°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_286 تو گلو سرفه ای کردم تا صدام مثل همیشه صاف باشه
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_287
از بعد از اون شبی که دایی اینا خونه مهمون ما بودن و من به سبب مست بودن یه سری حرفها تحویلش داده بودم،
اونهم بی مقدمه و بی اینکه بعدش توضیحی بهش بدم دستپاچه شده بود و البته علیزاده هم بعد از اون روز دیگه چیزی راجع به خوابش نگفت و من و با فکر اینکه مخاطب دوستدارم گفتنش یزدانی بوده باشه تنها گذاشت،
هرچند فرضیه عشق و عاشقی بین علیزاده و یزدانی خیلی زود تو ذهنم برطرف شد،
من مطمئن شده بودم که چیزی بینشون نیست و احتمالا اون شب من کسی بودم که این دختر توی خواب باهاش هم صحبت بود!
با طولانی شدن سکوتم و بی جواب موندن علیزاده،
دوباره صداش شنیدم:
_میتونم برم؟
تازه به خودم اومدم و سری به نشونه تایید تکون دادم:
_آره میتونی بری،
فقط یادت باشه فردا قبل از اومدنت به شرکت یه سر برو دنبال کارهای پاسپورتت که مشکلی برای سفر نداشته باشی
زیرلب چشمی گفت:
_همین کار و میکنم
و خیلی سریع وسایلش و جمع کرد و ریخت تو کیفش:
_با اجازه
و از کنارم رد شد و رفت...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_288
#جانا
از ذوق سفری که در پیش داشتم حتی شب ها نمیتونستم خوب بخوابم،
حالا یک هفته ای میشد که به این آپارتمان نقلی که به خونه بابا نزدیکتر بود و البته امن تر از اون خونه حیاط دار برای یه دختر تنها،
اسباب کشی کرده بودم و شب ها میتونستم با خیال راحت تری بخوابم اما حالا این ذوق و شوق مانعم شده بود که ساعت از 1 شب میگذشت و من همچنان بیدار بودم.
صبح باید میرفتم دنبال کارهای پاسپورت بعدش هم سرکار و از اونجاهم کمی خرید داشتم،بالاخره عازم سفر بودم،
اونهم سفر به خارج از کشور که حتی تو خوابم هم نمیدیدمش!
عین دیوونه ها با خودم میخندیدم و حالا که خوابم نمیومد ،
از تختم دل کندم،
یه موزیک شاد گذاشتم،
البته با صدای خیلی آروم و واسه خودم نوشابه و پیتزایی که شام امشبم بود و نصفش مونده بود و از یخچال بیرون آوردم و مشغول خوردن پیتزام شدم،
بعد از اون ماجراهایی که رضا باعثش شد و حساسیت بابا ،
جلوی شریف و گرفتم که قید ماشین دادن به من و بزنه و حالا این سفر برام لذتی فراتر از داشتن یه ماشین بود.
یه سفر کاری که من، جهانی، یزدانی و یکی از کارمندهای خانم و البته شریف عازمش بودیم،
سفر 5 روزه رویایی ای که تا چند روز دیگه به حقیقت میپیوست!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_288 #جانا از ذوق سفری که در پیش داشتم حتی شب ها
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_289
بطری نوشابه کوکاکولام و سرکشیدم،
بالاخره روزهای خوب زندگی من داشتن از راه میرسیدن و حالا میفهمیدم وقتی مامان میگفت شریف آدم بدی نیست راست میگفت،
شریف بد نبود فقط ما خوب باهم آشنا نشدیم،
آشناییت خوبی نداشتیم و حالا رفته رفته همه چیز داشت بهتر میشد!
غرق شدم تو فکر شریف، پیتزای تو دهنم و آروم آروم جویدم و مثل همیشه،
مثل دقیقه ایی از شب و روز که میرفتم تو فکرش ،حالاهم افتادم تو سرازیری فکر به شریف،بازهم فکر بهش داشت قلبم و از جا میکند و شاید...
شاید اگه همون تنها شبی که تو خونه پدریش موندم و اون حرفهارو ازش شنیدم و هرگز نمیشنیدم،
حالا خیلی وقت بود که احساس یه طرفمو و مهار کرده بودم و با خیال راحت به زندگیم میرسیدم، ولی الان اوضاع فرق میکرد،
الان که حس میکردم احساسم یه طرفه نیست!
الان اوضاع خیلی فرق میکرد...
****
حتی نفهمیدم کی خوابم برد اما حالا بااحساس خشکی بدنم چشم باز کردم،روی مبل سه نفره خوابیده بودم بی هیچ پتویی و حالا کمرم داشت داغون میشد که به سختی نشستم،
ساعت هنوز 7 نشده بود و وقت داشتم برای با خیال راحت آماده شدن که کمی نشستم و درحالی که چرت میزدم به خودم سیلی زدم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_290
بالاخره باید پامیشدم و میرفتم به کارهام میرسیدم که هرچند سخت از روی مبل بلند شدم و راهی دستشویی شدم.
نیم ساعتی طول کشید تا از خونه بیرون زدم،
بی معطلی رفتم دنبال کاری که خارج از شرکت داشتم و ساعت هنوز 10 نشده بود که بالاخره به شرکت رفتم...
با همکارها که سلام و احوالپرسی کردم به اتاق شریف رفتم،
امروز پیرهن سفید به تن نداشت و یه پیراهن مشکی پوشیده بود که جلوتر رفتم و همزمان با ایستادنم مقابل میزش،سر بلند کرد:
_اومدی؟
جواب دادم:
_سلام بله!
جواب سلامم و داد:
_کار پاسپورتت انجام شد؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_مشکلی برای سفر ندارم
زیرلب خوبه ای گفت و ادامه داد:
_پس برو به کارت برس،
قبل رفتن باید همه کارهارو انجام بدیم و با خیال راحت به این سفر بریم
چشمی گفتم:
_پس من دیگه میرم.
و از اتاقش بیرون زدم،
انگیزه ام واسه انجام کارها چندین برابر شده بود که با دقت و اما با سرعتی بیشتر از قبل مشغول رسیدگی به برنامه ها شدم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_291
بالاخره روزی که منتظرش بودم رسید.
با پرواز به دبی رسیدیم و حالا اینجا ظهر بود و هوا خیلی گرم تر از تهران که یک راست راهی هتل شدیم.
شریف دعوت همکار خارجیش و قبول نکرده بود و قرار بود این چند روز و تو این هتل بگذرونیم،یه هتل خفن که باعث شده بود فقط با دهن باز اطرافم و نگاه کنم،
اگه این هتل بود ،
اونایی که تو تهران بود چی بود؟
سطحشون از زمین تا آسمون فرق داشت و حتی هتل شریف که میشد گفت از درجه یک ترین هتل های تهران بود هم جلوی این شکوه و عظمت حرفی برای گفتن نداشت!
با شنیدن صدای شیدا،
تنها دختری که به جز من تو این سفر حضور داشت به خودم اومدم:
_همینطور که رئیس گفتن باید خوب به این هتل و امکاناتش توجه کنیم و یه جورایی بتونیم ایده بگیریم،
هرچند محدودیت هست اما میشه شرایط هتل و بهتر کرد
نگاهش که کردم لبش و به دندون گرفت:
_ببخشید اصلا حواسم نبود که شما...
نزاشتم ادامه بده:
_با من راحت باش
لبخند زد:
_پس باید بگم اصلا حواسم نبود که تو نامزد رئیسی و شاید این سفر برات تفریحی باشه
حرفش و رد کردم:
_این سفر واسه من و معین کاملا کاریه!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_291 بالاخره روزی که منتظرش بودم رسید. با پرواز
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_292
انقدر همه مارو باور کرده بودن که گاهی خودمم فکر میکردم واقعا یه سر و سری با شریف دارم!
این بار قبل از اینکه شیدا چیزی بگه،
یزدانی به سمتمون اومد:
_شماها چرا اینجا وایسادید؟
اتاقها رزرو شد،
چمدوناتون و تحویل بدید که بریم استراحت کنیم
شیدا باشه ای گفت و من سری به نشونه تایید تکون دادم که یزدانی دستش و به سمتم دراز کرد:
_چمدونت و بده به من
و رو کرد به شیدا:
_شماهم همینطور
تا خواستم ازش تشکر کنم و بگم راضی به زحمتش نیستم نمیدونم سر و کله شریف از کجا پیداشد،
اما سریع کنار یزدانی ایستاد طوری که محکم به یزدانی برخورد کرد و یزدانی دستش و عقب کشید:
با تعجب داشتم نگاهش میکردم که رو کرد به یزدانی:
_چیزی میخوای؟
یزدانی با قیافه گرفته جواب داد:
_دستم و له کردی؛
نه چیزی نمیخوام،
میخواستم چمدون خانمارو بیارم!
شریف نگاهی به من انداخت و ابرویی بالا انداخت:
_من...
من خودم چمدون جانارو میارم،
تو چمدون خانم حمیدی و بیار!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_292 انقدر همه مارو باور کرده بودن که گاهی خودمم فک
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_293
و چمدون و از دستم گرفت،
هنوز مات این کارش و این سر رسیدن عجیب و غریبش مونده بودم و از جام تکون نمیخوردم که همزمان با برداشتن اولین قدمش ،
سر چرخوند سمتم:
_چرا وایسادی؟
بیا دیگه!
خودم و از اون حال و هوای گیج کننده درآوردم و جواب دادم:
_اومدم...
و کنارش قدم برداشتم،تا رسیدن به کارکنان این هتل و حالا بعد از تحویل چمدونها داشتیم راهنمایی میشدیم به اتاق های رزرو شده،
دوتا اتاق جداگانه و خوشبختانه زنونه مردونه جدا بود و قرار نبود این چند روز معذب باشم،
این آدما دیگه خانواده شریف نبودن که لازم باشه بخاطرشون تو یه اتاق بخوابیم و این جدا بودن درحالی که فقط باهم نامزد بودیم بی هیچ عقد و ازدواجی،همچین ناجور و غیرقابل باور هم نبود که بخوایم از این بابت نگرانی ای داشته باشیم!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_294
بعد از صرف شام اونهم با طرف های خارجی معامله جدید شرکت،
حالا من که از صبح کمی روبه راه نبودم برگشتم تو اتاق و بقیه هنوز نیومده بودن و احتمالا تا دم دمای صبحم اینطرف ها پیداشون نمیشد.
توافقات معامله انجام شده بود و قرار بود فردا واسه بازدید از محصولات دوباره همدیگه رو ملاقات کنیم و بقیه داشتن ازسفرشون لذت میبردن،
همه به جز من که از سردرد کلافه شده بودم و چشم بسته روی تخت دراز کشیده بودم.
این چشم بستن فایده ای نداشت که تو جام نشستم و یه مسکن و با یه لیوان آب خوردم و خواستم دوباره دراز بکشم که یهو با شنیدن صدای زنگ گوشیم ،گوشی رو از روی میز برداشتم و با دیدن شماره شریف صدایی تو گلو صاف کردم و جواب دادم:
_بله
صداش تو گوشی پیچید:
_بهتری؟
خیلی خوب نبودم بااین وجود گفتم:
_آره خوبم
و دوباره صدای شریف و شنیدم:
_در و باز کن،من پشت درم!
متعجب باشه ای گفتم و بعد از قطع کردن گوشی به سمت در رفتم.
اول دستی تو موهام کشیدم تا مرتب باشم و لباسام و هم صاف و صوف کردم و بعد در و باز کردم،
حالا شریف روبه روم ایستاده بود که با دیدنش قبل از اینکه اون بخواد چیزی بگه من پرسیدم:
_چیزی شده؟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_294 بعد از صرف شام اونهم با طرف های خارجی معامله ج
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_295
سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_اومدم ببینم حالت چطوره،
سرت هنوزم درد داره؟
بازم اون حس و حال...
بازهم اون تپیدن های بیش از حد قلبم که همه و همه بخاطر این مرد بود،
مردی که روبه روم ایستاده بود،
نه مست بود و نه اخمی به چهره داشت،
اتفاقا نگرانی نگاهش و حس میکردم،
منتظر جواب زل زده بود بهم و من مگه میتونستم تو همین حال بزارمش؟
مگه میتونستم بگم خوب نیستم و نگران حال من بمون؟
بااینکه سخت بود اما لبخندی زدم:
_خوبم، نگران من نباشید
و سریع ادامه دادم:
_پشت گوشی که گفتم،
لازم نبود تا اینجا بیاید میتونستید کنار بقیه خوش بگذرونید..
بازهم حرفم و رد کرد:
_نمیتونستم!
چشمام گرد شد و تا خواستم چیزی بگم شریف از کنارم رد شد و وارد اتاق شد،
رو کاناپه که نشست نگاهی بهم انداخت:
_در و ببند!
داشت معذبم میکرد که بدون بستن در جواب دادم:
_مطمئنید چیزی نشده؟
ابرو بالا انداخت:
_نمیخوای در و ببندی؟
اصلا انگار متوجه نمیشد من معذبم و داشت اینجوری دستور هم میداد که ناچار در و بستم اما از جام تکون نخوردم:
_بستم
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_295 سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _اومدم ببینم ح
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_296
پا رو پا انداخت:
_میخوای باهم فیلم ببینیم؟
کم مونده بود مغزم متلاشی شه،
شریف داشت به من پیشنهاد تماشای فیلم میداد؟
به جای جواب به این سوالش گفتم:
_شما پایین چیزی خوردید؟
خوب منظورم و متوجه شد:
_من هیچ نوشیدنی الکلی ای نخوردم که بخوام مست باشم!
دستپاچه جواب دادم:
_آخه یهو دارید به من پیشنهاد میدید که باهاتون فیلم ببینم و...
نزاشت حرفم تموم شه:
_بالاخره توهم باید تو این سفر خوش بگذرونی،تا الان کنار بقیه بچه ها داشتم اوقاتم و میگذروندم و حالاهم میخوام یه کمی با تو باشم،
بالاخره من رئیس همتونم و احساس مسئولیت میکنم!
گفت و سعی کرد خودش و جدی و مصمم مثل وقتایی که تو شرکت میدیدمش نشون بده اما اینطور نبود؛
حالا دیگه خوب شریف و میشناختم و میتونستم فرق تظاهر کردنش به جدیت و واقعا جدی بودنش و بفهمم ،
بااین وجود سری تکون دادم:
_پس احساس مسئولیت میکنید؟
جواب داد:
_معلومه،دیروز که هیچ تفریحی نداشتیم،
اگه بخوای امشب هم اینطوری سر کنی من واقعا حس خوبی بهم دست نمیده!
میگفت و چشم و ابرو هم میومد برام اما من آدمی نبودم که بخوام گول حرفهاش و بخورم و لم بدم کنارش و بخوام فیلم ببینم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_297
من حرفهای شریف و شنیده بودم،
من میدونستم شریف بهم علاقه مند شده اما نمیخواستم باهمین غرور پیش بره و من و مجبور کنه به کارهایی که دوست داره و مثل یه رئیس باهام رفتار کنه،
من میخواستم اگه عشقی هست،
این عشق مثل همه عشق های دیگه نرم و لطیف باشه بی هیچ حس بد و معذب بودنی که دست به سینه جلوش ایستادم:
_حالا که اینطوره،
من میخوام برم پایین و پیش بقیه،
فیلم و تو ایران هم میتونم ببینم!
قیافش از تعجب وا رفت:
_میخوای بری پایین؟
تو که حالت خوب نبود؟
شونه بالا انداختم:
_گفتم که خوب شدم!
و شریف که انگار دیگه راهی نداشت و در تلاش بود برای حفظ غرورش از روی کاناپه بلند شد:
_خیلی خب بریم!
نگاهی به لباس هام انداختم:
_من که اینطوری نمیتونم بیام،
باید آماده شم
جواب داد:
_خب آماده شو
اشاره ای بهش کردم:
_وقتی شما اینجایید چجوری باید آماده شم؟
روبه در و پشت به من ایستاد:
_من نگاهت نمیکنم،
تو لباست و عوض کن!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_297 من حرفهای شریف و شنیده بودم، من میدونستم شریف
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_298
با تردید به سمت کمد رفتم،
شومیز سفید رنگ دکمه ای آستین سه ربعم و بیرون کشیدم و همزمان صدای شریف و شنیدم:
_فقط حواست باشه لباس ناجوری نپوشی!
تو دلم خندیدم،
پس آقا علی رغم بزرگ شدن تو اون خانواده حساس هم تشریف داشت که چیزی نگفتم و تموم تمرکزم و گذاشتم رو پوشیدن لباسم کردم و بعد هم شلوار جینم و پوشیدم و حالا داشتم خودم و مرتب میکردم که باز هم صدای شریف طنین انداز شد:
_شنیدی؟
با شیطنت جواب دادم:
_چه فرقی داره؟
اینجا که ایران نیست بخوان به لباسامون گیر بدن
صدای نفس عمیقش به گوشم رسید:
_فرقی که نداره،
برامم مهم نیست فقط میگم جلو بچه ها یه جوری نباشه بالاخره ما به زودی برمیگردیم و هممون قراره تو اون شرکت مشغول به کار باشیم!
شاید اینجوری میتونست خودش و قانع کنه اما من و نه...
دیگه دستش برام رو شده بود،
دیگه از حال دلش با خبر بودم که جلوی آینه شونه ای به موهام زدم و آزادانه روی شونه هام رهاش کردم و بعد از زدن رژلب صورتیم تنها بخش پاک شده آرایشم، به لب هام ،
جوابش و دادم: