°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_313 شيما كه مات مونده بود صاف نشست رو صندلي و گفت: _از اون ماجراها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_314
همينطوري داشتيم ميخنديديم و تو عالم خودمون بوديم كه همزمان با رد شدن از خيابون صداي بوق بلند ماشيني باعث شد تا من تو قدم دوم بمونم و جيغ بزنم و اما برخلاف من شيما كه جلوتر رفته بود با ترمز اون ماشين جلو پاش،بيفته و پخش زمين شه!
قلبم داشت از جا كنده ميشد و نميدونستم بايد چيكار كنم كه راننده پياده شد و با هول و هراس اومد سمت شيمايي كه رو زمين بود،
دوييدم سمت شيما و همزمان با راننده گفتم:
_خوبي؟
و بعد نشستم بالا سرش كه
شیما با چشمای از حدقه در اومده داشت نگاهم میکرد و کاملا مشخص بود شوکه شده شونه هاشو تو دستام گرفتم و تکونش دادم:
_شیما
صدای اون پسره رو کنار گوشم شنیدم که شیما رو صدا میزد:
_خانوم..خانوم..حالتون خوبه؟!
و با دست چند تا سیلی ریز به شیما زد که صدای منو درآورد:
_اوووی آقااا..دستت و بنداز..این اگه از تصادفم جون سالم به در برده بود الان مغزش جا به جا شد!
و با اخم زل زدم به چشماش!
کنارم نشست و روش و ازم گرفت و در كمال ناباوري شونه ی شیما رو گرفت و آروم اونو کشید سمت خودش که باز با اعتراض من روبهرو شد:
_چيکار میکنی؟!
و تنها جهت كم كردن روش شیما رو به سمت خودم کشیدم که راننده ي جوون با صدای فریاد مانند گفت:
_خانوم چتونه شما؟..میشه آروم باشید!
آب دهنم و با حرص قورت دادم و نفسم و فوت كردم بيرون و خواستم جوابي بدم كه شيما ناليد:
_تا شب هفتم ميخواين اينجا بحث كنين؟!
و يه دفعه بي حال شد و همين بي حال شدنه همزمان شد با شلوغ شدن خيابوني كه تا الان خلوت بود و بعد هم پيچيدن صداي بوق ماشينها!
به ناچار و از جايي كه طول ميكشيد تا آمبولانس بياد شيمارو سوار ماشين كسي كه بهش زده بود كردم و سه تايي راهي بيمارستان شديم!
شیما رو پام بیحال افتاده بود و ته دلم خالی میشد از دیدنش...
با خودم زیر لب زمزمه میکردم:
_خدایا چیزیش نشه...نکنه خونریزی کنه تو مغزش،نكنه بمیره؟!
همينطوري با خودم این چرت و پرت هارو میگفتم که صدای اون پسره منو از افکارم بیرون کشید:
_ببخشيد ولي شما یه مشکلی دارینا..دوستتون يه خط روش نیافتاده چرا فیلم هندیش میکنید؟
و پوزخندي زد كه همين حرف و بعدهم پوزخند مزخرفش عین نفت شد روی آتیش درونم:
_مثل اینکه یه چیزیم بدهکار شدیما..زدی دوستم معلوم نیست چه بلایی سرش آوردي حق به جانبم حرف میزنی؟خجالتم خوب چیزیه والا
داشتم تند تند کلمات و ادا میکردم که پوفي كشيد و وایساد:
_چيه؟چرا وایسادی؟!واسه فرار از صحنه جرم خيلي ديره ديگه...
با چرخيدن سرش و بعد هم عصبي فشار دادن چشماش به روي هم ادامه ي حرفم و يادم رفت كه گفت:
_يه نگاهي به بيرون بنداز ببین رسیدیم بیمارستان!
با اینکه بد ضایع شده بودم اما اصلا به روی خودم نیاوردم و پشت چشمي نازک کردم و آروم آروم شیما رو آوردم بیرون!
تموم ذهنم درگير اين شده بود كه اولا شيما چيزيش نشه ولي در درجه دوم دلم ميخواست حتي شده يه انگشتش بشكنه و با اذيت كردن اين يارو يه جورايي حالش و بگيرن و منم خنك شم و همينطور داشتم با خودم فكراي احمقانه و درعين حال خنك كننده ميكردم كه رفتيم تو يه اتاق و بعد هم يه پرستار واسه زدن سرم اومد بالاسر شيمايي كه رو تخت دراز كشيده بود...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_314
حرفهام و یادم رفت و فقط سرم و انداختم پایین که آقای رحمتی در حالی که نفس نفس میزد گفت:
_علیرضا این آقارو ببر بیرون
و پشت بند این حرف پسر جوونی که تو نمایشگاه کار میکرد به سمتم اومد و ازم خواست تا برم،
با افسوس سری تکون دادم وبا صدای آرومی گفتم:
_فکر میکردم اگه پدرم پشتمون و خالی کنه شمایید که همه جوره هوامون و دارید اما نه،
هردوتون شمشیر و از رو بستید و هیچ چیز براتون مهم نیست الا غرور!
حرفم که تموم شد از نمایشگاه بیرون زدم،
گوشم زنگ میزد اما قلبم بود که درد میکرد،
نشستم تو ماشین و نفس عمیقی کشیدم،
هیچ راهی برام نمونده بود،
هیچکس قصد کوتاه اومدن نداشت و من فقط داشتم به یک چیز فکر میکردم،
به اینکه با الی دنیارو میخوام و بی الی هیچ چیز برام معنی ای نداره!
شماره اش و گرفتم و وقتی صداش تو گوشی پیچید گفتم:
_حاضر شو دارم میام سمت خونتون،میخوام ببینمت
و بی اینکه بهش مهلت جواب دادن بدم با سرعت خودم و به اونجا رسوندم.
ماشین و یه گوشه نگهداشتم و منتظر اومدنش ایستادم،
کنترل حرکاتم دست خودم نبود که با انگشت رو فرمون میزدم که در ماشین باز شد و الی تو ماشین نشست:
_سلام
نیم نگاهی بهش انداختم:
_سلام
و ماشین و به حرکت درآوردم،
نگرانی تو چهرش موج میزد که پرسید:
_نمیخوای بگی چیشده؟
لبخند تلخی زدم:
_کسی موافق ازدواج دوبارمون نیست
قیافش گرفته شد:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_313 یعنی احساسمون متقابله و من هم… من هم دوستون… ب
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_314
میخواستم ازش معذرت خواهی کنم میخواستم بگم عمدی نبود و نتونستم خودم وکنترل کنم و این اتفاق افتاد اما انگار زبونم تو دهنم نمیچرخید که فقط عین ماهی دهنم باز و بسته میشه بی اینکه چیزی بگم وهمین برای اینکه شریف به دادم برسه کافی بود،
نفس عمیقی کشید و بعد از اینکه یه تای ابروش و بالا انداخت گفت:
_مشکلی نیست،
هول نکن!
یه قدم عقب تر رفتم و حالا مثل قبل از تکون خوردن آسانسور،
با همون فاصله روبه روش ایستاده بودم که به سختی زبون باز کردم:
_هول نکردم!
ابروش همون بالا موند وانگار بدجوری زده بود به سرش و تا اون اعتراف گرفتن وباهام تلافی نمیکرد قصد بیخیال شدن نداشت که دوباره پرسید:
_نگفتی،
توهم دوستم داری؟
نگاه کلافه وپر حرصی بهش انداختم،
میخواستم بگم اگه میدونستم تو زمینه عشق و عاشقی هم انقدر سرتق وسرسختی عمرا ماجرارو کش نمیدادم و اصلا و ابدا ازت نمیخواستم بهم دوستت دارم بگی و راضی میشدم به همون حرفها وجمله های غیر مستقیم اما نمیشد و داشتم سعی میکردم
حداقل همین یه امشب ودست گل تازه ای آب ندم واجازه بدم این شب رمانتیک همچنان پا برجا باشه که سرم و به بالا وپایین تکون دادم:
_دارم…
دوستدارم!
مُردم تا گفتم اما گفتن همین یه جمله کوتاه،
گفتن دوستت دارم ،
این جمله اعجاب انگیز برای لبخند عمیق شریف کافی بود،
چشم هاش درخشید و لبخندش انقدر عمیق بود که تا ردیف آخر دندون هاش نمایان شده بود!