°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_289 اما اون بر خلاف من با اينكه ميتونستم موج نگراني و تو چشماش ببي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_290
و همزمان با ضربه اي كه به شكمم زد گفت
_من دوست دارم وقتي شكمت مياد بالا و ديگه خبري از اين هيكل اتو كشيدت نيست بشينم و مسخرت كنم!
و با حالت با مزه اي خنديد كه لبام مثل يه خط صاف شد
_مگه شكم گندم و از خونه بابام آوردم كه بخواي مسخره كني؟!
و با پررويي نگاش كردم كه با اخم جواب داد
_اگه از خونه بابات مياوردي كه ميكشتمت!
با حالت خاصي نگاهم و ازش گرفتم:
_اصلا من نميخوام!
كه سريع و در حالي كه آروم ميخنديد جواب داد
_اصلا من دوست دارم در آينده ي نه چندان دور به شاهكار خودم كه باعث براومدگي شكم تو ميشه بخندم مشكليه؟
سرم و به نشونه تاييد تكون دادم كه بيخيال من شونه اي بالا انداخت
_سعي كن حلش كني
و چشمكي زد كه صداي ضعيف بوق آمبولانس و بعد هم صداي پونه باعث نا تموم موندن بحثمون شد
_ادامه ي حرفاي قشنگتون و بذاريد داخل آمبولانس
و خنديد كه من و عمادم به خنده افتاديم و عماد گفت
_عجب دانشجوي فضولي!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_289 اما اون بر خلاف من با اينكه ميتونستم موج نگراني و تو چشماش ببي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_290
و طولي نكشيد كه به كمك عماد و تكنسين هاي آمبولانس بالاخره اومدم بيرونو حالا بعد از تشخيص شكستگي پام سوار آمبولانس شديم و قرار شد پونه هم دنبالمون بياد البته با ماشين من!
هنوز در آمبولانس بسته نشده بود كه عماد با خنده و در حالي كه دستي توي ريشش ميكشيد خطاب به پونه كه بيرون وايساده بود گفت
_جون شما و جون ماشين
و با صداي آروم تري ادامه داد:
_من ديگه وسعم نميرسه آمبولانسم بدم تعميرگاه تا درست بشه ها!
كه پونه پاش و به زمين كوبيد و با صداي جيغش گفت:
_إ استاد خودتون زدين رو ترمز و من ناچارا زدم بهتون!
و آروم خنديد كه پوفي كشيدم:
_دنبالمون بيا
و همين حرف من براي بسته شدن در آمبولانس و حركتمون كافي بود...
سوار بر ويلچر به داخل بيمارستان هدايت ميشدم!
جالبيش اينجا بود كه در اين مواقع همراهاي بيمار بهش دلگرمي ميدادن و نگرانش بودن اما من كه دوتا ديوونه همراهيم ميكردن ،مغزم پر شده بود از صداي خنده شون!
نميدونم شايدم شكستنِ پام يه جوك بود!
جدا از همه چیز درد پام خیلی اذیتم میکرد اونقدری ک دوس داشتم با اره ببرمش!
تو صف انتظار برای ویزیت دکتر بودیم و سرِ سه تامونم توی گوشی هامون بود که بالاخره نوبتمون شد و عماد به آرومی منو ب سمت اتاق دکتر هل داد،
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_289 همزمان با برخورد مج آرومي بهم،عماد آب دهنش و با سر و صدا قورت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_290
يه تاي ابروم و بالا انداختم و با دقت به اجزاي صورتش نگاه كردم و خيلي جدي جواب دادم:
_نه واقعا من غلام به اين خوبي نديده بودم ببخشيد!
و همينطور كه زل زده بوديم بهم هردومون پوكيديم از خنده!
داشتم وا ميرفتم از خنده كه عماد يه كمي آروم گرفت و انگشت اشارش و به نشونه سكوت مقابل بينيش گذاشت:
_هيس الان به بلند خنديدنمونم گير ميدن!
با لحن بامزه اي جواب دادم:
_من و تو هرجا بريم به ديوونگيامون گير ميدن!
و از كنارش رد شدم،
پشت سرم اومد:
_آره خب تموم عشاق جهان عقل ندارن!
چشم دوختم به آبي بيكران و موج هاي پر سر و صداش:
_من حاضرم عقل نداشته باشيم ولي تا تهش همينطوري عاشق بمونيم!
دستش قفل شد تو دستام:
_داستان من و تو ته و پايان نداره...
حوالي غروب بود،
بالاخره از راه رفتن خسته شديم و يه جايي لب ساحل و رو دوتا سنگ بزرگ نشستيم...
تو فكر تموم شدن امروز و بعد هم برگشتن به تهران بودم كه صداش و شنيدم:
_از يكي دوماه ديگه ميخواي بياي اينجا واسه چند سال!
و همراه با كشيدن نفسي عميق نگاهم كرد!
از اينطور پكر بودنش هم حالم گرفته شد و هم خندم گرفت كه چطور به جايي رسيديم كه اون استاد مغرور كه كاري جز خراب كردن من نداشت الان اينطور بخاطر دوري دوماه ديگمون زانوي غم بغل كرده بود....
با اين حال با صداي آرومي جواب دادم:
_آخر هفته ها ميام تهران گاهي
چپ چپ نگاهم كرد:
_يعني من فقط پنجشنبه جمعه اونم گاهي تورو ببينم؟
شونه اي بالا انداختم:
_چاره ي ديگه اي داريم؟
نگاهش و ازم گرفت:
_پيدا ميكنم،يا من ميام اينجا و تو دانشگاهي كه قراره بياي،يا تو برميگردي دانشگاه خودمون!
خنديدم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_290
تاج ابروهاش بالا رفت و مردمک چشمهای کشیده اش لرزید اما حرفی نزد،
سکوت بینمون پر شد!
دهن باز کردم تا چیزی بگم تا جوابی بخوام اما قبل از اینکه بخوام کاری کنم دستش و به نشونه سکوت بالا آورد:
_هیچی نگو...فقط برو!
ناباورانه نگاهش کردم که عقب رفت و همزمان با هدایت در واسه بسته شدن ادامه داد:
_برو و دیگه هیچوقت من و یاد بازیچه شدنم ننداز،
برو و بزار تا همیشه فقط پسرخاله باقی بمونی!
نگاهش و ازم گرفت،
در داشت بسته میشد که پام و مانع قرار دادم و با صدای بلندتری گفتم:
_من اومدم که نزارم برگردی...
من اومدم که بگم پشیمون تموم کارهامم که بگم...
صدام پایین اومد و لب زدم:
_که بگم دوستدارم،
خیلی دوستدارم...
چشم هاش پشت جلد اشک قایم شد و با صدای ضعیفی گفت:
_باور نمیکنم،
آدم وقتی کسی و دوست داشته باشه اون و بازیچه خودش نمیکنه،
احساساتش و نادیده نمیگیره
و با نیش خند تلخی ادامه داد:
_بخاطر کسی که یکبار ازدواج کرده و جدا شده و مدام پسش زده، ازش نمیگذره!
تموم انرژیم با حرفهاش تحلیل رفت،
داشت درست میگفت،
من کور شده بودم،
حماقت کرده بودم!
صداش اروم تر از قبل شد:
_کار درستی نکردم اما پیام هات و خوندم،
پیام هایی که حتی یکیش شبیه پیامهایی نبود که برای من میفرستادی،
علاقه ای که بهش داشتی وقتی من باهات تو یه خونه بودم،
وقتی من و میبوسیدی،
همه و همه من و از تو بیزار کرده...
بازم بگم؟
صبر نکرد تا جوابی بشنوه،
واسه بستن در هم تلاشی نکرد،
در و رها کرد،
مثل من!
بدو بدو راه افتاد توی حیاط، داشت ازم فرار میکرد اما اگه میرفت من دیگه فرصتی نداشتم...
هیچ فرصتی!
دنبالش راه افتادم و صداش زدم:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_290
بالاخره باید پامیشدم و میرفتم به کارهام میرسیدم که هرچند سخت از روی مبل بلند شدم و راهی دستشویی شدم.
نیم ساعتی طول کشید تا از خونه بیرون زدم،
بی معطلی رفتم دنبال کاری که خارج از شرکت داشتم و ساعت هنوز 10 نشده بود که بالاخره به شرکت رفتم...
با همکارها که سلام و احوالپرسی کردم به اتاق شریف رفتم،
امروز پیرهن سفید به تن نداشت و یه پیراهن مشکی پوشیده بود که جلوتر رفتم و همزمان با ایستادنم مقابل میزش،سر بلند کرد:
_اومدی؟
جواب دادم:
_سلام بله!
جواب سلامم و داد:
_کار پاسپورتت انجام شد؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_مشکلی برای سفر ندارم
زیرلب خوبه ای گفت و ادامه داد:
_پس برو به کارت برس،
قبل رفتن باید همه کارهارو انجام بدیم و با خیال راحت به این سفر بریم
چشمی گفتم:
_پس من دیگه میرم.
و از اتاقش بیرون زدم،
انگیزه ام واسه انجام کارها چندین برابر شده بود که با دقت و اما با سرعتی بیشتر از قبل مشغول رسیدگی به برنامه ها شدم...