eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بالاخره روزی که منتظرش بودم رسید. با پرواز به دبی رسیدیم و حالا اینجا ظهر بود و هوا خیلی گرم تر از تهران که یک راست راهی هتل شدیم. شریف دعوت همکار خارجیش و قبول نکرده بود و قرار بود این چند روز و تو این هتل بگذرونیم،یه هتل خفن که باعث شده بود فقط با دهن باز اطرافم و نگاه کنم، اگه این هتل بود ، اونایی که تو تهران بود چی بود؟ سطحشون از زمین تا آسمون فرق داشت و حتی هتل شریف که میشد گفت از درجه یک ترین هتل های تهران بود هم جلوی این شکوه و عظمت حرفی برای گفتن نداشت! با شنیدن صدای شیدا، تنها دختری که به جز من تو این سفر حضور داشت به خودم اومدم: _همینطور که رئیس گفتن باید خوب به این هتل و امکاناتش توجه کنیم و یه جورایی بتونیم ایده بگیریم، هرچند محدودیت هست اما میشه شرایط هتل و بهتر کرد نگاهش که کردم لبش و به دندون گرفت: _ببخشید اصلا حواسم نبود که شما... نزاشتم ادامه بده: _با من راحت باش لبخند زد: _پس باید بگم اصلا حواسم نبود که تو نامزد رئیسی و شاید این سفر برات تفریحی باشه حرفش و رد کردم: _این سفر واسه من و معین کاملا کاریه!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_291 بالاخره روزی که منتظرش بودم رسید. با پرواز
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 انقدر همه مارو باور کرده بودن که گاهی خودمم فکر میکردم واقعا یه سر و سری با شریف دارم! این بار قبل از اینکه شیدا چیزی بگه، یزدانی به سمتمون اومد: _شماها چرا اینجا وایسادید؟ اتاقها رزرو شد، چمدوناتون و تحویل بدید که بریم استراحت کنیم شیدا باشه ای گفت و من سری به نشونه تایید تکون دادم که یزدانی دستش و به سمتم دراز کرد: _چمدونت و بده به من و رو کرد به شیدا: _شماهم همینطور تا خواستم ازش تشکر کنم و بگم راضی به زحمتش نیستم نمیدونم سر و کله شریف از کجا پیداشد، اما سریع کنار یزدانی ایستاد طوری که محکم به یزدانی برخورد کرد و یزدانی دستش و عقب کشید: با تعجب داشتم نگاهش میکردم که رو کرد به یزدانی: _چیزی میخوای؟ یزدانی با قیافه گرفته جواب داد: _دستم و له کردی؛ نه چیزی نمیخوام، میخواستم چمدون خانمارو بیارم! شریف نگاهی به من انداخت و ابرویی بالا انداخت: _من... من خودم چمدون جانارو میارم، تو چمدون خانم حمیدی و بیار!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_292 انقدر همه مارو باور کرده بودن که گاهی خودمم فک
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و چمدون و از دستم گرفت، هنوز مات این کارش و این سر رسیدن عجیب و غریبش مونده بودم و از جام تکون نمیخوردم که همزمان با برداشتن اولین قدمش ، سر چرخوند سمتم: _چرا وایسادی؟ بیا دیگه! خودم و از اون حال و هوای گیج کننده درآوردم و جواب دادم: _اومدم... و کنارش قدم برداشتم،تا رسیدن به کارکنان این هتل و حالا بعد از تحویل چمدونها داشتیم راهنمایی میشدیم به اتاق های رزرو شده، دوتا اتاق جداگانه و خوشبختانه زنونه مردونه جدا بود و قرار نبود این چند روز معذب باشم، این آدما دیگه خانواده شریف نبودن که لازم باشه بخاطرشون تو یه اتاق بخوابیم و این جدا بودن درحالی که فقط باهم نامزد بودیم بی هیچ عقد و ازدواجی،همچین ناجور و غیرقابل باور هم نبود که بخوایم از این بابت نگرانی ای داشته باشیم!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بعد از صرف شام اونهم با طرف های خارجی معامله جدید شرکت، حالا من که از صبح کمی روبه راه نبودم برگشتم تو اتاق و بقیه هنوز نیومده بودن و احتمالا تا دم دمای صبحم اینطرف ها پیداشون نمیشد. توافقات معامله انجام شده بود و قرار بود فردا واسه بازدید از محصولات دوباره همدیگه رو ملاقات کنیم و بقیه داشتن ازسفرشون لذت میبردن، همه به جز من که از سردرد کلافه شده بودم و چشم بسته روی تخت دراز کشیده بودم. این چشم بستن فایده ای نداشت که تو جام نشستم و یه مسکن و با یه لیوان آب خوردم و خواستم دوباره دراز بکشم که یهو با شنیدن صدای زنگ گوشیم ،گوشی رو از روی میز برداشتم و با دیدن شماره شریف صدایی تو گلو صاف کردم و جواب دادم: _بله صداش تو گوشی پیچید: _بهتری؟ خیلی خوب نبودم بااین وجود گفتم: _آره خوبم و دوباره صدای شریف و شنیدم: _در و باز کن،من پشت درم! متعجب باشه ای گفتم و بعد از قطع کردن گوشی به سمت در رفتم. اول دستی تو موهام کشیدم تا مرتب باشم و لباسام و هم صاف و صوف کردم و بعد در و باز کردم، حالا شریف روبه روم ایستاده بود که با دیدنش قبل از اینکه اون بخواد چیزی بگه من پرسیدم: _چیزی شده؟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_294 بعد از صرف شام اونهم با طرف های خارجی معامله ج
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _اومدم ببینم حالت چطوره، سرت هنوزم درد داره؟ بازم اون حس و حال... بازهم اون تپیدن های بیش از حد قلبم که همه و همه بخاطر این مرد بود، مردی که روبه روم ایستاده بود، نه مست بود و نه اخمی به چهره داشت، اتفاقا نگرانی نگاهش و حس میکردم، منتظر جواب زل زده بود بهم و من مگه میتونستم تو همین حال بزارمش؟ مگه میتونستم بگم خوب نیستم و نگران حال من بمون؟ بااینکه سخت بود اما لبخندی زدم: _خوبم، نگران من نباشید و سریع ادامه دادم: _پشت گوشی که گفتم، لازم نبود تا اینجا بیاید میتونستید کنار بقیه خوش بگذرونید.. بازهم حرفم و رد کرد: _نمیتونستم! چشمام گرد شد و تا خواستم چیزی بگم شریف از کنارم رد شد و وارد اتاق شد، رو کاناپه که نشست نگاهی بهم انداخت: _در و ببند! داشت معذبم میکرد که بدون بستن در جواب دادم: _مطمئنید چیزی نشده؟ ابرو بالا انداخت: _نمیخوای در و ببندی؟ اصلا انگار متوجه نمیشد من معذبم و داشت اینجوری دستور هم میداد که ناچار در و بستم اما از جام تکون نخوردم: _بستم
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_295 سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _اومدم ببینم ح
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 پا رو پا انداخت: _میخوای باهم فیلم ببینیم؟ کم مونده بود مغزم متلاشی شه، شریف داشت به من پیشنهاد تماشای فیلم میداد؟ به جای جواب به این سوالش گفتم: _شما پایین چیزی خوردید؟ خوب منظورم و متوجه شد: _من هیچ نوشیدنی الکلی ای نخوردم که بخوام مست باشم! دستپاچه جواب دادم: _آخه یهو دارید به من پیشنهاد میدید که باهاتون فیلم ببینم و... نزاشت حرفم تموم شه: _بالاخره توهم باید تو این سفر خوش بگذرونی،تا الان کنار بقیه بچه ها داشتم اوقاتم و میگذروندم و حالاهم میخوام یه کمی با تو باشم، بالاخره من رئیس همتونم و احساس مسئولیت میکنم! گفت و سعی کرد خودش و جدی و مصمم مثل وقتایی که تو شرکت میدیدمش نشون بده اما اینطور نبود؛ حالا دیگه خوب شریف و میشناختم و میتونستم فرق تظاهر کردنش به جدیت و واقعا جدی بودنش و بفهمم ، بااین وجود سری تکون دادم: _پس احساس مسئولیت میکنید؟ جواب داد: _معلومه،دیروز که هیچ تفریحی نداشتیم، اگه بخوای امشب هم اینطوری سر کنی من واقعا حس خوبی بهم دست نمیده! میگفت و چشم و ابرو هم میومد برام اما من آدمی نبودم که بخوام گول حرفهاش و بخورم و لم بدم کنارش و بخوام فیلم ببینم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 من حرفهای شریف و شنیده بودم، من میدونستم شریف بهم علاقه مند شده اما نمیخواستم باهمین غرور پیش بره و من و مجبور کنه به کارهایی که دوست داره و مثل یه رئیس باهام رفتار کنه، من میخواستم اگه عشقی هست، این عشق مثل همه عشق های دیگه نرم و لطیف باشه بی هیچ حس بد و معذب بودنی که دست به سینه جلوش ایستادم: _حالا که اینطوره، من میخوام برم پایین و پیش بقیه، فیلم و تو ایران هم میتونم ببینم! قیافش از تعجب وا رفت: _میخوای بری پایین؟ تو که حالت خوب نبود؟ شونه بالا انداختم: _گفتم که خوب شدم! و شریف که انگار دیگه راهی نداشت و در تلاش بود برای حفظ غرورش از روی کاناپه بلند شد: _خیلی خب بریم! نگاهی به لباس هام انداختم: _من که اینطوری نمیتونم بیام، باید آماده شم جواب داد: _خب آماده شو اشاره ای بهش کردم: _وقتی شما اینجایید چجوری باید آماده شم؟ روبه در و پشت به من ایستاد: _من نگاهت نمیکنم، تو لباست و عوض کن!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_297 من حرفهای شریف و شنیده بودم، من میدونستم شریف
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با تردید به سمت کمد رفتم، شومیز سفید رنگ دکمه ای آستین سه ربعم و بیرون کشیدم و همزمان صدای شریف و شنیدم: _فقط حواست باشه لباس ناجوری نپوشی! تو دلم خندیدم، پس آقا علی رغم بزرگ شدن تو اون خانواده حساس هم تشریف داشت که چیزی نگفتم و تموم تمرکزم و گذاشتم رو پوشیدن لباسم کردم و بعد هم شلوار جینم و پوشیدم و حالا داشتم خودم و مرتب میکردم که باز هم صدای شریف طنین انداز شد: _شنیدی؟ با شیطنت جواب دادم: _چه فرقی داره؟ اینجا که ایران نیست بخوان به لباسامون گیر بدن صدای نفس عمیقش به گوشم رسید: _فرقی که نداره، برامم مهم نیست فقط میگم جلو بچه ها یه جوری نباشه بالاخره ما به زودی برمیگردیم و هممون قراره تو اون شرکت مشغول به کار باشیم! شاید اینجوری میتونست خودش و قانع کنه اما من و نه... دیگه دستش برام رو شده بود، دیگه از حال دلش با خبر بودم که جلوی آینه شونه ای به موهام زدم و آزادانه روی شونه هام رهاش کردم و بعد از زدن رژلب صورتیم تنها بخش پاک شده آرایشم، به لب هام ، جوابش و دادم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _به نظر من که اصلا دلیل خوبی نبود، من مشکلی با برگشتنمون ندارم! سر دردم و یادم رفته بود و فقط هوس سربه سر گذاشتن با شریفی و داشتم که بعد از برملا شدن حسش بهم دیگه نمیتونستم عین قبل جدی بگیرمش و ازش حساب ببرم و این اصلا دست خودم نبود که ادامه دادم: _من آماده بریم! و این اعلام آمادگی همزمان شد با چرخیدن سر شریف به سمتم، با اخم سرچرخوند به سمتم اما وقتی دید این لباس هارو‌ تنم کردم انگار که خیالش راحت شده باشه با صدای آرومی گفت: _پس.. پس بریم... و باهم راهی شدیم. راهی پایین و کلابی که میدونستم اصلا جای من یه نفر نیست شدیم. فضا برام غریب بود اما برای شریف نه که بی توجه به سر و صدا ها، بی توجه به آدمای بیشماری که مشغول رقصیدن و نوشیدن بودن و بی توجه به برنامه های دیگه با صدای بلندی که به گوشم برسه گفت: _بچه ها اون سمتن... و جلوتر از من راه افتاد و اینجا اتقدر شلوغ بود که من نتونم پشت سرش قدم بردارم و منتظر بودم رفت و آمد آدمهایی که بینمون فاصله انداخته بودن تموم بشه که یهو شریف برگشت، از لابه لای بقیه رد شد وروبه روم ایستاد: _دستت و بده به من! با چشمای گرد شده که نگاهش کردم دیگه معطل نکرد و دستم و گرفت و من و پشت سر خودش راه انداخت... حالا گرمای دستش و حس میکردم، حالا داشت بهم خوش میگذشت، نه بخاطر اینجا بودن، نه بخاطر قرار گرفتن تو همچین فضایی که برام قفل بود، فقط و فقط برای اینکه دستم تو دست مردی بود که انگار بدجوری بهش دلباخته بودم و این دلباختگی ترسناک بود… من درگیر مردی شده بودم که هیچ جوری وصله ام نبود …
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 کنار شریف نشستم. پشت یه میز شیش نفره و حالا یزدانی که حسابی کیفش کوک‌ بود اصلا روی پا بند نبود که از پشت میز بلند شد و رفت قاطی آدمهایی که اون وسط بودن، حال آقای جهانی بهتر بود و شیداهم اوضاعی بهتر از اوضاع من داشت انگار این اولین نایت کلابی نبود که به عمرش دیده و همه چیز فقط برای من عجیب غریب و جدید بود که آقای جهانی کمی از نوشیدنی روی میز برای هممون ریخت: _همچین چیزی تو ایران عمرا پیدا نمیشه! و سلامتی گویان با شیدا یک نفس سر کشید و من هنوز هیچی ننوشیده بودم که شریف نگاهم کرد: _توهم بخور، فقط زیاد نخور که مست نشی! بعد از اون بلایی که رویا سرم آورده بود میترسیدم از همه نوشیدنی های دنیا میترسیدم که با تاخیر به حرف شریف گوش کردم و لیوان نوشیدنی و تو دستم گرفتم و همزمان شریف لیوانش و به سمتم گرفت: _به سلامتی! و من مثل بقیه آروم لیوانم و به لیوانش کوبیدم و همزمان با شریف این نوشیدنی تلخ و زهرماری و سر کشیدم... انقدر تلخ بود که بلافاصله از خوراکی های روی میز خوردم تا تلخیش از دهنم بره اما انگار این تلخی فقط برای من ناخوشایند بود که جهانی و شریف بازهم نوشیدن و اصلا هم خسته نمیشدن از نوشیدن که حالا جهانی هرچند با خجالت اما بلند شد و مثل یزدانی خودش و رسوند اون وسطا و شیداهم که از همون لحظه اول دیدنش فهمیده بودم دختر پرجنب و جوشیه نموند و رفت...
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_300 کنار شریف نشستم. پشت یه میز شیش نفره و حالا
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حالا فقط من و شریف نشسته بودیم و بقیه پراکنده شده بودن که شریف دوباره برام از اون نوشیدنی ریخت: _بازم میتونی بخوری! دلم نمیخواست بخورم اما احساس میکردم ضایع بازیه که تو همچین جایی دست به سینه بشینم و کاری نکنم که این بار هم تا قطره آخر توی لیوانم و نوشیدم و یک بار دیگه هم شریف اینکار و ادامه داد و حالم کمی عوض شده بود، انگار خسته بودم و‌ شاید هم کمی مست که سرم و گذاشتم رو میز و همین باعث شد تا صدای خنده های شریف و بشنوم: _به همین زودی مست شدی؟ اما نوچی گفتم: _فقط بی حالم شاید هنوز خوب نشدم، اگه من خوابم برد بیدارم کنید که برم تو اتاقم! و خواستم چشم ببندم که شریف از شونه هام گرفت: _سرت و روی میز نزار سر بلند کردم و متعجب نگاهش کردم که ادامه داد: _سرت و بزار رو شونه من! ابرو بالا انداختم: _من راحتم! و دوباره خواستم سر روی میز بزارم که شریف مانعم شد: _سرت و بزار رو شونم ، وقتی بچه ها برگردن و ببینن سرت و گذاشتی رو میز به رابطه مون شک میکنن! چشم ریز کردم: _واقعا؟ و شریف تند تند سر تکون داد بااین حال له تر از این حرفها بودم که بخوام باهاش بحث کنم و یه دفعه سرم و رو شونش گذاشتم، حالا از نمایی دیگه رقص ها و برنامه های دیگه رو نگاه میکردم و هر از گاهی هم لبخند میزدم، همچین از اینجا بودن بدم نیومده بود و داشت بهم خوش میگذشت هرچند حس میکردم بدنم گر گرفته و داغ کردم اما خوب بود... همه چی خوب بود که شریف لیوان خالیش و روی میز کوبید و همین باعث شد تا از فکر بیرون بیام: _ترسیدم! صداش و تو گوشم شنیدم، انگار سرش و کمی خم کرده بود تا صدا بهم برسه: _متاسفم اگه ترسوندمت…
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_301 حالا فقط من و شریف نشسته بودیم و بقیه پراکنده
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 سرم و از روی شونش برداشتم بااینکه احساس میکردم اون نوشیدنی یه کمی حالم و‌عوض کرده اما حس مست شدن و دچار شدن به حال یزدانی و‌شیدا و جهانی و‌نداشتم و میتونستم بدون شریف هم اینجا پشت میز بشینم و از تماشای برنامه ها لذت ببرم یا اصلا بخوابم که گفتم : _اگه میخواید شماهم برید پیش بقیه، من اگه خوابم گرفت همینجا میخوابم! جواب داد: _من اینجا کنار تو بودن و به رفتن پیش بقیه ترجیح میدم! صاف نشستم: _الان... الان شما مستید؟ سر تکون داد: _تورو نمیدونم، ولی من مست نیستم! آروم به صورتم ضربه زدم: _من مست نیستم! و شریف تکرار کرد: _منم مست نیستم کمی با خودم فکر کردم: _آخه باز دارید مثل اون شب حرف میزنید، مثل اونشب که حسابی مست بودید! نگاهم کرد: _همیشه که قرار نیست موقع مست بودن حرف دل و زد! کم کم داشتم پس میفتادم : _دارید گیجم میکنید! یه کمی از خوراکی ها خورد و‌ جواب داد: _تا ابد که نمیشه یه حس و پنهون نگهداشت... حس میکردم هرآن ممکنه قلبم از سینم کنده شه، شریف... شریف داشت اینجوری به من ابراز علاقه میکرد؟