°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_300 چند دقيقه اي گذشت تا سهيل درخشاني از اتاق رفت بيرون و همزمان ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_301
به هر مصيبتي كه بود من و نشوند تو ماشين و بعد نشست پشت فرمون و راهي شديم.
انقدر خسته بودم كه تا چشم روي هم ميذاشتم خوابم ميبرد و با صداي عماد به خودم ميومدم
_الان ميرسونمت تا خودِ شب استراحت كن!
با همون خواب آلودگيم سري به نشونه ي باشه تكون دادم و يه دفعه عين جن زده ها از جا پريدم
_چطور برم خونه؟
كه عماد گيج نگاهم كرد و بعد خنديد و كوبيد به فرمون:
_با بوگاتي داري ميري خب!
چند ثانيه اي زل زدم بهش و بعد جواب دادم:
_مهندس من و تو الان باهم چه نسبتي داريم؟
كه تازه آقا به خودش اومد و گفت
_ظاهرا نامزدِ سابق!
و با خنده ادامه داد:
_نگران نباش من ميرسونمت درِ خونه بعد زنگ و ميزنم و بعدش هم فرار!
اداي خنديدنش و درآوردم
_مگه ميخواي بچه بذاري سرِ راه؟
صداي خنده هاش بالاتر رفت
_ راه ديگه اي داريم؟
متعجب چشم گرد كردم:
_يعني من و ميذاري درِ خونه و ميري؟
همينطور كه به روبه روش نگاه ميكرد سري به نشونه تاييد تكون داد:
_تو و ماشين!
و بعد گوشيش و از توي جيبش بيرون آورد:
_به رامين زنگ بزنم يا آوا؟
آه عميقي كشيدم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_300 از قديم گفتن سالي كه نكوست از بهارش پيداست،دانشگاهيم كه روز او
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_301
_سلام عليكم!
و با نگاهي به ما ادامه داد:
_بفرماييد
همزمان با شيما بهم نگاه كرديم كه آروم گفت:
_استاد آخوند،تا حالا كه نداشتيم!
چشمكي زدم:
_منم اولين بارمه كه دارم ميبينم!
و قبل از هر حرفي حاج آقا روبه من و شيما گفت:
_اولين باره كه شما دو نفر و ميبينم!
يه پسر از اون طرف كلاس با خنده جواب داد:
_از كم سعادتيشونه استاد!
و كل كلاس هرهر خنديدن كه ما فقط متعجب نگاهشون كرديم و استاد گفت:
_شماهم عادت ميكنيد به اين چاي شيرين هاي كلاس و در حالي كه از روي صندليش بلند ميشد ادامه داد:
_دانشجوهاي جديد،من رياحي هستم درس اخلاق اسلامي اين ترمتون بامنه،مبحث شيرينيه اگه علاقمند باشيد
اين بار يه پسر ديگه مزه پروند و گفت:
_مخصوصا مبحث ازدواجش واسه خانما خيلي شيرينه!
و نگاه معناداري به يكي از دختراي كلاس انداخت كه اونم كم نياورد و جواب داد:
_آقاي داوري اسلام به دوستي با شما پسرا سفارش نكرده چرا ناراحتيت از منه؟
و همين واسه از خنده تركيدن كلاس كافي بود كه حاجي رياحي با خنده سري تكون داد:
_استغفرالله...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_301
توپ لحظه تحویل سال شلیک شد.
سال نو رسید،
زمین بهار دیگه ای و به خودش دید و روزهای جدید شروع شدن،
روزهایی که امید به خوب بودنشون داشتم و دلم شب هایی رو میخواست مملو از عشق،
دلم اتفاقات خوبی و میخواست که سال گذشته نشد بیفته...
تو مسیر رفتن به کرج و خونه مامان نرگس بودیم،
به رسم هرسال میرفتیم اونجا و امروز و کنار هم میگذروندیم،همراه با خانواده های خاله مرجان و خاله مینا و البته دایی معین و دایی مهدی،
حسابی جمعمون جمع بود!
با رسیدن به خونه مامان نرگس که یه خونه بزرگ و دلباز قدیمی بود،
لبخندی به لبهام اومد و از ته دل به پریا دختر دایی مهدی که همسن و سال من بود و طبقه بالای خونه مامان نرگس ساکن بودن حسودی کردم!
وارد خونه که شدیم،
انقدر زیاد بودیم که یه حال و احوالپرسی ساده و تبریک سال نو سر و صدایی به پا کرده بود دیدنی!
حرف زدن خانم ها حسابی گل کرده بود و میز گرد تشکیل داده بودن،
آقایون هم که حوصله این همه سر و صدارو نداشتن طبقه بالا و خونه دایی بودن،
اما من چسبیده بودم به مامان نرگس و تو آشپزخونه ور دلش نشسته بودم و از حرفهاش کیف میکردم،
دلم فقط شنیدن خاطره های قدیمیش و میخواست و گفتن از بابابزرگ خدابیامرز که یادآوری جوونی هاشون حتی الان هم لبخند به لب های این پیرزن میاورد و خط لبخندش رو عمیق میکرد...
با ورود مبین به آشپزخونه حرفهامون نصفه موند و مبین گفت:
_اومدم یه سینی چای ببرم بالا
مامان نرگس نگاه معنا داری بهش انداخت:
_یعنی باور کنم بخاطر دخترعمو پریات نیومدی بچه؟
و با خنده سری تکون داد که مبین لپاش گل انداخت و حرفی نزد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_300 کنار شریف نشستم. پشت یه میز شیش نفره و حالا
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_301
حالا فقط من و شریف نشسته بودیم و بقیه پراکنده شده بودن که شریف دوباره برام از اون نوشیدنی ریخت:
_بازم میتونی بخوری!
دلم نمیخواست بخورم اما احساس میکردم ضایع بازیه که تو همچین جایی دست به سینه بشینم و کاری نکنم که این بار هم تا قطره آخر توی لیوانم و نوشیدم و یک بار دیگه هم شریف اینکار و ادامه داد و حالم کمی عوض شده بود،
انگار خسته بودم و شاید هم کمی مست که سرم و گذاشتم رو میز و همین باعث شد تا صدای خنده های شریف و بشنوم:
_به همین زودی مست شدی؟
اما نوچی گفتم:
_فقط بی حالم شاید هنوز خوب نشدم،
اگه من خوابم برد بیدارم کنید که برم تو اتاقم!
و خواستم چشم ببندم که شریف از شونه هام گرفت:
_سرت و روی میز نزار
سر بلند کردم و متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_سرت و بزار رو شونه من!
ابرو بالا انداختم:
_من راحتم!
و دوباره خواستم سر روی میز بزارم که شریف مانعم شد:
_سرت و بزار رو شونم ،
وقتی بچه ها برگردن و ببینن سرت و گذاشتی رو میز به رابطه مون شک میکنن!
چشم ریز کردم:
_واقعا؟
و شریف تند تند سر تکون داد
بااین حال له تر از این حرفها بودم که بخوام باهاش بحث کنم و یه دفعه سرم و رو شونش گذاشتم،
حالا از نمایی دیگه رقص ها و برنامه های دیگه رو نگاه میکردم و هر از گاهی هم لبخند میزدم،
همچین از اینجا بودن بدم نیومده بود و داشت بهم خوش میگذشت هرچند حس میکردم بدنم گر گرفته و داغ کردم اما خوب بود...
همه چی خوب بود که شریف لیوان خالیش و روی میز کوبید و همین باعث شد تا از فکر بیرون بیام:
_ترسیدم!
صداش و تو گوشم شنیدم،
انگار سرش و کمی خم کرده بود تا صدا بهم برسه:
_متاسفم اگه ترسوندمت…