد و همين حرف براي اينكه بابا از تو اتاق خوابشون بياد بيرون كافي بود: _پس تا دو ماه ديگه شرت كم ميشه! و سرخوش خنديد كه لب و لوچم آويزون شد: _ميدونستم ميرفتم دانشگاهاي جنوب كه حسابي دور باشيم و شرم به صورت قطعي كم شه! حالا ديگه مامانم ميخنديد كه بابا شونه اي بالا انداخت: _اينم فكر خوبيه! رفتم سمت بابا و همينطور كه الكي خودم و به ناراحتي زده بودم نگاهش كردم كه دست به سينه روبه روم وايساد: _قيافت و اينطور نكن كه اصلا بهت نمياد! نفس عميقي كشيدم: _انقدر قهر نكردم فكر ميكنين خيلي پوست كلفتم! لپم و كشيد و بلافاصله جواب داد: _پوست كلفت كه نه ولي امون از زبون درازت،آذر ميدونه چي ميگم! و با مامان همو نگاه كردن و خنديدن كه دوباره آوا در اتاق من و باز كرد: _نصف شبي اسير شديما،اگه گذاشتن بخوابيم! و نگاه چپ چپي بهمون انداخت و رفت تو! آروم خنديدم و با دست به مامان اشاره كردم كه قضيه چيه و مامان در حالي كه همچنان لبخند رو لباش بود شونه اي بالا انداخت: _دوباره رامين رفته ماموريت اين آوا قاطي كرده،توام اگه جونت و دوست داري امشب و همينجا بخواب! پوفي كشيدم و همزمان با لم دادن رو مبل با حالت بامزه اي جواب دادم: _بخاطر خواهرم...! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 با رسیدن به خیابون موردنظر نگاهی به اطراف چرخوندم، اما هنوز خبری از محسن نبود که صدای بوق بلند ماشینی کنارم باعث شد تا 6 متر از جا بپرم و عصبی و طوفانی بچرخم سمت ماشین تا راننده ی کم شعورش و ببندم به رگبار بد و بیراه اما همینکه برگشتم نگاهم افتاد به محسنی که دهنش باز بود و هرهر داشت میخندید! از عصبانیتم کم که نشد هیچ ، بیشتر هم قاطی کردم و در ماشین و باز کردم: _زهر مار! دهنش بسته شد. حتی یه لبخندم رو لباش نموند و فقط زل زد به بیرون که ادامه دادم: _قلبم اومد تو دهنم... نیشش دوباره باز شد: _مثل وقتایی که به من فکر میکنی! و دوباره خواست هر و کرش و از سر بگیره که سوار ماشین شدم و در و با عصبانیت بستم، انقدر محکم که شونه هاش لرزید اما دم نزد! نیمرخ صورتم که به سمتش چرخید با صدای آرومی گفت: _یه کم جنبه داشته باش لبخند حرص دراری بهش زدم: _دارم سری به نشونه تایید تکون داد: _من بودم با زهرمار سوار شدم و در و کوبیدم! گفت و ماشین و به حرکت درآورد که لبخندم به خنده تبدیل شد: _یه کم جنبه داشته باش! آهی از اعماق وجود سر داد: _من تسلیم... حالا خوبی؟ خنده هام که تموم شد همراه با خمیازه جواب دادم: _خوبم فقط یه کم خوابم میاد... حرفم یه کم نامفهوم بود که اول چند ثانیه نگاهم کرد و بعد دهنش و اندازه دهن تمساح باز کرد و ادام و درآورد: _خو فقط یه کم خخخخخ میاد قهقهه میزدم با این کارش که با آرنج کوبیدم بهش و به زور گفتم: _ساکت شو خنده هاش پایانی بر مسخره بازی هاش بود که دستم و گذاشتم رو شکمم که بیشتر از این از شدت خنده هام درد نگیره و همزمان صدای محسن و شنیدم: _چیزی که شنیدم و گفتم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_294 بعد از صرف شام اونهم با طرف های خارجی معامله ج
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _اومدم ببینم حالت چطوره، سرت هنوزم درد داره؟ بازم اون حس و حال... بازهم اون تپیدن های بیش از حد قلبم که همه و همه بخاطر این مرد بود، مردی که روبه روم ایستاده بود، نه مست بود و نه اخمی به چهره داشت، اتفاقا نگرانی نگاهش و حس میکردم، منتظر جواب زل زده بود بهم و من مگه میتونستم تو همین حال بزارمش؟ مگه میتونستم بگم خوب نیستم و نگران حال من بمون؟ بااینکه سخت بود اما لبخندی زدم: _خوبم، نگران من نباشید و سریع ادامه دادم: _پشت گوشی که گفتم، لازم نبود تا اینجا بیاید میتونستید کنار بقیه خوش بگذرونید.. بازهم حرفم و رد کرد: _نمیتونستم! چشمام گرد شد و تا خواستم چیزی بگم شریف از کنارم رد شد و وارد اتاق شد، رو کاناپه که نشست نگاهی بهم انداخت: _در و ببند! داشت معذبم میکرد که بدون بستن در جواب دادم: _مطمئنید چیزی نشده؟ ابرو بالا انداخت: _نمیخوای در و ببندی؟ اصلا انگار متوجه نمیشد من معذبم و داشت اینجوری دستور هم میداد که ناچار در و بستم اما از جام تکون نخوردم: _بستم