°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_296 _تا اينجا اومديم يه سر پيشِ دكتر اعصابم بريم! و با بي انصافي ت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_297
_بريم پيششون ببينم اگه نامزد پونه ام قراره بره راديولوژي خب باهم بريم!
و همين شد كه حالا ويلچر من روبه روي ويلچر مهران بود و هردومون با يادآوري شرايط يكسانمون خندمون گرفته بود كه پونه 'زهرمار'ي گفت و ادامه داد:
_آقا داشتن با يكي از همكاراشون شوخي ميكردن منتها انقدر خركي كه همكار خوبشون از پله ها هولشون دادن پايين!
و كلافه نفس عميقي كشيد كه همكار مهران لبخندي زد:
_خيلي جاي نگراني نيست فقط پاي چپش شكسته
و لبخندي زد كه پونه با نگاه تنفر برانگيزي كه بهش انداخت يه جورايي فهموند كه از ديد خارج بشه و همينطور هم شد!
با نگاهم داشتم همكارِ مهران و تعقيب ميكردم كه يه دفعه عماد صورتم و چرخوند سمتِ خودش و با اخم بهم فهموند كه بدجوري رو مخشم و من براي اينكه بحث و عوض كنم گفتم:
_حالا يعني قراره شما دوتا بشين پرستار ما دوتا؟
و اول به عمادو پونه و بعد به خودم و مهران اشاره كردم كه پونه دماغش و جمع كرد تو صورتش و جواب داد:
_من بشم پرستار اين حواس پرت؟
و با زور بيشتري ادامه داد:
_عمرا...همون همكار جونت بياد ازت مراقبت كنه!
و با اين حرف حسابي مهران و به خنده انداخت كه من با ظاهري مهربان و فريبنده زل زدم به عماد
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_296 صبح با فرود اومدن يه وزنه ٢٠كيلويي يا بيشتر رو شكمم چشم باز ك
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_297
از شر آوا گوشي و وسايلم و برداشتم و به اتاقم پناه بردم كه همون لحظه پونه زنگ زد بهم.
لم دادم رو تخت و جواب دادم:
_سلام،خانم!
صداي پر انرژيش تو گوشي پيچيد:
_سلام چطوري،رسيدن بخير
و با خنده ادامه داد:
_اگه افتخار ميدي ناهار و باهم باشيم البته اگه مثل دفعه آخر اين استاد عاشق پيشه راه نميفته دنبالت!
اداي خنديدنش و درآوردم:
_هرهر!حالا بگو ببينم ناهاو ميخواي چي مهمونم كني ببينم ارزشش و داره كه از دستپخت مامانم دور باشم امروز!
با خاطر جمعي جواب داد:
_خيالت راحت،تو خونه تنهام ميخوام يه نيمرو برات درست كنم انگشتاتم بخوري
و زد زير خنده كه به تلافي بازي با احساساتم تك خنده اي كردم و گفتم:
_فكر كنم اشتباه زنگ زدي عزيزم،خونه كه خاليه بايد زنگ بزني مهران بياد بيوفته به جونت نه اينكه هوس نيمرو درست كردن بكني واسه من!
صداي خنده هاش قطع شد و با صداي نسبتا بلندي جيغ زد:
_چرا به ذهن خودم نرسيده بود؟
ولي قبل از اينكه من حرفي بزنم خودش ادامه داد:
_اما نميشه چون سركاره و نميتونه بياد!
اين دفعه من خنديدم:
_پس به ذهنت رسيده بود و وقتي ديدي اون نميتونه بياد به اين نتيجه رسيدي كه خونه رو با من پر كني!
سريع جواب داد:
_سريع لباس بپوش بيا كه خونمون به حضور گرمت بدجوري احتياج داره بانو!
از رو تخت بلند شدم و جلوي ميز آرايش نگاهي به خودم تو آينه انداختم و گفتم:
_حالا نميخواد زبون بريزي،٢٠دقيقه ديگه اونجام...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_297
همچنان خندان بود و در اشاره به من که لابه لای خنده های سوهان روحش جواب داد:
_هات چاکلت مالیده دور لبات
و به خنده هاش ادامه داد که تو صفحه خاموش گوشی نگاهی به خودم انداختم،
بالای لبهام به رنگ قوه ای تیره درومده بود و قیافم حسابی خنده دار بود که دستمال کاغذی و برداشتم و محکم رو لبهام و پیرامون کشیدم که صدای محسن دراومد:
_نه...
این بار من بودم که نزاشتم اون حرف بزنه و چشم غره ای بهش رفتم:
_نه زشت نیست،زشت این خنده های توعه!
بی توجه به چشم های گرد شدش صورتم و تمیز کردم و دوباره نگاهم چرخید بهش که گفت:
_چی میگی عزیزم؟
میخواستم بگم پاک نکنی!
و یه کمی سرش و آورد جلو و ادامه داد:
_آخه با سبیل خیلی جذاب تری
خنده های این بارش غیر قابل تحمل تر از هروقتی بود،
نمیدونستم بخاطر سوتی ای که داده بودم بزنم تو سرم یا به سبب فشار خنده هاش بزنم زیر گریه که دستام مشت شد و لب زدم:
_انقدر بخند تا...
خنده هاش جمع شد و گفت:
_تا؟
دست بردم سمت ظرف کیک و همزمان جواب دادم:
_تا خسته شی!
و برای فرار از این صحنه های دلخراشی که رخ داده بود شروع کردم به تند تند خوردن کیک که ظرف و از دستم کشید:
_اینجوری که میخوری باید منتظر 500 کیلو شدنت باشم،بسه
قاطی کرده بودم که همزمان با جوییدن محتویات تو دهنم جواب دادم:
_نکنه زن چاقم أخ و بد و زشته؟
و دوباره ظرف کیک و به سمت خودم کشیدم که محسن اول دستی تو صورتش کشید تا کیک های خیس احتمالی تو صورتش پاک شه و بعد گفت:
_اصلا چی از این بهتر؟
بخور اگه سیر نشدی بازم سفارش میدم
و دست به سینه و ساکت تکیه داد به صندلی...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_297
من حرفهای شریف و شنیده بودم،
من میدونستم شریف بهم علاقه مند شده اما نمیخواستم باهمین غرور پیش بره و من و مجبور کنه به کارهایی که دوست داره و مثل یه رئیس باهام رفتار کنه،
من میخواستم اگه عشقی هست،
این عشق مثل همه عشق های دیگه نرم و لطیف باشه بی هیچ حس بد و معذب بودنی که دست به سینه جلوش ایستادم:
_حالا که اینطوره،
من میخوام برم پایین و پیش بقیه،
فیلم و تو ایران هم میتونم ببینم!
قیافش از تعجب وا رفت:
_میخوای بری پایین؟
تو که حالت خوب نبود؟
شونه بالا انداختم:
_گفتم که خوب شدم!
و شریف که انگار دیگه راهی نداشت و در تلاش بود برای حفظ غرورش از روی کاناپه بلند شد:
_خیلی خب بریم!
نگاهی به لباس هام انداختم:
_من که اینطوری نمیتونم بیام،
باید آماده شم
جواب داد:
_خب آماده شو
اشاره ای بهش کردم:
_وقتی شما اینجایید چجوری باید آماده شم؟
روبه در و پشت به من ایستاد:
_من نگاهت نمیکنم،
تو لباست و عوض کن!