eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_303 _دردسرات كه تموم شدني نيست! و همين براي اينكه من اداش و در بيا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 رسيديم درِ خونه، به هر سختي كه بود با عصا لنگ لنگان وارد سالن پذيرايي شدم و خطاب به ماماني كه توي آشپزخونه بود و بابايي كه داشت تلويزيون ميديد گفتم _يه دخترِ خوشگلِ پاشكسته نميخواين؟ كه مامان بدون اينكه به سمتم برگرده جواب داد _زبون نريز،كاراي انتقالت و انجام دادي؟ و بابا در كمال آرامش ادامه داد _دوتا چاي بردار بيار ببينم چيكار كردي! از شدت تعجب داشتم منفجر ميشدم و يه جورايي خندمم گرفته بود كه من و حرفام و انقدر جدي نميگرفتن كه حتي برگردن سمتم كه اين بار آوا دهان به حرف زدن باز كرد _يلدا واقعا ناكار شده! كه حالا هر دوتاشون برگشتن سمتمون و مامان با ديدنم ليوان از دستش افتاد و صداي خورد شدنش روح و روانم و عذاب داد و بعد از چند ثانيه همراه بابا جلوم سبز شد _چي...چيشده بهت يلدا؟ آوا اشاره اي به پام كرد: _از پله افتاده... و راه گرفت تو خونه _از پله هاي دانشگاه و بعد هم به من زنگ زد و رفتيم بيمارستان و به مثلِ مغزِ گچيش پاش و هم گچ گرفتيم و اومديم خونه! و لبخند دندون نمايي زد كه مامان كلافه تر از هروقتي بهم نزديك تر شد _يعني تو كوري؟؟پله هارو نديدي؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_303 و هردوتامون خنديديم و مشغول تعريف كردن از زندگيامون راهي حياط
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _بريم اين پاركه كه گفت؟ لبام و به دو طرف صورتم تكون دادم و گفتم: _واسه شناخت بيشتر اين استادم كه شده بايد رفت! صداي خنده هاش بالاتر رفت و از دانشگاه زديم بيرون. داشتیم آروم آروم زودتر از همه میرفتیم که پشت سرمون صدای بگو بخند چند نفر اومد با شیما همزمان برگشتیم که با سیل عظیمی از بچه های یونی رو به رو شدیم و مات موندیم! این همه آدم برای یه والیبال معمولی کجا میرفتن؟ و بعد چند لحظه با خودم گفتم خودت کجا میری اگه راست میگی! ترجیح دادم عادی باشم... سريع به ما رسیدن و حالا قاطي جمعيت در حال حرکت بوديم که یهو یکی از پسرا شروع کرد به خوندن و ضرب گرفتن روی دفتر کلاسورش: _پارسال بهار دسته جمی رفته بودیم زیارت... صدای خنده و دست و سوت قاطی شده بود كه یهو یکی دیگه از پسرا اومد وسط و بشکن زنون شروع کرد قر دادن! همه از خنده ريسه ميرفتن، حتی استاد مذهبيمون که با ضرب دو انگشتی سعی میکرد سنگین باشه! با شروع خوندن آهنگِ 'پیرهن صورتی دله منو بردی' از فکر دراومدم و از ته دل قهقهه زدم... با تموم اين خل و چل بازيا بالاخره رسيديم به پاركي كه منتظرش بوديم. يه پارك نسبتا خلوت و البته انگار آشنا با حاج آقا! هركسي كه رد ميشد از باغبون گرفته تا آدم عادي با استاد سلام عليك ميكرد و بعد ميرفت! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 بی اینکه بهش مهلت حرف زدن بدم از اتاق زدم بیرون، شاید چون میدونستم بمونم تو اتاق باید از ثانیه برگشتنمون تا سفر محسن و خانوادش به مشهد و براش بگم! وقتی رفتم تو آشپزخونه پریا و مبین همچنان مشغول بودن و لابه لای دل و قلوه دادنشون گاهی یه ظرف هم میشستن که سرفه الکی ای کردم: _چجوری انقدر سرعت عملتون بالاست؟ پریا با خنده به مبین نگاه کرد: _از ایشون بپرس که نمیزاره من به کارم برسم نفسم و عمیق بیرون فرستادم: _عاشقِ دیگه رنگ از رخسار مبین پرید اما کم نیاورد: _حرف تو دهن من نزار الی، پررو میشه! پریا با دلخوری نگاهش کرد و کلکل و بحثشون شروع شد که دیگه نموندم و از آشپزخونه زدم بیرون، خاله مینا در جمع و پیش بقیه بود اما عینهو جن زل زده بود به من و ترسناک نگاهم میکرد از همون نگاه ها که میگفت دعا کن تنها گیرت نیارم! به حرفم تو دلم خندیدم و لم دادم رو یکی از مبلها که خالی بود، امشب شب خوبی بود، بعد از مدتها داشت بهم خوش میگذشت و این جمع و این خانواده رو دوست داشتم، همه چی امشب خوب بود... روزهای خوش تعطیلات و البته دوری از محسن گذشت و حالا تو روزهای معمولی فروردین در حال زندگی بودیم. با قیافه ژولیده جلو آینه ایستادم، دو ساعت بود که از خواب بیدار شده بودم اما از روی تخت،بلند نه! انقدر بعد از خواب خسته بودم که تا دوساعت روی تخت میموندم و خستگی در میکردم! شونه ای به موهام زدم و با دست دیگه جواب احوالپرسی محسن و دادم و بعد رفتم پایین... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 از اون شلوغی و هیاهو بیرون زدیم. حالا که حرفهای شریف و شنیده بودم هم ذوق زده بودم و هم مضطرب، یه جورایی میترسیدم از بیخ پیدا کردن ماجرا، از خیلی چیزها میترسیدم و این حسی که گویا تو وجود هردومون شکل گرفته بود و دیگه توان ابراز نکردنش و نداشتیم، ممکن بود کار دستمون بده! یه قدم عقب تر از شریف قدم برمیداشتم که ایستاد ، میخواست کنارش قدم بزنم که به محض رسیدن بهش، دوباره قدم هاش و از سر گرفت و البته این بار بینمون سکوت حاکم نبود: _هنوز جوابم و ندادی، نگفتی این چیزیه که میخوای؟ با مرور حرفهای چند دقیقه پیشمون دستام و توهم قفل کردم و با صدای آرومی جواب دادم: _من چیزی نمیخوام، فقط خواستم یادآوری کنم تو همچین مسئله ای درست نیست که بازهم عین یه رئیس رفتار کنید! از حرکت ایستاد و نگاهم کرد: _من الان عین یه رئیس رفتار کردم؟ سر تکون دادم: _مثل همیشه! نگاهش تو صورتم چرخید: _من... من به تو حسی دارم که هیچوقت تا به حال تجربش نکرده بودم، یه احساس که باعث میشه وقتی دور و برم نیستی حس کنم انگار یه چیزی تو‌زندگیم کمه! مو به تنم سیخ شده بود با حرفهاش،