💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_300
کنار شریف نشستم.
پشت یه میز شیش نفره و حالا یزدانی که حسابی کیفش کوک بود اصلا روی پا بند نبود که از پشت میز بلند شد و رفت قاطی آدمهایی که اون وسط بودن،
حال آقای جهانی بهتر بود و شیداهم اوضاعی بهتر از اوضاع من داشت انگار این اولین نایت کلابی نبود که به عمرش دیده و همه چیز فقط برای من عجیب غریب و جدید بود که آقای جهانی کمی از نوشیدنی روی میز برای هممون ریخت:
_همچین چیزی تو ایران عمرا پیدا نمیشه!
و سلامتی گویان با شیدا یک نفس سر کشید و من هنوز هیچی ننوشیده بودم که شریف نگاهم کرد:
_توهم بخور، فقط زیاد نخور که مست نشی!
بعد از اون بلایی که رویا سرم آورده بود میترسیدم از همه نوشیدنی های دنیا میترسیدم که با تاخیر به حرف شریف گوش کردم و لیوان نوشیدنی و تو دستم گرفتم و همزمان شریف لیوانش و به سمتم گرفت:
_به سلامتی!
و من مثل بقیه آروم لیوانم و به لیوانش کوبیدم و همزمان با شریف این نوشیدنی تلخ و زهرماری و سر کشیدم...
انقدر تلخ بود که بلافاصله از خوراکی های روی میز خوردم تا تلخیش از دهنم بره اما انگار این تلخی فقط برای من ناخوشایند بود که جهانی و شریف بازهم نوشیدن و اصلا هم خسته نمیشدن از نوشیدن که حالا جهانی
هرچند با خجالت اما بلند شد و مثل یزدانی خودش و رسوند اون وسطا و شیداهم که از همون لحظه اول دیدنش فهمیده بودم دختر پرجنب و جوشیه نموند و رفت...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_300 کنار شریف نشستم. پشت یه میز شیش نفره و حالا
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_301
حالا فقط من و شریف نشسته بودیم و بقیه پراکنده شده بودن که شریف دوباره برام از اون نوشیدنی ریخت:
_بازم میتونی بخوری!
دلم نمیخواست بخورم اما احساس میکردم ضایع بازیه که تو همچین جایی دست به سینه بشینم و کاری نکنم که این بار هم تا قطره آخر توی لیوانم و نوشیدم و یک بار دیگه هم شریف اینکار و ادامه داد و حالم کمی عوض شده بود،
انگار خسته بودم و شاید هم کمی مست که سرم و گذاشتم رو میز و همین باعث شد تا صدای خنده های شریف و بشنوم:
_به همین زودی مست شدی؟
اما نوچی گفتم:
_فقط بی حالم شاید هنوز خوب نشدم،
اگه من خوابم برد بیدارم کنید که برم تو اتاقم!
و خواستم چشم ببندم که شریف از شونه هام گرفت:
_سرت و روی میز نزار
سر بلند کردم و متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_سرت و بزار رو شونه من!
ابرو بالا انداختم:
_من راحتم!
و دوباره خواستم سر روی میز بزارم که شریف مانعم شد:
_سرت و بزار رو شونم ،
وقتی بچه ها برگردن و ببینن سرت و گذاشتی رو میز به رابطه مون شک میکنن!
چشم ریز کردم:
_واقعا؟
و شریف تند تند سر تکون داد
بااین حال له تر از این حرفها بودم که بخوام باهاش بحث کنم و یه دفعه سرم و رو شونش گذاشتم،
حالا از نمایی دیگه رقص ها و برنامه های دیگه رو نگاه میکردم و هر از گاهی هم لبخند میزدم،
همچین از اینجا بودن بدم نیومده بود و داشت بهم خوش میگذشت هرچند حس میکردم بدنم گر گرفته و داغ کردم اما خوب بود...
همه چی خوب بود که شریف لیوان خالیش و روی میز کوبید و همین باعث شد تا از فکر بیرون بیام:
_ترسیدم!
صداش و تو گوشم شنیدم،
انگار سرش و کمی خم کرده بود تا صدا بهم برسه:
_متاسفم اگه ترسوندمت…
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_301 حالا فقط من و شریف نشسته بودیم و بقیه پراکنده
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_302
سرم و از روی شونش برداشتم بااینکه احساس میکردم اون نوشیدنی یه کمی حالم وعوض کرده اما حس مست شدن و دچار شدن به حال یزدانی وشیدا و جهانی ونداشتم و میتونستم بدون شریف هم اینجا پشت میز بشینم و از تماشای برنامه ها لذت ببرم یا اصلا بخوابم که گفتم :
_اگه میخواید شماهم برید پیش بقیه،
من اگه خوابم گرفت همینجا میخوابم!
جواب داد:
_من اینجا کنار تو بودن و به رفتن پیش بقیه ترجیح میدم!
صاف نشستم:
_الان...
الان شما مستید؟
سر تکون داد:
_تورو نمیدونم،
ولی من مست نیستم!
آروم به صورتم ضربه زدم:
_من مست نیستم!
و شریف تکرار کرد:
_منم مست نیستم
کمی با خودم فکر کردم:
_آخه باز دارید مثل اون شب حرف میزنید،
مثل اونشب که حسابی مست بودید!
نگاهم کرد:
_همیشه که قرار نیست موقع مست بودن حرف دل و زد!
کم کم داشتم پس میفتادم :
_دارید گیجم میکنید!
یه کمی از خوراکی ها خورد و جواب داد:
_تا ابد که نمیشه یه حس و پنهون نگهداشت...
حس میکردم هرآن ممکنه قلبم از سینم کنده شه،
شریف...
شریف داشت اینجوری به من ابراز علاقه میکرد؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_303
شریفی که حالش شبیه اونشب نبود و به نظر نمیرسید مست باشه!
زبونم بند اومده بود نمیدونستم باید چی بگم که شریف نگاهش و بهم دوخت:
_ فکر میکنم تو به من علاقمندی،
درسته؟
اگه اینطوره بهم بگو هیچ فرصتی بهتر از این نیست!
لبام تو دهنم جمع شد،
یه ذره از حسی گفت که نمیتونست تا ابد پنهون نگهش داره و حالا داشت از من اعتراف میگرفت و انگار اصلا متوجه نبود که بهتره اول خودش ابراز علاقه کنه و بعد از من سوال کنه که دوستش دارم یا نه!
نمیخواستم جوابی که دلش میخواست و بهش بدم،اگه اون داشت حفظ غرور میکرد غرور من هم برام اهمیت زیادی داشت که گفتم:
_فکر میکنم شما به من علاقه دارید!
نگاهش تو صورتم چرخید:
_این چیزیه که میخوای بشنوی؟
پلکی زدم و چیزی نگفتم و حالا همین که شریف دهن باز کرد تا حرفی بزنه یزدانی ولو شد رو صندلی روبه روییمون درحالی که یه تیکه آهنگ خارجی ورد زبونش شده بود و مدام تکرارش میکرد و پشت بندش جهانی پشت سرش ایستاد و همون تیکه آهنگ و خوند:
_آی لاو یو...
میخوند و دستاش و رو شونه های یزدانی فشار میداد و من حالا نمیدونستم از این بی موقع اومدنشون حرصم بگیره یا به این سر و وضعشون بخندم که دستم و رو دهنم گذاشتم و همزمان شریف از روی صندلیش بلند شد:
_پاشو،
پاشو بریم داخل هتل اینا زیادی مستن شاید یه حرکت زشتی انجام بدن!
سرم به سمت شریف چرخید،
تند تند پلک میزد و عصبی به نظر میرسید که بلند شدم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_304
از اون شلوغی و هیاهو بیرون زدیم.
حالا که حرفهای شریف و شنیده بودم هم ذوق زده بودم و هم مضطرب،
یه جورایی میترسیدم از بیخ پیدا کردن ماجرا،
از خیلی چیزها میترسیدم و این حسی که گویا تو وجود هردومون شکل گرفته بود و دیگه توان ابراز نکردنش و نداشتیم،
ممکن بود کار دستمون بده!
یه قدم عقب تر از شریف قدم برمیداشتم که ایستاد ،
میخواست کنارش قدم بزنم که به محض رسیدن بهش،
دوباره قدم هاش و از سر گرفت و البته این بار بینمون سکوت حاکم نبود:
_هنوز جوابم و ندادی،
نگفتی این چیزیه که میخوای؟
با مرور حرفهای چند دقیقه پیشمون دستام و توهم قفل کردم و با صدای آرومی جواب دادم:
_من چیزی نمیخوام،
فقط خواستم یادآوری کنم تو همچین مسئله ای درست نیست که بازهم عین یه رئیس رفتار کنید!
از حرکت ایستاد و نگاهم کرد:
_من الان عین یه رئیس رفتار کردم؟
سر تکون دادم:
_مثل همیشه!
نگاهش تو صورتم چرخید:
_من...
من به تو حسی دارم که هیچوقت تا به حال تجربش نکرده بودم،
یه احساس که باعث میشه وقتی دور و برم نیستی حس کنم انگار یه چیزی توزندگیم کمه!
مو به تنم سیخ شده بود با حرفهاش،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_305
حتی تصورش روهم نمیکردم که شریف بخواد اینجوری باهام حرف بزنه و از عشق بگه اما بازهم این ابراز علاقه یه جاییش میلنگید،
اینکه میگفت یه حس حالم و میگرفت،
هر کسی میفهمید که این حس دوستداشتن و عشقه و شریف از به زبون آوردنش طفره میرفت که صدایی تو گلو صاف کردم:
_مرسی که وقتی نیستم حس میکنید یه چیزی کمه!
گفتم و راه افتادم که دنبالم اومد:
_مرسی؟
همین؟
سر چرخوندم به سمتش:
_آره ممنونم ازتون
کنارم قدم برمیداشت که جواب داد:
_تو هیچ میدونی برای من چقدر سخته که این حرفهارو به زبون بیارم،
میدونی چقدر با خودم کلنجار رفتم که اینجا و دور از محیط کاریمون حسم و بهت بگم؟
اونوقت تو فقط داری ازم تشکر میکنی!
ناباورانه نگاهش کردم:
_الان شما دارید منت سر من میزارید؟
نفسش و فوت کرد تو صورتم:
_ با من رسمی حرف نزن که وقتش نیست!
عصبی بود و من هم کلافه بودم که باز متوقف شدیم،
باز ایستادیم و این بار من گفتم:
_چی باید بگم؟
دارید...
داری میگی وقتی نیستم حس میکنی یه چیزی کمه منم تشکر کردم!
دستی تو صورتش کشید:
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_305 حتی تصورش روهم نمیکردم که شریف بخواد اینجوری ب
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_306
_وقتی میگم یه چیزی کمه،
وقتی میگم حسی بهت دارم که به هیچکس نداشتم معنیش چیه؟
شونه بالا انداختم،
میدونستم معنیش چیه اما میخواستم از زبون خودش بشنوم و شریف که حسابی داغ کرده بود ادامه داد:
_معنیش اینه که…
اینه که…
زل زده بودم بهش،
منتظر بودم بشنوم،
منتظر بودم از علاقش بگه اما انگار برای ادامه دادن حرفهاش زبونش تو دهنش نمیچرخید
یا میترسید اگه بیشتر از این حرفی بزنه خدشه ای به غرورش وارد شه که با کلافگی راه افتاد و رفت!
تند تند قدم برمیداشت و بی اینکه منتظرم باشه یا نگاهی به پشت سر بندازه خودش و به آسانسور رسوند...
میدونستم تا همینجاش هم کولاک کرده بود،
میدونستم اعتراف به عشق برای آدمی مثل شریف تا چه حد میتونه سخت باشه اما هنوز سر حرفهام بودم،
من نمیخواستم تو ابراز عشق و دوست داشتن مثل یه رئیس رفتار کنه و حالا که اون ترجیح میداد غرورش وحفظ کنه من هم همین کار و میکردم،
تا زمانی که اعتراف نمیکرد،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_307
تا زمانی که نمیگفت پشت همه نگاه های گاه وبی گاهش به من عشق ودوست داشتن پنهونه،
تا زمانی که نمیگفت وقتی نیستی حس میکنم یه چیزی کمه چون دوستت دارم ،
کوتاه نمیومدم!
این حق هر زنی بود که شنونده اعتراف عاشقانه مردی باشه که دوستش داره،
هرچند یه مرد مغرور!
با فاصله پشت سرش ایستادم،
آسانسور هنوز نرسیده بود پایین و شریف همچنان منتظر بود،
نگاهی بهش انداختم،
یه دستش وبه کمرش زده بود و کوچیک ترین نگاهی به اطراف نمینداخت وانگار توپش بدجوری پر بود!
آسانسور که رسید معطل نکرد وسوار شد،
حالا داشتم میدیدمش،
کسی جز خودش تو آسانسور نبود و من این بیرون درست روبه روش بودم که باهم چشم تو چشم شدیم،
خیلی زود رو ازش گرفتم نمیخواستم باهاش سوار یه آسانسور بشم و باهم بریم بالا که یهو صداش و شنیدم:
_مگه نمیخوای بری بالا؟
سوار شو!
نگاه گذرایی بهش انداختم:
_با آسانسور بعدی میام
ابرو بالا انداخت و از آسانسور پیاده شد،
روبه روم ایستاد وسری به اطراف چرخوند:
_تنهایی میخوای سوار آسانسور شی؟
اونم تو همچین شبی که بیشتر آدمایی که اینجا در حال رفت و اومدن مستن؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_308
زل زدم توچشمهاش:
_من از پس خودم برمیام،
شما نگران من نباشید
با اخم جواب داد:
_گفتم باهام رسمی حرف نزن!
نفس عمیقی کشیدم:
_ من نمیتونم با رئیسم خودمونی حرف بزنم،
برحسب عادته!
جلوتر اومد،
تو یه قدمیم ایستاد و شمرده شمرده گفت:
_من همین چند دقیقه پیش با تو حرف زدم،
من از احساسم بهت گفتم و تو بازهم داری از اینکه من رئیستم حرف میزنی؟
سر تکون دادم:
_شما فقط گفتید وقتی من نیستم حس میکنید یه چیزی کمه و خب این خیلی طبیعیه،
معمولا همه آدم هایی که منشی دارن این حس و نسبت به منشیشون دارن!
دوباره دست به کمر شد و اون یکی دستش وتو صورتش کشید:
_تو…
تو دقیقا از من چی میخوای؟
تو…
تو چرا به جای اینکه از شنیدن حرفهام خوشحال شی همچین قیافه ای به خودت گرفتی؟
ابرو بالا انداختم:
_چرا باید بخاطر همچین چیزی خوشحال شم؟
چشم بست و باز کرد،
بی توجه به نگاه های اونهایی که در حال رفت و اومد بودن وفکر میکردن ما داریم بحث و دعوا میکنیم،تن صداش و کمی بالا برد و تکرار کرد:
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_308 زل زدم توچشمهاش: _من از پس خودم برمیام، شما ن
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_309
_پرسیدم تو از من چی میخوای؟
توقع داشتی چی بگم وحالا که نگفتم داری اینجوری رفتار میکنی؟
برخلاف شریف صدای من آروم شد،
خیره شدم تو چشمهای همرنگ شبش و با همون صدای آروم گفتم :
_همون…
همون چیزی که همه آدمها وقتی میفهمن به یه نفر علاقه مند شدن به زبون میارن!
چشم ریز کرد:
_چی؟
چی و باید به زبون بیارم؟
حرصم گرفته بود،
هر پسر بچه ی ۱۵ساله ای هم منظورم ومیفهمید و شریف که از سی سالگی هم عبور کرده بود زل زده بود تو تخم چشمهام وداشت از من میپرسید،
از من میپرسید که باید چی بگه!
نفسم وفوت کردم تو صورتش،
شاید اون حتی بلد نبود یه دوستدارم ساده رو به زبون بیاره و من با این حرص خوردن هام فقط داشتم خودم و اذیت میکردم که بحث وبه کلی عوض کردم وگفتم:
_آسانسور دوباره رسید اینجا،
بریم…
بریم من خوابم میاد!
و خواستم راه بیفتم و پشت اون دو سه نفری که داشتن سوار میشدن،
وارد آسانسور بشم که یهو
شریف سفت مچم و چسبید و باعث توقفم شد،
با توپ پر سر چرخوندم به سمتش اما تا خواستم چیزی بگم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_310
تا خواستم به این کارش اعتراض کنم صداش وشنیدم،
صدای نه چندان بلند و مضطربش و شنیدم:
_خیلی خب…
من…
من…
بزاق دهنم وپر سر وصدا قورت دادم،
انگار بالاخره داشت موفق میشد،
بالاخره داشت همونجوری که دلم میخواست،
همونجوری که باید اعتراف میکرد که چند باری پشت سرهم پلک زدم و شریف ادامه داد:
_من…
من میخوامت خانم علیزا…
سریع حرفش وعوض کرد:
_میخوامت جانا…
میخوام کنارم باشی اما نه به عنوان منشیم…
میخوام بگم که…
قلبم داشت از جا کنده میشد و حرفهای شریف هنوز ادامه داشت:
_میخوام بگم که…
که من چند وقته بهت علاقه مند شدم!
حس میکردم چیزی تا کنده شدن قلبم از سینه باقی نمونده!
شریف…
شریف بالاخره اعتراف کرد،
بالاخره از حسش گفت و حالا با رنگ و روی پریده،
با نگاهی که مدام تو چشم هام میچرخید جلو روم ایستاده بود ،
مچ دستم و هنوز سفت چسبیده بود و قفسه سینش از شدت هیجان و شاید هم بهم ریختگی بالا و پایین میشد که ولوم صداش پایین تر هم اومد:
_من…
من دوستدارم جانا!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_311
بالاخره گفت…
از خواستن من،
از دوست داشتن من گفت و حالا دیگه همه چیز همونطوری بود که باید…
حالا دیگه نفسم تو سینم حبس شده بود و حتی رو پا بند نبودم…
نگاهش توچشم هام بود،
بیشتر از حد معمول پلک میزد و انگار منتظر جواب بود،
نگاهش نگران به نظر میرسید و در عین حال منتظر بود…
نفسم و بیرون فرستادم،
حس میکردم اگه بیشتر از این نفسم و حبس کنم حتما کار دست خودم میدم وحالا اوضاعم کمی بهتر شده بود که دوباره صدای شریف و شنیدم:
_همین بود؟
همین و میخواستی بشنوی یا …
مانع از ادامه حرفش شدم:
_همین بود!
انگار که خیالش راحت شده باشه نفسش و تو صورتم فوت کرد و دستم و رها کرد:
_خوبه!
گفت و راه افتاد به سمت آسانسور،
با همون حالت مضطرب و مبهمش منتظر دوباره پایین اومدن آسانسور بود و این کارش برام عجیب بود،
شاید بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه،
شاید تا همینجاش هم براش خیلی سخت پیش رفته بود و منی که تو این مدت شناخته بودمش نمیخواستم تو این حال تنهاش بزارم!