eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_313 شيما كه مات مونده بود صاف نشست رو صندلي و گفت: _از اون ماجراها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 همينطوري داشتيم ميخنديديم و تو عالم خودمون بوديم كه همزمان با رد شدن از خيابون صداي بوق بلند ماشيني باعث شد تا من تو قدم دوم بمونم و جيغ بزنم و اما برخلاف من شيما كه جلوتر رفته بود با ترمز اون ماشين جلو پاش،بيفته و پخش زمين شه! قلبم داشت از جا كنده ميشد و نميدونستم بايد چيكار كنم كه راننده پياده شد و با هول و هراس اومد سمت شيمايي كه رو زمين بود، دوييدم سمت شيما و همزمان با راننده گفتم: _خوبي؟ و بعد نشستم بالا سرش كه شیما با چشمای از حدقه در اومده داشت نگاهم میکرد و کاملا مشخص بود شوکه شده شونه هاشو تو دستام گرفتم و تکونش دادم: _شیما صدای اون پسره رو کنار گوشم شنیدم که شیما رو صدا میزد: _خانوم‌..خانوم..حالتون خوبه؟! و با دست چند تا سیلی ریز به شیما زد که صدای منو درآورد: _اوووی آقااا..دستت و بنداز..این اگه از تصادفم جون سالم به در برده بود الان مغزش جا به جا شد! و با اخم زل زدم به چشماش! کنارم نشست و روش و ازم گرفت و در كمال ناباوري شونه ی شیما رو گرفت و آروم اونو کشید سمت خودش که باز با اعتراض من روبه‌رو شد: _چيکار میکنی؟! و تنها جهت كم كردن روش شیما رو به سمت خودم کشیدم که راننده ي جوون با صدای فریاد مانند گفت: _خانوم چتونه شما؟..میشه آروم باشید! آب دهنم و با حرص قورت دادم و نفسم و فوت كردم بيرون و خواستم جوابي بدم كه شيما ناليد: _تا شب هفتم ميخواين اينجا بحث كنين؟! و يه دفعه بي حال شد و همين بي حال شدنه همزمان شد با شلوغ شدن خيابوني كه تا الان خلوت بود و بعد هم پيچيدن صداي بوق ماشينها! به ناچار و از جايي كه طول ميكشيد تا آمبولانس بياد شيمارو سوار ماشين كسي كه بهش زده بود كردم و سه تايي راهي بيمارستان شديم! شیما رو پام بیحال افتاده بود و ته دلم خالی میشد از دیدنش... با خودم زیر لب زمزمه میکردم: _خدایا چیزیش نشه...نکنه خونریزی کنه تو مغزش،نكنه بمیره؟! همينطوري با خودم این چرت و پرت هارو میگفتم که صدای اون پسره منو از افکارم بیرون کشید: _ببخشيد ولي شما یه مشکلی دارینا..دوستتون يه خط روش نیافتاده چرا فیلم هندیش میکنید؟ و پوزخندي زد كه همين حرف و بعدهم پوزخند مزخرفش عین نفت شد روی آتیش درونم: _مثل اینکه یه چیزیم بدهکار شدیما..زدی دوستم معلوم نیست چه بلایی سرش آوردي حق به جانبم حرف میزنی؟خجالتم خوب چیزیه والا داشتم تند تند کلمات و ادا میکردم که پوفي كشيد و وایساد: _چيه؟چرا وایسادی؟!واسه فرار از صحنه جرم خيلي ديره ديگه... با چرخيدن سرش و بعد هم عصبي فشار دادن چشماش به روي هم ادامه ي حرفم و يادم رفت كه گفت: _يه نگاهي به بيرون بنداز ببین رسیدیم بیمارستان! با اینکه بد ضایع شده بودم اما اصلا به روی خودم نیاوردم و پشت چشمي نازک کردم و آروم آروم شیما رو آوردم بیرون! تموم ذهنم درگير اين شده بود كه اولا شيما چيزيش نشه ولي در درجه دوم دلم ميخواست حتي شده يه انگشتش بشكنه و با اذيت كردن اين يارو يه جورايي حالش و بگيرن و منم خنك شم و همينطور داشتم با خودم فكراي احمقانه و درعين حال خنك كننده ميكردم كه رفتيم تو يه اتاق و بعد هم يه پرستار واسه زدن سرم اومد بالاسر شيمايي كه رو تخت دراز كشيده بود... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 حرفهام و یادم رفت و فقط سرم و انداختم پایین که آقای رحمتی در حالی که نفس نفس میزد گفت: _علیرضا این آقارو ببر بیرون و پشت بند این حرف پسر جوونی که تو نمایشگاه کار میکرد به سمتم اومد و ازم خواست تا برم، با افسوس سری تکون دادم وبا صدای آرومی گفتم: _فکر میکردم اگه پدرم پشتمون و خالی کنه شمایید که همه جوره هوامون و دارید اما نه، هردوتون شمشیر و از رو بستید و هیچ چیز براتون مهم نیست الا غرور! حرفم که تموم شد از نمایشگاه بیرون زدم، گوشم زنگ میزد اما قلبم بود که درد میکرد، نشستم تو ماشین و نفس عمیقی کشیدم، هیچ راهی برام نمونده بود، هیچکس قصد کوتاه اومدن نداشت و من فقط داشتم به یک چیز فکر میکردم، به اینکه با الی دنیارو میخوام و بی الی هیچ چیز برام معنی ای نداره! شماره اش و گرفتم و وقتی صداش تو گوشی پیچید گفتم: _حاضر شو دارم میام سمت خونتون،میخوام ببینمت و بی اینکه بهش مهلت جواب دادن بدم با سرعت خودم و به اونجا رسوندم. ماشین و یه گوشه نگهداشتم و منتظر اومدنش ایستادم، کنترل حرکاتم دست خودم نبود که با انگشت رو فرمون میزدم که در ماشین باز شد و الی تو ماشین نشست: _سلام نیم نگاهی بهش انداختم: _سلام و ماشین و به حرکت درآوردم، نگرانی تو چهرش موج میزد که پرسید: _نمیخوای بگی چیشده؟ لبخند تلخی زدم: _کسی موافق ازدواج دوبارمون نیست قیافش گرفته شد: 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_313 یعنی احساسمون متقابله و من هم… من هم دوستون… ب
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 میخواستم ازش معذرت خواهی کنم میخواستم بگم عمدی نبود و نتونستم خودم و‌کنترل کنم و‌ این اتفاق افتاد اما انگار زبونم تو دهنم نمیچرخید که فقط عین ماهی دهنم باز و بسته میشه بی اینکه چیزی بگم و‌همین برای اینکه شریف به دادم برسه کافی بود، نفس عمیقی کشید و‌ بعد از اینکه یه تای ابروش و بالا انداخت گفت: _مشکلی نیست، هول نکن! یه قدم عقب تر رفتم و حالا مثل قبل از تکون خوردن آسانسور، با همون فاصله روبه روش ایستاده بودم که به سختی زبون باز کردم: _هول نکردم! ابروش همون بالا موند و‌انگار بدجوری زده بود به سرش و تا اون اعتراف گرفتن و‌باهام تلافی نمیکرد قصد بیخیال شدن نداشت که دوباره پرسید: _نگفتی، توهم دوستم داری؟ نگاه کلافه و‌پر حرصی بهش انداختم، میخواستم بگم اگه میدونستم تو زمینه عشق و عاشقی هم انقدر سرتق و‌سرسختی عمرا ماجرارو کش نمیدادم و اصلا و‌ ابدا ازت نمیخواستم بهم دوستت دارم بگی و‌ راضی میشدم به همون حرفها و‌جمله های غیر مستقیم اما نمیشد و‌ داشتم سعی میکردم حداقل همین یه امشب و‌دست گل تازه ای آب ندم و‌اجازه بدم این شب رمانتیک همچنان پا برجا باشه که سرم و‌ به بالا و‌پایین تکون دادم: _دارم… دوستدارم! مُردم تا گفتم اما گفتن همین یه جمله کوتاه، گفتن دوستت دارم ، این جمله اعجاب انگیز برای لبخند عمیق شریف کافی بود، چشم هاش درخشید و لبخندش انقدر عمیق بود که تا ردیف آخر دندون هاش نمایان شده بود!