دل مگر بی #تُ❣
توانِ زنده بودن دارد...؟!💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_287 كه با حرص نفس بلندي كشيدم و ازش فاصله گرفتم _برو شاخه گلت و تق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_288
_جناب مهندس تو برو گوشيت و جواب بده من ميرم ببينم تعميركار چي ميگه!
و در حالي كه مسخرش ميكردم و چشم و ابرو براش ميومدم عقب عقب رفتم توي تعميرگاه و اما نفهميدم چيشد اما درست وقتي كه صداي تعميركار و شاگردش باهم مخلوط شد و گفتن:
_خانم مواظب باش!
حس كردم زير پام خالي شد و به پشت افتادم تو جايي كه نميدونستم كجاست...
هنوز ذهنم آپديت نشده بود كه عماد و پونه و تعمير كار بالاي سرم ظاهر شدن!
اما از يه فاصله دور،
انگار ته يه چاه بودم،
اما نه...
صداي عماد كه به گوشم رسيد خيليم تو فضا نپيچيد و به نظر نميرسيد كه توي چاه عميق باشم:
_تو خوبي يلدا؟
نگاهي به اطرافم انداختم،
پر از ابزار مكانيكي و آچار و چيزاي ديگه كه من سر در نمياوردم!
اين بار صداي تعمير كار حواسم و به خودش جمع كرد:
_خانم اگه حالت خوبه پاشو بيا بالا
تكوني به خودم دادم و خواستم بلند شم حالا فهميده بودم كه توي تعميرگاهيم و من افتادم توي چاله ي تعميرگاه!
بوي گندِ روغن داشت كلافم ميكرد و ميخواستم هر طور شده خودم و خلاص كنم اما با كوچك ترين تكوني كه به پاي راستم دادم يه دفعه جيغم رفت هوا
_پام...نميتونم پام و تكون بدم!
و بعد بي حال افتادم سرجام و حتي گوشام ناي شنيدن جر و بحثاي عماد و نداشت اما وقتي به خودم اومدم كه لمس بدنم توسط عماد و حس كردم و با چشمايي كه داشت از حدقه ميزد بيرون نگاهش كردم
_نميتونم خودم و تكون بدم
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
مـا زنـدهیِ عشـقیـم،🧡
نمـردیـم و نمیـریـم...!
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
سلام به کانال کافه عشق خوش امدید😍♥️
پرش به پارت اول رمان چاپی و جذاب استاد مغرور من👇😍♥️
https://eitaa.com/Cafe_Lave/7305
#خوش_امدید🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عشق فقط یه کلمه بود
تا اینکه
#تُ اومدی توی زندگیم
و بهش معنا دادی ♥️
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
تو قلبتو به من دادی...❣
و اینجوری شد ...❣
که من حاضرم واست ❣
جونمم بدم 😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
قسم میخورم...
#عاشقانه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_288 _جناب مهندس تو برو گوشيت و جواب بده من ميرم ببينم تعميركار چي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_289
اما اون بر خلاف من با اينكه ميتونستم موج نگراني و تو چشماش ببينم لبخندي تحويلم داد و بعد بوسه اي به پيشونيم زد:
_فكر كنم پات شكسته زنگ زديم آمبولانس بياد!
تو فضاي نمور چاله كه تاريكيش بخاطر وجود ماشيني بود كه نصف چاله رو گرفته بود خنده ي غمگيني كردم:
_من از فضاي بيمارستان متنفرم!
و مثل بچه ها يه قطره اشك از گوشه چشمام سر خورد كه انگار عماد اشك چشمم و حس كرد و چراغ قوه ي گوشيش و روشن كرد و روشن كردنش همانا و برخورد نور شديدش توي چشمم همانا!
_كور شدم ديوونه!
گوشي رو تو دهنش گذاشت و با يه دست پشت سرم و گرفت و با دست ديگش اشكم و پاك كرد و بعد گوشي رو از تو دهنش درآورد:
_پس چطور ميخواي بچه هاي من و به دنيا بياري؟لابد بايد از اين ماما خونگيا برات بيارم؟
و با لب و لوچه ي آويزون منتظر نگاهم كرد كه بي اختيار خنده ام گرفت:
_يكي از شرطاي ازدواجم باهات همينه!
و ادامه دادم:
_ بچه از بهزيستي!
كه وا رفت:
_خب اگه تو بخواي ميتونيم يه بچه ام از بهزيستي بياريم اما من بايد به آرزوم برسم!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
در میان هیاهوی مردم این شهر
تو مرا محکم بغل بگیر و رها مکن
بگذار بفهمم کل دنیا را هم اگر بگردم
جایی امنتر از آغوش تو پیدا نمیشود
#امیر_عزیزی
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
بیا تقسیم کار کنیم
عشق با من،
هوا با پاییز،
حس خوب با تو....
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣