eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_300 چند دقيقه اي گذشت تا سهيل درخشاني از اتاق رفت بيرون و همزمان ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 به هر مصيبتي كه بود من و نشوند تو ماشين و بعد نشست پشت فرمون و راهي شديم. انقدر خسته بودم كه تا چشم روي هم ميذاشتم خوابم ميبرد و با صداي عماد به خودم ميومدم _الان ميرسونمت تا خودِ شب استراحت كن! با همون خواب آلودگيم سري به نشونه ي باشه تكون دادم و يه دفعه عين جن زده ها از جا پريدم _چطور برم خونه؟ كه عماد گيج نگاهم كرد و بعد خنديد و كوبيد به فرمون: _با بوگاتي داري ميري خب! چند ثانيه اي زل زدم بهش و بعد جواب دادم: _مهندس من و تو الان باهم چه نسبتي داريم؟ كه تازه آقا به خودش اومد و گفت _ظاهرا نامزدِ سابق! و با خنده ادامه داد: _نگران نباش من ميرسونمت درِ خونه بعد زنگ و ميزنم و بعدش هم فرار! اداي خنديدنش و درآوردم _مگه ميخواي بچه بذاري سرِ راه؟ صداي خنده هاش بالاتر رفت _ راه ديگه اي داريم؟ متعجب چشم گرد كردم: _يعني من و ميذاري درِ خونه و ميري؟ همينطور كه به روبه روش نگاه ميكرد سري به نشونه تاييد تكون داد: _تو و ماشين! و بعد گوشيش و از توي جيبش بيرون آورد: _به رامين زنگ بزنم يا آوا؟ آه عميقي كشيدم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_300 از قديم گفتن سالي كه نكوست از بهارش پيداست،دانشگاهيم كه روز او
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _سلام عليكم! و با نگاهي به ما ادامه داد: _بفرماييد همزمان با شيما بهم نگاه كرديم كه آروم گفت: _استاد آخوند،تا حالا كه نداشتيم! چشمكي زدم: _منم اولين بارمه كه دارم ميبينم! و قبل از هر حرفي حاج آقا روبه من و شيما گفت: _اولين باره كه شما دو نفر و ميبينم! يه پسر از اون طرف كلاس با خنده جواب داد: _از كم سعادتيشونه استاد! و كل كلاس هرهر خنديدن كه ما فقط متعجب نگاهشون كرديم و استاد گفت: _شماهم عادت ميكنيد به اين چاي شيرين هاي كلاس و در حالي كه از روي صندليش بلند ميشد ادامه داد: _دانشجوهاي جديد،من رياحي هستم درس اخلاق اسلامي اين ترمتون بامنه،مبحث شيرينيه اگه علاقمند باشيد اين بار يه پسر ديگه مزه پروند و گفت: _مخصوصا مبحث ازدواجش واسه خانما خيلي شيرينه! و نگاه معناداري به يكي از دختراي كلاس انداخت كه اونم كم نياورد و جواب داد: _آقاي داوري اسلام به دوستي با شما پسرا سفارش نكرده چرا ناراحتيت از منه؟ و همين واسه از خنده تركيدن كلاس كافي بود كه حاجي رياحي با خنده سري تكون داد: _استغفرالله... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 توپ لحظه تحویل سال شلیک شد. سال نو رسید، زمین بهار دیگه ای و به خودش دید و روزهای جدید شروع شدن، روزهایی که امید به خوب بودنشون داشتم و دلم شب هایی رو میخواست مملو از عشق، دلم اتفاقات خوبی و میخواست که سال گذشته نشد بیفته... تو مسیر رفتن به کرج و خونه مامان نرگس بودیم، به رسم هرسال میرفتیم اونجا و امروز و کنار هم میگذروندیم،همراه با خانواده های خاله مرجان و خاله مینا و البته دایی معین و دایی مهدی، حسابی جمعمون جمع بود! با رسیدن به خونه مامان نرگس که یه خونه بزرگ و دلباز قدیمی بود، لبخندی به لبهام اومد و از ته دل به پریا دختر دایی مهدی که همسن و سال من بود و طبقه بالای خونه مامان نرگس ساکن بودن حسودی کردم! وارد خونه که شدیم، انقدر زیاد بودیم که یه حال و احوالپرسی ساده و تبریک سال نو سر و صدایی به پا کرده بود دیدنی! حرف زدن خانم ها حسابی گل کرده بود و میز گرد تشکیل داده بودن، آقایون هم که حوصله این همه سر و صدارو نداشتن طبقه بالا و خونه دایی بودن، اما من چسبیده بودم به مامان نرگس و تو آشپزخونه ور دلش نشسته بودم و از حرفهاش کیف میکردم، دلم فقط شنیدن خاطره های قدیمیش و میخواست و گفتن از بابابزرگ خدابیامرز که یادآوری جوونی هاشون حتی الان هم لبخند به لب های این پیرزن میاورد و خط لبخندش رو عمیق میکرد... با ورود مبین به آشپزخونه حرفهامون نصفه موند و مبین گفت: _اومدم یه سینی چای ببرم بالا مامان نرگس نگاه معنا داری بهش انداخت: _یعنی باور کنم بخاطر دخترعمو پریات نیومدی بچه؟ و با خنده سری تکون داد که مبین لپاش گل انداخت و حرفی نزد... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_300 کنار شریف نشستم. پشت یه میز شیش نفره و حالا
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حالا فقط من و شریف نشسته بودیم و بقیه پراکنده شده بودن که شریف دوباره برام از اون نوشیدنی ریخت: _بازم میتونی بخوری! دلم نمیخواست بخورم اما احساس میکردم ضایع بازیه که تو همچین جایی دست به سینه بشینم و کاری نکنم که این بار هم تا قطره آخر توی لیوانم و نوشیدم و یک بار دیگه هم شریف اینکار و ادامه داد و حالم کمی عوض شده بود، انگار خسته بودم و‌ شاید هم کمی مست که سرم و گذاشتم رو میز و همین باعث شد تا صدای خنده های شریف و بشنوم: _به همین زودی مست شدی؟ اما نوچی گفتم: _فقط بی حالم شاید هنوز خوب نشدم، اگه من خوابم برد بیدارم کنید که برم تو اتاقم! و خواستم چشم ببندم که شریف از شونه هام گرفت: _سرت و روی میز نزار سر بلند کردم و متعجب نگاهش کردم که ادامه داد: _سرت و بزار رو شونه من! ابرو بالا انداختم: _من راحتم! و دوباره خواستم سر روی میز بزارم که شریف مانعم شد: _سرت و بزار رو شونم ، وقتی بچه ها برگردن و ببینن سرت و گذاشتی رو میز به رابطه مون شک میکنن! چشم ریز کردم: _واقعا؟ و شریف تند تند سر تکون داد بااین حال له تر از این حرفها بودم که بخوام باهاش بحث کنم و یه دفعه سرم و رو شونش گذاشتم، حالا از نمایی دیگه رقص ها و برنامه های دیگه رو نگاه میکردم و هر از گاهی هم لبخند میزدم، همچین از اینجا بودن بدم نیومده بود و داشت بهم خوش میگذشت هرچند حس میکردم بدنم گر گرفته و داغ کردم اما خوب بود... همه چی خوب بود که شریف لیوان خالیش و روی میز کوبید و همین باعث شد تا از فکر بیرون بیام: _ترسیدم! صداش و تو گوشم شنیدم، انگار سرش و کمی خم کرده بود تا صدا بهم برسه: _متاسفم اگه ترسوندمت…