°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_296 صبح با فرود اومدن يه وزنه ٢٠كيلويي يا بيشتر رو شكمم چشم باز ك
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_297
از شر آوا گوشي و وسايلم و برداشتم و به اتاقم پناه بردم كه همون لحظه پونه زنگ زد بهم.
لم دادم رو تخت و جواب دادم:
_سلام،خانم!
صداي پر انرژيش تو گوشي پيچيد:
_سلام چطوري،رسيدن بخير
و با خنده ادامه داد:
_اگه افتخار ميدي ناهار و باهم باشيم البته اگه مثل دفعه آخر اين استاد عاشق پيشه راه نميفته دنبالت!
اداي خنديدنش و درآوردم:
_هرهر!حالا بگو ببينم ناهاو ميخواي چي مهمونم كني ببينم ارزشش و داره كه از دستپخت مامانم دور باشم امروز!
با خاطر جمعي جواب داد:
_خيالت راحت،تو خونه تنهام ميخوام يه نيمرو برات درست كنم انگشتاتم بخوري
و زد زير خنده كه به تلافي بازي با احساساتم تك خنده اي كردم و گفتم:
_فكر كنم اشتباه زنگ زدي عزيزم،خونه كه خاليه بايد زنگ بزني مهران بياد بيوفته به جونت نه اينكه هوس نيمرو درست كردن بكني واسه من!
صداي خنده هاش قطع شد و با صداي نسبتا بلندي جيغ زد:
_چرا به ذهن خودم نرسيده بود؟
ولي قبل از اينكه من حرفي بزنم خودش ادامه داد:
_اما نميشه چون سركاره و نميتونه بياد!
اين دفعه من خنديدم:
_پس به ذهنت رسيده بود و وقتي ديدي اون نميتونه بياد به اين نتيجه رسيدي كه خونه رو با من پر كني!
سريع جواب داد:
_سريع لباس بپوش بيا كه خونمون به حضور گرمت بدجوري احتياج داره بانو!
از رو تخت بلند شدم و جلوي ميز آرايش نگاهي به خودم تو آينه انداختم و گفتم:
_حالا نميخواد زبون بريزي،٢٠دقيقه ديگه اونجام...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_297 از شر آوا گوشي و وسايلم و برداشتم و به اتاقم پناه بردم كه همون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_298
بعد از باز شدن در سريع رفتم تو خونه و صداش و از توآشپزخونه شنيدم:
_خوش اومدي!
همينطور كه پشتش بهم بود نگاهي بهش انداختم،داشت بساط ناهار و فراهم ميكرد و انگار خيليم به كاهدون نزده بودم!
آروم رفتم تو آشپزخونه و پشت سرش وايسادم كه انگار صبرش سر اومد و بعد از نشنيدن صدام خواست برگرده طرفم كه با صداي بلند گفتم:
_مهران!
وحشت زده برگشت طرفم و حرف منو تكرار كرد:
_مهران!
از خنده وا رفتم و به زور گفتم:
_مهران چي؟
كه با حرص نفسش و فوت كرد تو صورتم:
_تو مريضي دستِ خودتم نيست!
و اشاره اي به مرغ و گوشتاي روي كابينت كرد:
_الان جا اينكه برا توي مفت خور تدارك ببينم بايد واسه مهرانم اين كارو ميكردما!
و با حالت مسخره اي دماغش و كشيد بالا كه محكم بغلش كردم:
_اون روزا دور نيست رفيق،مهم نترشيدنه بود كه نترشيدي!
به خنده افتاده بود:
_تورو دارم دشمن نميخوام...
ازش جدا شدم و چرخي تو آشپزخونه زدم:
_دشمن چه كمكي كنه واسه آماده شدن ناهار؟
٢ماه بعد
موهام و با سشوار خشك ميكردم كه دوباره صداي پيام گوشيم من و سمت خودش كشوند،
بازم عماد و سفارشاي تموم نشدنيش،اين بار نوشته بود:
' ديگه نسپارم،مواظب خودت باشيا'
لبخند بر لب براش نوشتم:
'مامان و بابام انقدر نگران نيستن كه تو هستي،بابا بابلم ديگه نميخوام برم كابل كه!'
و به كارم ادامه دادم،
فردا براي من روز مهمي بود،
روزي كه علاوه بر شروع شدن اولين كلاسم بايد واسه زندگي به شهر و خونه ي ديگه اي ميرفتم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼