eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
362 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_296 صبح با فرود اومدن يه وزنه ٢٠كيلويي يا بيشتر رو شكمم چشم باز ك
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 از شر آوا گوشي و وسايلم و برداشتم و به اتاقم پناه بردم كه همون لحظه پونه زنگ زد بهم. لم دادم رو تخت و جواب دادم: _سلام،خانم! صداي پر انرژيش تو گوشي پيچيد: _سلام چطوري،رسيدن بخير و با خنده ادامه داد: _اگه افتخار ميدي ناهار و باهم باشيم البته اگه مثل دفعه آخر اين استاد عاشق پيشه راه نميفته دنبالت! اداي خنديدنش و درآوردم: _هرهر!حالا بگو ببينم ناهاو ميخواي چي مهمونم كني ببينم ارزشش و داره كه از دستپخت مامانم دور باشم امروز! با خاطر جمعي جواب داد: _خيالت راحت،تو خونه تنهام ميخوام يه نيمرو برات درست كنم انگشتاتم بخوري و زد زير خنده كه به تلافي بازي با احساساتم تك خنده اي كردم و گفتم: _فكر كنم اشتباه زنگ زدي عزيزم،خونه كه خاليه بايد زنگ بزني مهران بياد بيوفته به جونت نه اينكه هوس نيمرو درست كردن بكني واسه من! صداي خنده هاش قطع شد و با صداي نسبتا بلندي جيغ زد: _چرا به ذهن خودم نرسيده بود؟ ولي قبل از اينكه من حرفي بزنم خودش ادامه داد: _اما نميشه چون سركاره و نميتونه بياد! اين دفعه من خنديدم: _پس به ذهنت رسيده بود و وقتي ديدي اون نميتونه بياد به اين نتيجه رسيدي كه خونه رو با من پر كني! سريع جواب داد: _سريع لباس بپوش بيا كه خونمون به حضور گرمت بدجوري احتياج داره بانو! از رو تخت بلند شدم و جلوي ميز آرايش نگاهي به خودم تو آينه انداختم و گفتم: _حالا نميخواد زبون بريزي،٢٠دقيقه ديگه اونجام... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_297 از شر آوا گوشي و وسايلم و برداشتم و به اتاقم پناه بردم كه همون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 بعد از باز شدن در سريع رفتم تو خونه و صداش و از توآشپزخونه شنيدم: _خوش اومدي! همينطور كه پشتش بهم بود نگاهي بهش انداختم،داشت بساط ناهار و فراهم ميكرد و انگار خيليم به كاهدون نزده بودم! آروم رفتم تو آشپزخونه و پشت سرش وايسادم كه انگار صبرش سر اومد و بعد از نشنيدن صدام خواست برگرده طرفم كه با صداي بلند گفتم: _مهران! وحشت زده برگشت طرفم و حرف منو تكرار كرد: _مهران! از خنده وا رفتم و به زور گفتم: _مهران چي؟ كه با حرص نفسش و فوت كرد تو صورتم: _تو مريضي دستِ خودتم نيست! و اشاره اي به مرغ و گوشتاي روي كابينت كرد: _الان جا اينكه برا توي مفت خور تدارك ببينم بايد واسه مهرانم اين كارو ميكردما! و با حالت مسخره اي دماغش و كشيد بالا كه محكم بغلش كردم: _اون روزا دور نيست رفيق،مهم نترشيدنه بود كه نترشيدي! به خنده افتاده بود: _تورو دارم دشمن نميخوام... ازش جدا شدم و چرخي تو آشپزخونه زدم: _دشمن چه كمكي كنه واسه آماده شدن ناهار؟ ٢ماه بعد موهام و با سشوار خشك ميكردم كه دوباره صداي پيام گوشيم من و سمت خودش كشوند، بازم عماد و سفارشاي تموم نشدنيش،اين بار نوشته بود: ' ديگه نسپارم،مواظب خودت باشيا' لبخند بر لب براش نوشتم: 'مامان و بابام انقدر نگران نيستن كه تو هستي،بابا بابلم ديگه نميخوام برم كابل كه!' و به كارم ادامه دادم، فردا براي من روز مهمي بود، روزي كه علاوه بر شروع شدن اولين كلاسم بايد واسه زندگي به شهر و خونه ي ديگه اي ميرفتم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave