💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_304
از اون شلوغی و هیاهو بیرون زدیم.
حالا که حرفهای شریف و شنیده بودم هم ذوق زده بودم و هم مضطرب،
یه جورایی میترسیدم از بیخ پیدا کردن ماجرا،
از خیلی چیزها میترسیدم و این حسی که گویا تو وجود هردومون شکل گرفته بود و دیگه توان ابراز نکردنش و نداشتیم،
ممکن بود کار دستمون بده!
یه قدم عقب تر از شریف قدم برمیداشتم که ایستاد ،
میخواست کنارش قدم بزنم که به محض رسیدن بهش،
دوباره قدم هاش و از سر گرفت و البته این بار بینمون سکوت حاکم نبود:
_هنوز جوابم و ندادی،
نگفتی این چیزیه که میخوای؟
با مرور حرفهای چند دقیقه پیشمون دستام و توهم قفل کردم و با صدای آرومی جواب دادم:
_من چیزی نمیخوام،
فقط خواستم یادآوری کنم تو همچین مسئله ای درست نیست که بازهم عین یه رئیس رفتار کنید!
از حرکت ایستاد و نگاهم کرد:
_من الان عین یه رئیس رفتار کردم؟
سر تکون دادم:
_مثل همیشه!
نگاهش تو صورتم چرخید:
_من...
من به تو حسی دارم که هیچوقت تا به حال تجربش نکرده بودم،
یه احساس که باعث میشه وقتی دور و برم نیستی حس کنم انگار یه چیزی توزندگیم کمه!
مو به تنم سیخ شده بود با حرفهاش،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_305
حتی تصورش روهم نمیکردم که شریف بخواد اینجوری باهام حرف بزنه و از عشق بگه اما بازهم این ابراز علاقه یه جاییش میلنگید،
اینکه میگفت یه حس حالم و میگرفت،
هر کسی میفهمید که این حس دوستداشتن و عشقه و شریف از به زبون آوردنش طفره میرفت که صدایی تو گلو صاف کردم:
_مرسی که وقتی نیستم حس میکنید یه چیزی کمه!
گفتم و راه افتادم که دنبالم اومد:
_مرسی؟
همین؟
سر چرخوندم به سمتش:
_آره ممنونم ازتون
کنارم قدم برمیداشت که جواب داد:
_تو هیچ میدونی برای من چقدر سخته که این حرفهارو به زبون بیارم،
میدونی چقدر با خودم کلنجار رفتم که اینجا و دور از محیط کاریمون حسم و بهت بگم؟
اونوقت تو فقط داری ازم تشکر میکنی!
ناباورانه نگاهش کردم:
_الان شما دارید منت سر من میزارید؟
نفسش و فوت کرد تو صورتم:
_ با من رسمی حرف نزن که وقتش نیست!
عصبی بود و من هم کلافه بودم که باز متوقف شدیم،
باز ایستادیم و این بار من گفتم:
_چی باید بگم؟
دارید...
داری میگی وقتی نیستم حس میکنی یه چیزی کمه منم تشکر کردم!
دستی تو صورتش کشید:
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_305 حتی تصورش روهم نمیکردم که شریف بخواد اینجوری ب
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_306
_وقتی میگم یه چیزی کمه،
وقتی میگم حسی بهت دارم که به هیچکس نداشتم معنیش چیه؟
شونه بالا انداختم،
میدونستم معنیش چیه اما میخواستم از زبون خودش بشنوم و شریف که حسابی داغ کرده بود ادامه داد:
_معنیش اینه که…
اینه که…
زل زده بودم بهش،
منتظر بودم بشنوم،
منتظر بودم از علاقش بگه اما انگار برای ادامه دادن حرفهاش زبونش تو دهنش نمیچرخید
یا میترسید اگه بیشتر از این حرفی بزنه خدشه ای به غرورش وارد شه که با کلافگی راه افتاد و رفت!
تند تند قدم برمیداشت و بی اینکه منتظرم باشه یا نگاهی به پشت سر بندازه خودش و به آسانسور رسوند...
میدونستم تا همینجاش هم کولاک کرده بود،
میدونستم اعتراف به عشق برای آدمی مثل شریف تا چه حد میتونه سخت باشه اما هنوز سر حرفهام بودم،
من نمیخواستم تو ابراز عشق و دوست داشتن مثل یه رئیس رفتار کنه و حالا که اون ترجیح میداد غرورش وحفظ کنه من هم همین کار و میکردم،
تا زمانی که اعتراف نمیکرد،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_307
تا زمانی که نمیگفت پشت همه نگاه های گاه وبی گاهش به من عشق ودوست داشتن پنهونه،
تا زمانی که نمیگفت وقتی نیستی حس میکنم یه چیزی کمه چون دوستت دارم ،
کوتاه نمیومدم!
این حق هر زنی بود که شنونده اعتراف عاشقانه مردی باشه که دوستش داره،
هرچند یه مرد مغرور!
با فاصله پشت سرش ایستادم،
آسانسور هنوز نرسیده بود پایین و شریف همچنان منتظر بود،
نگاهی بهش انداختم،
یه دستش وبه کمرش زده بود و کوچیک ترین نگاهی به اطراف نمینداخت وانگار توپش بدجوری پر بود!
آسانسور که رسید معطل نکرد وسوار شد،
حالا داشتم میدیدمش،
کسی جز خودش تو آسانسور نبود و من این بیرون درست روبه روش بودم که باهم چشم تو چشم شدیم،
خیلی زود رو ازش گرفتم نمیخواستم باهاش سوار یه آسانسور بشم و باهم بریم بالا که یهو صداش و شنیدم:
_مگه نمیخوای بری بالا؟
سوار شو!
نگاه گذرایی بهش انداختم:
_با آسانسور بعدی میام
ابرو بالا انداخت و از آسانسور پیاده شد،
روبه روم ایستاد وسری به اطراف چرخوند:
_تنهایی میخوای سوار آسانسور شی؟
اونم تو همچین شبی که بیشتر آدمایی که اینجا در حال رفت و اومدن مستن؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_308
زل زدم توچشمهاش:
_من از پس خودم برمیام،
شما نگران من نباشید
با اخم جواب داد:
_گفتم باهام رسمی حرف نزن!
نفس عمیقی کشیدم:
_ من نمیتونم با رئیسم خودمونی حرف بزنم،
برحسب عادته!
جلوتر اومد،
تو یه قدمیم ایستاد و شمرده شمرده گفت:
_من همین چند دقیقه پیش با تو حرف زدم،
من از احساسم بهت گفتم و تو بازهم داری از اینکه من رئیستم حرف میزنی؟
سر تکون دادم:
_شما فقط گفتید وقتی من نیستم حس میکنید یه چیزی کمه و خب این خیلی طبیعیه،
معمولا همه آدم هایی که منشی دارن این حس و نسبت به منشیشون دارن!
دوباره دست به کمر شد و اون یکی دستش وتو صورتش کشید:
_تو…
تو دقیقا از من چی میخوای؟
تو…
تو چرا به جای اینکه از شنیدن حرفهام خوشحال شی همچین قیافه ای به خودت گرفتی؟
ابرو بالا انداختم:
_چرا باید بخاطر همچین چیزی خوشحال شم؟
چشم بست و باز کرد،
بی توجه به نگاه های اونهایی که در حال رفت و اومد بودن وفکر میکردن ما داریم بحث و دعوا میکنیم،تن صداش و کمی بالا برد و تکرار کرد:
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_308 زل زدم توچشمهاش: _من از پس خودم برمیام، شما ن
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_309
_پرسیدم تو از من چی میخوای؟
توقع داشتی چی بگم وحالا که نگفتم داری اینجوری رفتار میکنی؟
برخلاف شریف صدای من آروم شد،
خیره شدم تو چشمهای همرنگ شبش و با همون صدای آروم گفتم :
_همون…
همون چیزی که همه آدمها وقتی میفهمن به یه نفر علاقه مند شدن به زبون میارن!
چشم ریز کرد:
_چی؟
چی و باید به زبون بیارم؟
حرصم گرفته بود،
هر پسر بچه ی ۱۵ساله ای هم منظورم ومیفهمید و شریف که از سی سالگی هم عبور کرده بود زل زده بود تو تخم چشمهام وداشت از من میپرسید،
از من میپرسید که باید چی بگه!
نفسم وفوت کردم تو صورتش،
شاید اون حتی بلد نبود یه دوستدارم ساده رو به زبون بیاره و من با این حرص خوردن هام فقط داشتم خودم و اذیت میکردم که بحث وبه کلی عوض کردم وگفتم:
_آسانسور دوباره رسید اینجا،
بریم…
بریم من خوابم میاد!
و خواستم راه بیفتم و پشت اون دو سه نفری که داشتن سوار میشدن،
وارد آسانسور بشم که یهو
شریف سفت مچم و چسبید و باعث توقفم شد،
با توپ پر سر چرخوندم به سمتش اما تا خواستم چیزی بگم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_310
تا خواستم به این کارش اعتراض کنم صداش وشنیدم،
صدای نه چندان بلند و مضطربش و شنیدم:
_خیلی خب…
من…
من…
بزاق دهنم وپر سر وصدا قورت دادم،
انگار بالاخره داشت موفق میشد،
بالاخره داشت همونجوری که دلم میخواست،
همونجوری که باید اعتراف میکرد که چند باری پشت سرهم پلک زدم و شریف ادامه داد:
_من…
من میخوامت خانم علیزا…
سریع حرفش وعوض کرد:
_میخوامت جانا…
میخوام کنارم باشی اما نه به عنوان منشیم…
میخوام بگم که…
قلبم داشت از جا کنده میشد و حرفهای شریف هنوز ادامه داشت:
_میخوام بگم که…
که من چند وقته بهت علاقه مند شدم!
حس میکردم چیزی تا کنده شدن قلبم از سینه باقی نمونده!
شریف…
شریف بالاخره اعتراف کرد،
بالاخره از حسش گفت و حالا با رنگ و روی پریده،
با نگاهی که مدام تو چشم هام میچرخید جلو روم ایستاده بود ،
مچ دستم و هنوز سفت چسبیده بود و قفسه سینش از شدت هیجان و شاید هم بهم ریختگی بالا و پایین میشد که ولوم صداش پایین تر هم اومد:
_من…
من دوستدارم جانا!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_311
بالاخره گفت…
از خواستن من،
از دوست داشتن من گفت و حالا دیگه همه چیز همونطوری بود که باید…
حالا دیگه نفسم تو سینم حبس شده بود و حتی رو پا بند نبودم…
نگاهش توچشم هام بود،
بیشتر از حد معمول پلک میزد و انگار منتظر جواب بود،
نگاهش نگران به نظر میرسید و در عین حال منتظر بود…
نفسم و بیرون فرستادم،
حس میکردم اگه بیشتر از این نفسم و حبس کنم حتما کار دست خودم میدم وحالا اوضاعم کمی بهتر شده بود که دوباره صدای شریف و شنیدم:
_همین بود؟
همین و میخواستی بشنوی یا …
مانع از ادامه حرفش شدم:
_همین بود!
انگار که خیالش راحت شده باشه نفسش و تو صورتم فوت کرد و دستم و رها کرد:
_خوبه!
گفت و راه افتاد به سمت آسانسور،
با همون حالت مضطرب و مبهمش منتظر دوباره پایین اومدن آسانسور بود و این کارش برام عجیب بود،
شاید بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه،
شاید تا همینجاش هم براش خیلی سخت پیش رفته بود و منی که تو این مدت شناخته بودمش نمیخواستم تو این حال تنهاش بزارم!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_311 بالاخره گفت… از خواستن من، از دوست داشتن من گف
206پارت جلو هستیم تو وی ای پی جایی رسیده رمان تو وی ای پی که حسابی پشم ریزونه😳😱😱
اصلا از دست نده کانال VIP رو اونم فقط با هزینه 15تومن😍❤️
برای خرید به ایدی زیر پیام بدید👇❤️
@setaraaaam
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_311 بالاخره گفت… از خواستن من، از دوست داشتن من گف
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_312
نمیخواستم فکر کنه بیهوده غرورش و زیر پا گذاشته که کنارش ایستادم،
حالا نگاه هردومون به آسانسور بود که صدایی تو گلو صاف کردم :
_نمیخواید…
نمیخوای نظر من و بدونی؟
دوباره عمیق نفس کشید:
_من فقط میخواستم از حسی که بهت دارم بگم و فکر میکردم امشب بهترین زمان برای گفتنشه،
اصراری ندارم به اینکه بخوای همین حالا جوابم و بدی
و کلافه شونه بالا انداخت:
_به هرحال نمیخوام مثل یه رئیس رفتار کنم!
لبهام و با زبون تر کردم:
_امشب خیلی هم مثل یه رئیس رفتار نکردید!
سر چرخوند به سمتم:
_گفتم باهام رسمی حرف نزن!
لبم و به دندون گرفتم:
_سعیم ومیکنم که از همین حالا دیگه رسمی حرف نزنم،
به جز وقتایی که تو شرکتیم!
چشم ریز کرد:
_این یعنی چی؟
سخت بود گفتنش اما حس میکردم همین امشب وقتشه،
همین امشب باید میگفتم،
باید خیالش و راحت میکردم که این حس دو طرفست،
که اون شب تو خوابم بهش دوستت دارم گفتم چون دوستش داشتم و دیگه نمیتونستم این حس دوست داشتن ومخفی کنم وحالا که شریف اقرار به دوست داشتن کرده بود دلیلی نداشت که نخوام همراهیش کنم!
تا خواستم جوابش وبدم آسانسور رسید و در باز شد،
شاید اینطوری بهتر هم بود که قدم برداشتم برای ورود به آسانسور و همزمان جوابش رو هم دادم:
_یعنی…
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_313
یعنی احساسمون متقابله و من هم…
من هم دوستون…
بازهم داشتم گند میزدم که زبون به دهن گرفتم و همینکه هر دومون سوار آسانسور شدیم تند تند پلک زدم و بالاخره گفتم:
_فکر کنم منم دوستدارم!
کسی جز ما توآسانسور نبود که صداش و شنیدم،
صدای نسبتا بلندش:
_چی؟
تو چی گفتی؟
روبه روم ایستاده بود که نگاهم به سمتش کشیده شد ،
از چشم هاش میخوندم که زده به سرش و میخواد تلافی اعتراف گرفتنم و در بیاره که شونه بالا انداختم:
_گفتم احساسمون متقابله!
خنده ای سر داد:
_پس یعنی توهم من ودوست داری؟
با خجالت و در حالی که مو به تنم سیخ شده بود سر تکون دادم وخواستم تایید کنم اما با یهویی تکون خوردن آسانسور ،از جایی که روبه ی شریف ایستاده بودم تعادلم کمی بهم خورد و بی اختیار دو قدمی به جلو رفتم وهمین برای اینکه خودم و تو آغوشش ببینم کافی بود!
نتونسته بودم خودم وکنترل کنم و حالا سرم روی شونش بود که تو آینه نگاهی به خودم انداختم،
تو آینه روبه روم صورتم ومیدیدم،
چشم هام از تعجب و خجالت گرد شده بود و تو آینه پشت سر قابی از خودم وشریف،
شریفی که دست هاش تو هوا مونده بود و چشم هاش گرد تر از چشم های من شده بود…
چشم بستم،
لعنتی به خودم واین بخت و اقبال فرستادم و قبل از اینکه دیر بشه قبل از اینکه بخواد فکر کنه هیچی نشده خودم و انداختم تو بغلش و اینجوری چسبیدم بهش،
چشم باز کردم و خودم وعقب کشیدم
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_313 یعنی احساسمون متقابله و من هم… من هم دوستون… ب
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_314
میخواستم ازش معذرت خواهی کنم میخواستم بگم عمدی نبود و نتونستم خودم وکنترل کنم و این اتفاق افتاد اما انگار زبونم تو دهنم نمیچرخید که فقط عین ماهی دهنم باز و بسته میشه بی اینکه چیزی بگم وهمین برای اینکه شریف به دادم برسه کافی بود،
نفس عمیقی کشید و بعد از اینکه یه تای ابروش و بالا انداخت گفت:
_مشکلی نیست،
هول نکن!
یه قدم عقب تر رفتم و حالا مثل قبل از تکون خوردن آسانسور،
با همون فاصله روبه روش ایستاده بودم که به سختی زبون باز کردم:
_هول نکردم!
ابروش همون بالا موند وانگار بدجوری زده بود به سرش و تا اون اعتراف گرفتن وباهام تلافی نمیکرد قصد بیخیال شدن نداشت که دوباره پرسید:
_نگفتی،
توهم دوستم داری؟
نگاه کلافه وپر حرصی بهش انداختم،
میخواستم بگم اگه میدونستم تو زمینه عشق و عاشقی هم انقدر سرتق وسرسختی عمرا ماجرارو کش نمیدادم و اصلا و ابدا ازت نمیخواستم بهم دوستت دارم بگی و راضی میشدم به همون حرفها وجمله های غیر مستقیم اما نمیشد و داشتم سعی میکردم
حداقل همین یه امشب ودست گل تازه ای آب ندم واجازه بدم این شب رمانتیک همچنان پا برجا باشه که سرم و به بالا وپایین تکون دادم:
_دارم…
دوستدارم!
مُردم تا گفتم اما گفتن همین یه جمله کوتاه،
گفتن دوستت دارم ،
این جمله اعجاب انگیز برای لبخند عمیق شریف کافی بود،
چشم هاش درخشید و لبخندش انقدر عمیق بود که تا ردیف آخر دندون هاش نمایان شده بود!