eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_297 _بريم پيششون ببينم اگه نامزد پونه ام قراره بره راديولوژي خب با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 هولم داد كه خنديدم: _ نرسيده به راديو لوژي نكُشيمون استاد! كه 'هيس'ِ بلندي كشيد: _صدات و نشنوم معين! و مثل هميشه دلنشين برام خنديد... تو اتاقي جدا از پونه و مهران،پام گچ گرفته ميشد و عماد هم روبه روم وايساده بود و مسخره بازي درمياورد: _قول بده بذاري رو گچ پات خونه بكشم! و آروم خنديد كه بي توجه به پزشك جوون و جدي اي كه مشغول گچ كاري پام بود جواب دادم: _آره كلا فقط خونه بلدي،يه وقت درختي گلي چيزي نكشي؟! كه اين حرفم باعث سرخ شدن لپاي عماد و گشاد شدن چشماي دكتر جوون شد كه آب دهنم و صدا دار قورت دادم: _آخه نقاشيش خوب نيست! و با اينكه ميدونستم چه سوتي فاجعه اي دادم و نتونستمم جمعش كنم لبخند دندون نمايي زدم كه عماد سري به نشونه تاسف برام تكون داد و دكتر چشم ازم گرفت! حالا هركي ندونه فكر ميكنه نه تا حالا عماد شيطنتي كرده و نه اين آقايِ دكتر تابه حال خطايي كرده كه انقدر داشتن حق به جانب باهام برخورد ميكردن! با حرص رو ازشون گرفتم و خواستم با گوشيم مشغول شم كه درِ اتاق باز شد و اون آقاي دكتر خوشگله اومد تو و برخلاف اين برجِ زهرمار لبخند دلنشيني زد و اومد سمتم: _مريضِ ما چطوره؟ سرم و خم كردم رو شونم و مثل خودش مهربون جواب دادم 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_297 از شر آوا گوشي و وسايلم و برداشتم و به اتاقم پناه بردم كه همون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 بعد از باز شدن در سريع رفتم تو خونه و صداش و از توآشپزخونه شنيدم: _خوش اومدي! همينطور كه پشتش بهم بود نگاهي بهش انداختم،داشت بساط ناهار و فراهم ميكرد و انگار خيليم به كاهدون نزده بودم! آروم رفتم تو آشپزخونه و پشت سرش وايسادم كه انگار صبرش سر اومد و بعد از نشنيدن صدام خواست برگرده طرفم كه با صداي بلند گفتم: _مهران! وحشت زده برگشت طرفم و حرف منو تكرار كرد: _مهران! از خنده وا رفتم و به زور گفتم: _مهران چي؟ كه با حرص نفسش و فوت كرد تو صورتم: _تو مريضي دستِ خودتم نيست! و اشاره اي به مرغ و گوشتاي روي كابينت كرد: _الان جا اينكه برا توي مفت خور تدارك ببينم بايد واسه مهرانم اين كارو ميكردما! و با حالت مسخره اي دماغش و كشيد بالا كه محكم بغلش كردم: _اون روزا دور نيست رفيق،مهم نترشيدنه بود كه نترشيدي! به خنده افتاده بود: _تورو دارم دشمن نميخوام... ازش جدا شدم و چرخي تو آشپزخونه زدم: _دشمن چه كمكي كنه واسه آماده شدن ناهار؟ ٢ماه بعد موهام و با سشوار خشك ميكردم كه دوباره صداي پيام گوشيم من و سمت خودش كشوند، بازم عماد و سفارشاي تموم نشدنيش،اين بار نوشته بود: ' ديگه نسپارم،مواظب خودت باشيا' لبخند بر لب براش نوشتم: 'مامان و بابام انقدر نگران نيستن كه تو هستي،بابا بابلم ديگه نميخوام برم كابل كه!' و به كارم ادامه دادم، فردا براي من روز مهمي بود، روزي كه علاوه بر شروع شدن اولين كلاسم بايد واسه زندگي به شهر و خونه ي ديگه اي ميرفتم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 نمیدونم شاید از این همه پرخاش ترسیده بود هرچند که لبخندهای ریز گاه و بیگاهش خلاف این و میگفت! انقدر خوردم که مطمئن بودم تا مدتها با شنیدن اسم کیک و شکلات شیرینی جات جیغ میزنم و روبه محسنی که کم کم داشت چرتش میگرفت گفتم: _سیر شدم: خیره به سقف کافه لب زد: _الحمدلله نخواستم کلکل باهاش و ادامه بدم و فقط واسش چشم و ابرویی اومدم که بلند شد: _من میرم حساب کنم چیزی نگفتم و خودم و جمع و جور کردم و وقتی محسن برگشت باهم بیرون رفتیم.... امروز حسابی خیابونها شلوغ بود، حال و هوای عید پررنگ تر از هر وقتی بود! همزمان با نشستن تو ماشین گفتم: _کاش یه کم قدم میزدیم کرم هاش دست از انگولک برنمیداشتن که گفت: _دوساعتم رو تردمیل باشی اون چیزایی که خوردی آب نمیشه،بیخودی زحمت نکش سر چرخوندم به سمتش: _محسن! عین لاکپشت سرش تو گردنش فرو رفت و شونه هاش بالا اومدن: _پوزش ادامه دادم: _خواهش،حالا بگو ببینم تعطیلات خود را چگونه خواهید گذراند؟ نفسش و عمیق بیرون فرستاد: _در فراق شما منتظر نگاهش کردم که ادامه داد: _این چند روز تعطیلات و تهران نیستم،هرسال کل این 13 روز و میریم مشهد،از سال بعد شماهم همراهمونی! لبخند تلخی زدم: _بعید میدونم ما بتونیم باهم ازدواج کنیم نهایتش اینه که همینطوری گاهی همو ببینیم و تلفنی باهم حرف بزنیم اخم غلیظی تحویلم داد: _اصلا از این فکرها نکن، به همین زودی باهم ازدواج میکنیم فرو رفتم تو صندلیم: _چطوری؟بابات تیرخلاص و زد یه شرطی گذاشت که مطمئن بود عملی نمیشه... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_297 من حرفهای شریف و شنیده بودم، من میدونستم شریف
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با تردید به سمت کمد رفتم، شومیز سفید رنگ دکمه ای آستین سه ربعم و بیرون کشیدم و همزمان صدای شریف و شنیدم: _فقط حواست باشه لباس ناجوری نپوشی! تو دلم خندیدم، پس آقا علی رغم بزرگ شدن تو اون خانواده حساس هم تشریف داشت که چیزی نگفتم و تموم تمرکزم و گذاشتم رو پوشیدن لباسم کردم و بعد هم شلوار جینم و پوشیدم و حالا داشتم خودم و مرتب میکردم که باز هم صدای شریف طنین انداز شد: _شنیدی؟ با شیطنت جواب دادم: _چه فرقی داره؟ اینجا که ایران نیست بخوان به لباسامون گیر بدن صدای نفس عمیقش به گوشم رسید: _فرقی که نداره، برامم مهم نیست فقط میگم جلو بچه ها یه جوری نباشه بالاخره ما به زودی برمیگردیم و هممون قراره تو اون شرکت مشغول به کار باشیم! شاید اینجوری میتونست خودش و قانع کنه اما من و نه... دیگه دستش برام رو شده بود، دیگه از حال دلش با خبر بودم که جلوی آینه شونه ای به موهام زدم و آزادانه روی شونه هام رهاش کردم و بعد از زدن رژلب صورتیم تنها بخش پاک شده آرایشم، به لب هام ، جوابش و دادم: