°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_297 _بريم پيششون ببينم اگه نامزد پونه ام قراره بره راديولوژي خب با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_298
هولم داد كه خنديدم:
_ نرسيده به راديو لوژي نكُشيمون استاد!
كه 'هيس'ِ بلندي كشيد:
_صدات و نشنوم معين!
و مثل هميشه دلنشين برام خنديد...
تو اتاقي جدا از پونه و مهران،پام گچ گرفته ميشد و عماد هم روبه روم وايساده بود و مسخره بازي درمياورد:
_قول بده بذاري رو گچ پات خونه بكشم!
و آروم خنديد كه بي توجه به پزشك جوون و جدي اي كه مشغول گچ كاري پام بود جواب دادم:
_آره كلا فقط خونه بلدي،يه وقت درختي گلي چيزي نكشي؟!
كه اين حرفم باعث سرخ شدن لپاي عماد و گشاد شدن چشماي دكتر جوون شد كه آب دهنم و صدا دار قورت دادم:
_آخه نقاشيش خوب نيست!
و با اينكه ميدونستم چه سوتي فاجعه اي دادم و نتونستمم جمعش كنم لبخند دندون نمايي زدم كه عماد سري به نشونه تاسف برام تكون داد و دكتر چشم ازم گرفت!
حالا هركي ندونه فكر ميكنه نه تا حالا عماد شيطنتي كرده و نه اين آقايِ دكتر تابه حال خطايي كرده كه انقدر داشتن حق به جانب باهام برخورد ميكردن!
با حرص رو ازشون گرفتم و خواستم با گوشيم مشغول شم كه درِ اتاق باز شد و اون آقاي دكتر خوشگله اومد تو و برخلاف اين برجِ زهرمار لبخند دلنشيني زد و اومد سمتم:
_مريضِ ما چطوره؟
سرم و خم كردم رو شونم و مثل خودش مهربون جواب دادم
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_297 از شر آوا گوشي و وسايلم و برداشتم و به اتاقم پناه بردم كه همون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_298
بعد از باز شدن در سريع رفتم تو خونه و صداش و از توآشپزخونه شنيدم:
_خوش اومدي!
همينطور كه پشتش بهم بود نگاهي بهش انداختم،داشت بساط ناهار و فراهم ميكرد و انگار خيليم به كاهدون نزده بودم!
آروم رفتم تو آشپزخونه و پشت سرش وايسادم كه انگار صبرش سر اومد و بعد از نشنيدن صدام خواست برگرده طرفم كه با صداي بلند گفتم:
_مهران!
وحشت زده برگشت طرفم و حرف منو تكرار كرد:
_مهران!
از خنده وا رفتم و به زور گفتم:
_مهران چي؟
كه با حرص نفسش و فوت كرد تو صورتم:
_تو مريضي دستِ خودتم نيست!
و اشاره اي به مرغ و گوشتاي روي كابينت كرد:
_الان جا اينكه برا توي مفت خور تدارك ببينم بايد واسه مهرانم اين كارو ميكردما!
و با حالت مسخره اي دماغش و كشيد بالا كه محكم بغلش كردم:
_اون روزا دور نيست رفيق،مهم نترشيدنه بود كه نترشيدي!
به خنده افتاده بود:
_تورو دارم دشمن نميخوام...
ازش جدا شدم و چرخي تو آشپزخونه زدم:
_دشمن چه كمكي كنه واسه آماده شدن ناهار؟
٢ماه بعد
موهام و با سشوار خشك ميكردم كه دوباره صداي پيام گوشيم من و سمت خودش كشوند،
بازم عماد و سفارشاي تموم نشدنيش،اين بار نوشته بود:
' ديگه نسپارم،مواظب خودت باشيا'
لبخند بر لب براش نوشتم:
'مامان و بابام انقدر نگران نيستن كه تو هستي،بابا بابلم ديگه نميخوام برم كابل كه!'
و به كارم ادامه دادم،
فردا براي من روز مهمي بود،
روزي كه علاوه بر شروع شدن اولين كلاسم بايد واسه زندگي به شهر و خونه ي ديگه اي ميرفتم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_298
نمیدونم شاید از این همه پرخاش ترسیده بود هرچند که لبخندهای ریز گاه و بیگاهش خلاف این و میگفت!
انقدر خوردم که مطمئن بودم تا مدتها با شنیدن اسم کیک و شکلات شیرینی جات جیغ میزنم و روبه محسنی که کم کم داشت چرتش میگرفت گفتم:
_سیر شدم:
خیره به سقف کافه لب زد:
_الحمدلله
نخواستم کلکل باهاش و ادامه بدم و فقط واسش چشم و ابرویی اومدم که بلند شد:
_من میرم حساب کنم
چیزی نگفتم و خودم و جمع و جور کردم و وقتی محسن برگشت باهم بیرون رفتیم....
امروز حسابی خیابونها شلوغ بود،
حال و هوای عید پررنگ تر از هر وقتی بود!
همزمان با نشستن تو ماشین گفتم:
_کاش یه کم قدم میزدیم
کرم هاش دست از انگولک برنمیداشتن که گفت:
_دوساعتم رو تردمیل باشی اون چیزایی که خوردی آب نمیشه،بیخودی زحمت نکش
سر چرخوندم به سمتش:
_محسن!
عین لاکپشت سرش تو گردنش فرو رفت و شونه هاش بالا اومدن:
_پوزش
ادامه دادم:
_خواهش،حالا بگو ببینم تعطیلات خود را چگونه خواهید گذراند؟
نفسش و عمیق بیرون فرستاد:
_در فراق شما
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
_این چند روز تعطیلات و تهران نیستم،هرسال کل این 13 روز و میریم مشهد،از سال بعد شماهم همراهمونی!
لبخند تلخی زدم:
_بعید میدونم ما بتونیم باهم ازدواج کنیم نهایتش اینه که همینطوری گاهی همو ببینیم و تلفنی باهم حرف بزنیم
اخم غلیظی تحویلم داد:
_اصلا از این فکرها نکن،
به همین زودی باهم ازدواج میکنیم
فرو رفتم تو صندلیم:
_چطوری؟بابات تیرخلاص و زد یه شرطی گذاشت که مطمئن بود عملی نمیشه...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_297 من حرفهای شریف و شنیده بودم، من میدونستم شریف
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_298
با تردید به سمت کمد رفتم،
شومیز سفید رنگ دکمه ای آستین سه ربعم و بیرون کشیدم و همزمان صدای شریف و شنیدم:
_فقط حواست باشه لباس ناجوری نپوشی!
تو دلم خندیدم،
پس آقا علی رغم بزرگ شدن تو اون خانواده حساس هم تشریف داشت که چیزی نگفتم و تموم تمرکزم و گذاشتم رو پوشیدن لباسم کردم و بعد هم شلوار جینم و پوشیدم و حالا داشتم خودم و مرتب میکردم که باز هم صدای شریف طنین انداز شد:
_شنیدی؟
با شیطنت جواب دادم:
_چه فرقی داره؟
اینجا که ایران نیست بخوان به لباسامون گیر بدن
صدای نفس عمیقش به گوشم رسید:
_فرقی که نداره،
برامم مهم نیست فقط میگم جلو بچه ها یه جوری نباشه بالاخره ما به زودی برمیگردیم و هممون قراره تو اون شرکت مشغول به کار باشیم!
شاید اینجوری میتونست خودش و قانع کنه اما من و نه...
دیگه دستش برام رو شده بود،
دیگه از حال دلش با خبر بودم که جلوی آینه شونه ای به موهام زدم و آزادانه روی شونه هام رهاش کردم و بعد از زدن رژلب صورتیم تنها بخش پاک شده آرایشم، به لب هام ،
جوابش و دادم: