°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_288 _جناب مهندس تو برو گوشيت و جواب بده من ميرم ببينم تعميركار چي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_289
اما اون بر خلاف من با اينكه ميتونستم موج نگراني و تو چشماش ببينم لبخندي تحويلم داد و بعد بوسه اي به پيشونيم زد:
_فكر كنم پات شكسته زنگ زديم آمبولانس بياد!
تو فضاي نمور چاله كه تاريكيش بخاطر وجود ماشيني بود كه نصف چاله رو گرفته بود خنده ي غمگيني كردم:
_من از فضاي بيمارستان متنفرم!
و مثل بچه ها يه قطره اشك از گوشه چشمام سر خورد كه انگار عماد اشك چشمم و حس كرد و چراغ قوه ي گوشيش و روشن كرد و روشن كردنش همانا و برخورد نور شديدش توي چشمم همانا!
_كور شدم ديوونه!
گوشي رو تو دهنش گذاشت و با يه دست پشت سرم و گرفت و با دست ديگش اشكم و پاك كرد و بعد گوشي رو از تو دهنش درآورد:
_پس چطور ميخواي بچه هاي من و به دنيا بياري؟لابد بايد از اين ماما خونگيا برات بيارم؟
و با لب و لوچه ي آويزون منتظر نگاهم كرد كه بي اختيار خنده ام گرفت:
_يكي از شرطاي ازدواجم باهات همينه!
و ادامه دادم:
_ بچه از بهزيستي!
كه وا رفت:
_خب اگه تو بخواي ميتونيم يه بچه ام از بهزيستي بياريم اما من بايد به آرزوم برسم!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_288 هيني كشيدم كه خبيثانه لبخند زد: _فكر نميكنم اوني كه زنده بمونه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_289
همزمان با برخورد مج آرومي بهم،عماد آب دهنش و با سر و صدا قورت داد و بالاخره جرئت كرد تا گردنش و بچرخونه به سمت مردي كه صداش و شنيده بوديم:
_بله؟
مرد ميانسال و به نظر مذهبي كه همراه با خانوادش به تماشاي ما ايستاده بودن جواب داد:
_بله نداره پسرِ من!
و بعد سري تكون داد و همراه با خانوادش راه افتادن كه عماد فقط نگاهشون كرد و روبه من گفت:
_بنده خدا حالش خوب نبود انگار
با پايين تنه اي كه بخاطر خيس بودن سنگين شده بود بلند شدم و همزمان با فاصله گرفتن از عماد و دريا جواب دادم:
_خب اونطور كه تو داشتي حمله ميكردي فكر يارو هزار جا رفت،اينجا كه آنتاليا نيست!
و شروع كردم به خنديدن كه اومد طرفم:
_آنتاليا هم ميبرمت
شونه به شونه هم راه افتاديم و ادامه داد:
_ديگه كجا ببرمت؟!
زدم زير خنده و چپ چپ نگاهش كردم:
_يه مسافرت يه روزه اومديم حسابي جو گرفتت ها!
قشنگ خورده بود تو ذوقش كه با بيخيالي ادامه دادم
_اول ببين بابام به غلامي قبولت ميكنه بعد منو ببر سفر دور دنيا!
نفس عميقي كشيد و جواب داد:
_معلومه كه قبول ميكنه كجا ميخواد مثل من پيدا كنه؟
به شوخي گفتم:
_پره عزيزم!پر!
كه پريد جلوم:
_ مثل من پره؟
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_289
زنگ و زدم وصدایی تو گلو صاف کردم،
صدای خدمتکار خونشون توی آیفون پیچید:
_بفرمایید
سرم و بالا گرفتم و نگاهی به دوربین آیفون انداختم:
_لطفا بگید هستی خانم بیان پایین،سیاوشم!
انتظارم جلوی در تا چند دقیقه طول کشید،
چند دقیقه از این سمت به اون سمت قدم زدم،
با نوک کفش به موزاییکهای زیر پام ضربه زدم،
انگار با این کارها در تلاش بودم تا خودم رو آروم کنم اما همه بی فایده بود حتی جوییدن پوست لبم!
با باز شدن در و دیدن هستی همه فعالیتهای ضد استرسم متوقف شد و نگاهم خیره شد بهش که گفت:
_سلام،چرا اومدی اینجا؟
چند قدم باهاش فاصله داشتم که به سمتش رفتم و روبه روش ایستادم:
_اومدم که ببینمت...
ابروهاش بالا پرید:
_ من و ببینی؟
سرم تند تند به نشونه تایید بالا و پایین شد:
_از مامان شنیدم که دارید برمیگردید آلمان
حرفم و تایید کرد:
_فردا از ایران میریم
دست دست کردم تا بالاخره بعد از چند لحظه جواب دادم:
_کاش نمیرفتی
نگاهش مملو از تعجب بود اما پوزخندی تحویلم داد:
_پسرخاله تو حالت خوبه؟
بزاق دهنم و پایین فرستادم،
بس بود غیر مستقیم حرف زد،
بس بود به زبون بی زبونی اقرار به دوست داشتن!
نگاهم و ثابت نگه داشتم تو چشمهای گیرای قهوه ای رنگش و گفتم:
_من خوبم فقط اومدم که ازت بخوام بمونی...
با کمی مکث ادامه دادم:
_میخوام بمونی ولی به عنوان یه پسرخاله این و ازت نمیخوام،
به عنوان...
جمله که به اینجا رسید،
چشم هام و بستم و محکم روی هم فشار دادم،
نفس عمیقی کشیدم و هرجوری که بود جمله ناتمومم و به اتمام رسوندم:
_به عنوان کسی که دوستداره!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_288 #جانا از ذوق سفری که در پیش داشتم حتی شب ها
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_289
بطری نوشابه کوکاکولام و سرکشیدم،
بالاخره روزهای خوب زندگی من داشتن از راه میرسیدن و حالا میفهمیدم وقتی مامان میگفت شریف آدم بدی نیست راست میگفت،
شریف بد نبود فقط ما خوب باهم آشنا نشدیم،
آشناییت خوبی نداشتیم و حالا رفته رفته همه چیز داشت بهتر میشد!
غرق شدم تو فکر شریف، پیتزای تو دهنم و آروم آروم جویدم و مثل همیشه،
مثل دقیقه ایی از شب و روز که میرفتم تو فکرش ،حالاهم افتادم تو سرازیری فکر به شریف،بازهم فکر بهش داشت قلبم و از جا میکند و شاید...
شاید اگه همون تنها شبی که تو خونه پدریش موندم و اون حرفهارو ازش شنیدم و هرگز نمیشنیدم،
حالا خیلی وقت بود که احساس یه طرفمو و مهار کرده بودم و با خیال راحت به زندگیم میرسیدم، ولی الان اوضاع فرق میکرد،
الان که حس میکردم احساسم یه طرفه نیست!
الان اوضاع خیلی فرق میکرد...
****
حتی نفهمیدم کی خوابم برد اما حالا بااحساس خشکی بدنم چشم باز کردم،روی مبل سه نفره خوابیده بودم بی هیچ پتویی و حالا کمرم داشت داغون میشد که به سختی نشستم،
ساعت هنوز 7 نشده بود و وقت داشتم برای با خیال راحت آماده شدن که کمی نشستم و درحالی که چرت میزدم به خودم سیلی زدم،