eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_287 كه با حرص نفس بلندي كشيدم و ازش فاصله گرفتم _برو شاخه گلت و تق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _جناب مهندس تو برو گوشيت و جواب بده من ميرم ببينم تعميركار چي ميگه! و در حالي كه مسخرش ميكردم و چشم و ابرو براش ميومدم عقب عقب رفتم توي تعميرگاه و اما نفهميدم چيشد اما درست وقتي كه صداي تعميركار و شاگردش باهم مخلوط شد و گفتن: _خانم مواظب باش! حس كردم زير پام خالي شد و به پشت افتادم تو جايي كه نميدونستم كجاست... هنوز ذهنم آپديت نشده بود كه عماد و پونه و تعمير كار بالاي سرم ظاهر شدن! اما از يه فاصله دور، انگار ته يه چاه بودم، اما نه... صداي عماد كه به گوشم رسيد خيليم تو فضا نپيچيد و به نظر نميرسيد كه توي چاه عميق باشم: _تو خوبي يلدا؟ نگاهي به اطرافم انداختم، پر از ابزار مكانيكي و آچار و چيزاي ديگه كه من سر در نمياوردم! اين بار صداي تعمير كار حواسم و به خودش جمع كرد: _خانم اگه حالت خوبه پاشو بيا بالا تكوني به خودم دادم و خواستم بلند شم حالا فهميده بودم كه توي تعميرگاهيم و من افتادم توي چاله ي تعميرگاه! بوي گندِ روغن داشت كلافم ميكرد و ميخواستم هر طور شده خودم و خلاص كنم اما با كوچك ترين تكوني كه به پاي راستم دادم يه دفعه جيغم رفت هوا _پام...نميتونم پام و تكون بدم! و بعد بي حال افتادم سرجام و حتي گوشام ناي شنيدن جر و بحثاي عماد و نداشت اما وقتي به خودم اومدم كه لمس بدنم توسط عماد و حس كردم و با چشمايي كه داشت از حدقه ميزد بيرون نگاهش كردم _نميتونم خودم و تكون بدم 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_287 _من از اينطور آشنا شدنا خوشم نمياد! بدون مكث جوابش و دادم: _از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 هيني كشيدم كه خبيثانه لبخند زد: _فكر نميكنم اوني كه زنده بمونه تو باشي! و قبل از اينكه جوابي بدم هولم داد و من در عين ناباوري با ما تحتم نشستم تو آب! شوكه شده بودم و عماد داشت غش ميكرد!با حرص نگاهش كردم و دماغم و تو صورتم جمع كردم: _ميكشمت! و بدون اينكه بلند شم شروع كردم با دست آب پاشيدم روش و حالا با ريختن آب تو سر و صورتش چشماش و بست و غر زد: _آروم باش ديوونه و تو همين حال كه چشماش بسته بود از فرصت استفاده كردم و نيم خيز شدم و با كشيدن يكي از دستاش پخشش كردم تو آب و خودمم قهقهه زدم: _خيلي كه خيس نشدي؟ همينطور كه با زانو نشسته بود تو آب دهن باز كرد تا فحشم بده كه سري تكون دادم: _هوم؟برا زبونت مشكلي پيش اومده؟ مثل ماهي دهنش و باز و بسته ميكرد كه شونه اي بالا انداختم: _همين و كم داشتيم! با شنيدن با حرفام پوكي زد زير خنده و سرش و تكون داد: _لعنت بهت! بيخيال نفس عميقي كشيدم: _آره بگو ،هرچي دلت ميخواد بگو! گيج شده بود از اين مشنگ بازياي من كه روبه روم نشست و از چونم گرفت: _ ميخوام بگم دوستدارم! گل از گلم شكفت و لبخند بامزه اي زدم: _بگو! با خنده سرش و كج كرد : _پررو نشو! دوباره سرش و صاف كرد كه مشتي زدم به سينش و اين بار ابرويي بالا انداخت: _خيلي دست دراز شدي بايد آدمت كنم! و آروم گلوم و گرفت: _آدم ميشي يا بكشمت! سرسخت تر از اين حرفا بودم: _بكش! نفسش و فوت كرد تو صورتم و خواست بياد جلوتر كه با شنيدن صداي يه مرد همونجا خشك شد: _آي آقا اينجا خانواده نشسته ها.... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 این بار با حال و هوای تازه ای به نمایشگاه رفتم، حالی که نه خوب بود و نه بد، حالی که باعث تند شدن ضربان قلبم شده بود و فکرم رو لبریز از هستی کرده بود! به نمایشگاه که رسیدم از لابه لای ماشینها خودم و به میز و صندلیم رسوندم و نشستم، خودکار و توی دستم گرفتم تا سفارش ها و فروشهای این چند وقت اخیر و تفکیک کنم اما نشد که نشد! فکرم جای دیگه ای گیر بود ، گذشت زمان باعث اضطرابم میشد و روی کارم هیچ تمرکزی نداشتم، لبخند هستی و مروارید دندونهاش جلوی چشم هام نقش میبست، ذوق چشم هاش وقتی برای اولین بار بوسیدمش، غافلگیریش برای اولین هدیه ای که بهش دادم و نگرانی هاش واسه آشفته حالیم همه و همه باعث شده بود تا تموم ذهنم پر بشه از وجودش، وجودی که قدرش و ندونستم و زدم به دل جاده یه طرفه دوستداشتن الی... حتی به یادآوردن اسمش هم اذیتم میکرد... همه وجودم ازش بیزار بود! به خودم که اومدم پشت فرمون بودم و در مسیر خونه عموی هستی! باید ازش میخواستم که نره، باید اعتراف میکردم به حسی که بهش دارم، باید ازش معذرت خواهی میکردم، باید میگفتم که اشتباه کردم! با رسیدن به اون خونه نفس عمیقی کشیدم، انقدر هول بودم که حتی یادم رفت واسش یه دسته گل بخرم و حالا دست خالی پشت آیفون ایستاده بودم. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 از ذوق سفری که در پیش داشتم حتی شب ها نمیتونستم خوب بخوابم، حالا یک هفته ای میشد که به این آپارتمان نقلی که به خونه بابا نزدیکتر بود و البته امن تر از اون خونه حیاط دار برای یه دختر تنها، اسباب کشی کرده بودم و شب ها میتونستم با خیال راحت تری بخوابم اما حالا این ذوق و شوق مانعم شده بود که ساعت از 1 شب میگذشت و من همچنان بیدار بودم. صبح باید میرفتم دنبال کارهای پاسپورت بعدش هم سرکار و از اونجاهم کمی خرید داشتم،بالاخره عازم سفر بودم، اونهم سفر به خارج از کشور که حتی تو خوابم هم نمیدیدمش! عین دیوونه ها با خودم میخندیدم و حالا که خوابم نمیومد ، از تختم دل کندم، یه موزیک شاد گذاشتم، البته با صدای خیلی آروم و واسه خودم نوشابه و پیتزایی که شام امشبم بود و نصفش مونده بود و از یخچال بیرون آوردم و مشغول خوردن پیتزام شدم، بعد از اون ماجراهایی که رضا باعثش شد و حساسیت بابا ، جلوی شریف و گرفتم که قید ماشین دادن به من و بزنه و حالا این سفر برام لذتی فراتر از داشتن یه ماشین بود. یه سفر کاری که من، جهانی، یزدانی و یکی از کارمندهای خانم و البته شریف عازمش بودیم، سفر 5 روزه رویایی ای که تا چند روز دیگه به حقیقت میپیوست!