eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
362 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_312 تو همون پارك نزديك دانشگاه رو يه صندلي نشستيم: _حالا يعني تو م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 شيما كه مات مونده بود صاف نشست رو صندلي و گفت: _از اون ماجراهاي مزاحمت بعد از كاته؟ سري به نشونه تاييد تكون دادم: _البته خيليم مهم نيست و همينطور كه پاشده بودم كيفم و رو شونم مرتب كردم: _پاشو بريم گشنمه! و پياده راه افتاديم، تو دلم با يادآوري گيج شدن عماد ميخنديدم و تو عالم خودم سير ميكردم كه با پيچيده شدن يه ماشين جلو پامون 'هين'ي كشيدم و با رنگ و روي پريده وايسادم و به اطراف نگاه كردم! حال شيما بهتر از من نبود كه نفس نفس زد: _اين ديگه كيه! و متعجب به ماشيني كه مازراتي بود و قرمز نگاه كرد! يه كم كه دقت كردم ديدم بله،اين ماشين حاجي رياحي بود و حالا با بيرون اومدن دستي از پنجره و اشاره به اينكه بريم كنار ماشين متعجب ابرويي بالا انداختم و برخلاف من شيما قند داشت تو دلش آب ميشد كه دستم و گرفت و با لبخند گفت: _بيا بريم فكر كنم استاده! و بدون اينكه منتظر جوابي از من بمونه راه افتاد سمت ماشين! هنوز ذهنم آپديت نشده بود كه حاج آقا در ماشين و باز كرد و بعد از چند كلمه اي كه با شيما حرف زد سرش و چرخوند سمت من و گفت: _تشريف نميارين خانم معين؟ آب دهنم و صدا دار قورت دادم و رفتم سمتش كه نگاه گذرايي بهم انداخت و بعد دستي توي صورت و البته ريش هاي مشكي و پر پشتش كشيد: _داشتم ميرفتم يادم افتاد كه جزوه اين دو جلسه رو لازم دارم! شيما با خنده گفت: _شما كه استادين جزوه براي چيتونه؟! استاد رياحي با لبخند جواب داد: _و البته شمارو ديدم و حالا فهميدم كه ايشون جزوه رو كامل ندارن،شما چطور؟ مات خاص حرف زدنش شده بودم و بدون اينكه متوجه بشم سري به نشونه تاييد تكون ميدادم: _من كاملم! و همين حرفم براي بالاتر رفتن صداي خنده هاي شيما و البته تك خنده ي استاد كافي بود: _جزوتون ديگه؟ تازه فهميدم چي گفتم كه چشمام و محكم باز و بسته كردم و گفتم: _ببخشيد من يه كمي فكرم مشغوله! و بعد جزوه هام و تقديمش كردم كه لبخندي زد و بعد از تشكر در ماشينش و بست: _بازم ممنون! و بي اينكه تعارف بزنه تا مارو با مازراتي خوشگلش برسونه گازش و گرفت و رفت! با رفتنش روبه شيما كردم و دوتامون همزمان نفس عميقي كشيديم كه شيما 'هعي خدا'يي زير لب گفت و ادامه داد: _قديما پسراي كلاس جزوه ميگرفتن بعد هم عشق آغاز ميشد اين حاجي ما جزوه رو گرفت،آغاز نشدن عشق به كنار حتي تعارف نكرد كه برسونتمون! از خنده پوكيدم و نگاهش كردم: _تو از منم ديوونه تري شيما... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_313 شيما كه مات مونده بود صاف نشست رو صندلي و گفت: _از اون ماجراها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 همينطوري داشتيم ميخنديديم و تو عالم خودمون بوديم كه همزمان با رد شدن از خيابون صداي بوق بلند ماشيني باعث شد تا من تو قدم دوم بمونم و جيغ بزنم و اما برخلاف من شيما كه جلوتر رفته بود با ترمز اون ماشين جلو پاش،بيفته و پخش زمين شه! قلبم داشت از جا كنده ميشد و نميدونستم بايد چيكار كنم كه راننده پياده شد و با هول و هراس اومد سمت شيمايي كه رو زمين بود، دوييدم سمت شيما و همزمان با راننده گفتم: _خوبي؟ و بعد نشستم بالا سرش كه شیما با چشمای از حدقه در اومده داشت نگاهم میکرد و کاملا مشخص بود شوکه شده شونه هاشو تو دستام گرفتم و تکونش دادم: _شیما صدای اون پسره رو کنار گوشم شنیدم که شیما رو صدا میزد: _خانوم‌..خانوم..حالتون خوبه؟! و با دست چند تا سیلی ریز به شیما زد که صدای منو درآورد: _اوووی آقااا..دستت و بنداز..این اگه از تصادفم جون سالم به در برده بود الان مغزش جا به جا شد! و با اخم زل زدم به چشماش! کنارم نشست و روش و ازم گرفت و در كمال ناباوري شونه ی شیما رو گرفت و آروم اونو کشید سمت خودش که باز با اعتراض من روبه‌رو شد: _چيکار میکنی؟! و تنها جهت كم كردن روش شیما رو به سمت خودم کشیدم که راننده ي جوون با صدای فریاد مانند گفت: _خانوم چتونه شما؟..میشه آروم باشید! آب دهنم و با حرص قورت دادم و نفسم و فوت كردم بيرون و خواستم جوابي بدم كه شيما ناليد: _تا شب هفتم ميخواين اينجا بحث كنين؟! و يه دفعه بي حال شد و همين بي حال شدنه همزمان شد با شلوغ شدن خيابوني كه تا الان خلوت بود و بعد هم پيچيدن صداي بوق ماشينها! به ناچار و از جايي كه طول ميكشيد تا آمبولانس بياد شيمارو سوار ماشين كسي كه بهش زده بود كردم و سه تايي راهي بيمارستان شديم! شیما رو پام بیحال افتاده بود و ته دلم خالی میشد از دیدنش... با خودم زیر لب زمزمه میکردم: _خدایا چیزیش نشه...نکنه خونریزی کنه تو مغزش،نكنه بمیره؟! همينطوري با خودم این چرت و پرت هارو میگفتم که صدای اون پسره منو از افکارم بیرون کشید: _ببخشيد ولي شما یه مشکلی دارینا..دوستتون يه خط روش نیافتاده چرا فیلم هندیش میکنید؟ و پوزخندي زد كه همين حرف و بعدهم پوزخند مزخرفش عین نفت شد روی آتیش درونم: _مثل اینکه یه چیزیم بدهکار شدیما..زدی دوستم معلوم نیست چه بلایی سرش آوردي حق به جانبم حرف میزنی؟خجالتم خوب چیزیه والا داشتم تند تند کلمات و ادا میکردم که پوفي كشيد و وایساد: _چيه؟چرا وایسادی؟!واسه فرار از صحنه جرم خيلي ديره ديگه... با چرخيدن سرش و بعد هم عصبي فشار دادن چشماش به روي هم ادامه ي حرفم و يادم رفت كه گفت: _يه نگاهي به بيرون بنداز ببین رسیدیم بیمارستان! با اینکه بد ضایع شده بودم اما اصلا به روی خودم نیاوردم و پشت چشمي نازک کردم و آروم آروم شیما رو آوردم بیرون! تموم ذهنم درگير اين شده بود كه اولا شيما چيزيش نشه ولي در درجه دوم دلم ميخواست حتي شده يه انگشتش بشكنه و با اذيت كردن اين يارو يه جورايي حالش و بگيرن و منم خنك شم و همينطور داشتم با خودم فكراي احمقانه و درعين حال خنك كننده ميكردم كه رفتيم تو يه اتاق و بعد هم يه پرستار واسه زدن سرم اومد بالاسر شيمايي كه رو تخت دراز كشيده بود... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_314 همينطوري داشتيم ميخنديديم و تو عالم خودمون بوديم كه همزمان با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 خيره به سرم شيما روي صندلي نشسته بودم و دكتر و اون پسره بالا سر شيما بودن كه بالاخره سكوت اين يكي دو دقيقه شكسته شد: _خب حالشون چطوره؟ دكتر ميانسال عينكش و رو بينيش جابه جا كرد و گفت: _مشكلشون چيه؟ كه پسره گيج نگاهش كرد و شيماهم كه نميدونم افكارش كجا سير ميكرد مثل بز زل زده بود به يه نقطه نامعلوم و حرفي نميزد كه من پاشدم و جواب دكتر رو دادم: _وا،خب اين آقا لطف كردن با ماشين زدن به دوست من و حالا هم ما بعد از تصادف اومديم اينجا. از جايي كه تك تك كلمه هارو با حالت حرص دراري و خطاب به پسره گفته بودم بدون اينكه پلك بزنه بهم نگاه ميكرد و حالا به محض تموم شدن حرفام اون ادامه داد: _آقاي دكتر من فكر ميكنم اين خانم فقط يه برخورد كوچيك داشته با ماشين من! و دوتايي منتظر جواب دكتره مونديم كه با لبخند نگاهش و بين من و پسره چرخوند و جواب داد: _اینی که من میبینم فکر نمیکنم اصلا برخوردی داشته باشه بعد با اون یارو به ریش من و شیما خندیدن...از جام بلند شدم و یه دستم و آوردم بالا و با عصبانیت تمام گفتم: _یعنی میخواید بگید دوستم داره فیلم بازی میکنه و ما دروغ میگیم..آره؟؟؟ خنده روی لب های هر دوشون خشک شد و بعد دکتر شروع کرد حرف زدن برای آروم کردن من: خانوم محترم من قصد جسارت نداشتم..فقط برای مزاح بود..دوست شما هم نه بخاطر تصادف بلکه بخاطر شوک وارده از تصادف و ترس اینجوری شدن که بزودی حالشون مساعد میشه و بعد با گفتن یه وقت بخیر اتاق رو ترک کرد. رومو کردم سمت پنجره و زیر لب زمزمه کردم: _بیشعور! که پسره شروع کرد سخنرانی: _دکتره که منظوری نداشت..شما چقدر کم ظرفیتین..خوبه آدم گاهی جنبه شو بالا ببره.. و بعد صدای پوزخند که حسابی رفت رو مخم و صدامو در آورد: _نمیخواد شما سنگ یکی دیگه رو به سینه بزنید..اول رانندگی تونو اصلاح کنید بعد بیاید راجب کارا و رفتارای بقیه تز بدید صدای نفس های کش دارش دلم رو خنک میکرد جوری که انگار مزد زحمتامو گرفتم. توی حال خودم بودم که صداي گوشیم منو به خودم آورد مامان بود! تماس و وصل کردم و جواب دادم: _سلام مامان خوبی و بعد هم از اتاق زدم بيرون. 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave