°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_310 بلافاصله جواب دادم: _هروقت از بند اين پا خلاص شدم با لبخند گله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_311
_ميفهمي؟!
خيلي جدي سرش و به نشونه تاييد تكون داد:
_آره اما خب من يه استادم و شيوه تدريسم همينه،تو شرايط سخت دست از درس دادن نميكشم!
و با انگشت اشارش زد رو لپش و بهم نزديك تر شد،
زير لب چند تا فحش آبدار نثارش كردم و بعد بوسه اي به گونش زدم كه انگار زد زير همه چي و قبل از اينكه بوسه من تموم بشه اين عماد بود كه از چونم گرفته بود و با خيال راحت و بدون هيچ استرسي لب هام و ميبوسيد...
30 شب از وقتي كه عماد مهمون خونمون بود و گذشت و امروز براي باز كردن گچ پايِ مباركم همراه مامان اومده بودم بيمارستان.
بالاخره سر و صدايي كه به سبب تراشيدن گچِ پام بود خوابيد و بعد از چند لحظه من دوباره پايِ خودم و ديدم!
از اينكه اين مدت تموم شده بود لبخند رضايت بخشي زدم كه مامان از دكتر تشكر كرد و دقايقي بعد هم آماده رفتن شديم.
يه كمي آروم آروم تو اتاق راه رفتم تا به روال قبل برگردم و حالاهم راهي خروج از بيمارستان شده بوديم.
تو عالم خودم سير ميكردم و يه جوري خوشحال بودم كه انگار تو بيمارستان زاييده بودم و از پابه دنيا گذاشتن قدم نورسيده خركيف بودم!
اما نه...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_310 دور هم ناهار مفصلي خورديم. زندايي مرغ شكم پر پخته بود و من هرچ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_311
دومين جلسه كلاس با استاد رياحي هم مثل جلسه اول خيلي شاد و باحال گذشت و حالا جلوي در خروجي دانشگاه داشتم با شيما ميرفتم بيرون كه يهو مات مونديم!
حاج آقا رياحي سوار بر يك مازراتي قرمز از جلو دانشگاه رد شد و رفت!
حتي نميتونستم هضم كنم كه يه طلبه پشت مازراتي اونم قرمز رنگ بشينه و امروز با چشماي خودم ديده بودم!
دهنم باز مونده بود و بدون اينكه پلك بزنم خيابون و نگاه ميكردم كه شيما جلوم سبز شد:
_فكت داره ميخوره زمين!
سرم و تكون دادم تا افكارم خالي از حاجي بشه و دهنم و بستم:
_ديدي؟
سري به نشونه تاييد تكون داد:
_اگه با چشماي خودم نميديدم باور نميكردم!
و هر دوتامون خنديديم و از جايي كه پياده بوديم به راهمون ادامه داديم:
_خوش به حال زنش!
نوچي گفت:
_نداره!
گيج نگاهش كردم و شيما ادامه داد:
_بچه ها ميگن زن نداره،تو همين دانشگاهم كلي خاطر خواه و كشته مرده داره
قهقهه زدم:
_كشته مرده اونم برا حاج آقا؟
سري به نشونه تاييد تكون داد:
_والا جذاب ترين مرديه كه من ديدم،خودت ك ميدوني چي ميگم!
و نفس عميقي كشيد كه چپ چپ نگاهش كردم:
_نكنه توام آره؟
شونه اي بالا انداخت:
_مگه من دل ندارم؟
با خنده جواب دادم:
_داري ولي چشم نداري!
و ادامه دادم:
_قربونت برم يه نگاهي تو آينه به خودت بنداز،دماغ عملي لباي ژل زده دندوناي لمينت،ماشاالله براي خودت پلنگي هستي!
و صداي خنده هام بالاتر رفت كه آروم زد رو بازوم:
_علف بايد به دهن بزي شيرين بياد!
نفسم و فوت كردم تو صورتش:
_خداكنه بياد!
شيما پررو تر از من جواب داد:
_دلشم بخواد...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_311
خواستگاری کلافه کننده امشب بالاخره تموم شد و مهمونها رفتن،
گلوم انقدر سنگین شده بود که فقط دلم رسیدن به اتاقم و میخواست،
به سرعت قدم برداشتم به سمت اتاق که صدای بابا گوشم و پر کرد:
_دفعه بعدی که بیان میخوام قرار مدار عقد و بزارم،هرچی هم زودتر باشه بهتره!
دستهام از عصبانیت مشت شد،
داشت با زندگیم بازی میشد،
زندگی ای که دیگه طاقت روزهای تلخش و نداشتم و چشم به راه رسیدن روزهای قشنگش بودم...
نیمرخ صورتم به سمت بابا چرخید و آروم لب زدم:
_من قرار نیست ازدواج کنم
مامان لبهاش و گاز گرفت تا چیزی نگم اما من دامه دادم:
_اگه امشب هم چیزی نگفتم فقط به حرمت شما بود
و راهم و از سر گرفتم که بابا داد زد:
_ازدواج کردن یا نکردنت دست خودت نیست!
چرخیدم سمتش،
صدام بالاتر رفته بود هرچند میلرزید:
_چرا هست...
من اختیار زندگیم و دارم اختیار این و دارم که با یه ازدواج اشتباه خودم و بیچاره نکنم
نیش خندی زد:
_حالا دیگه میخوای اشتباه نکنی؟
حالا یادت افتاده؟
سوالهایی که جوابی نداشت و شنیدم و بی هیچ حرفی مسیر رسیدن تا اتاق و طی کردم،
صدای بابا همچنان به گوش میرسید:
_خوب گوش کن،
تو بااین پسره ازدواج میکنی،
چون من خستم از شنیدن حرف مردم چون خستم از یادآوری حرفهایی که سرافکندم کرد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_311
بالاخره گفت…
از خواستن من،
از دوست داشتن من گفت و حالا دیگه همه چیز همونطوری بود که باید…
حالا دیگه نفسم تو سینم حبس شده بود و حتی رو پا بند نبودم…
نگاهش توچشم هام بود،
بیشتر از حد معمول پلک میزد و انگار منتظر جواب بود،
نگاهش نگران به نظر میرسید و در عین حال منتظر بود…
نفسم و بیرون فرستادم،
حس میکردم اگه بیشتر از این نفسم و حبس کنم حتما کار دست خودم میدم وحالا اوضاعم کمی بهتر شده بود که دوباره صدای شریف و شنیدم:
_همین بود؟
همین و میخواستی بشنوی یا …
مانع از ادامه حرفش شدم:
_همین بود!
انگار که خیالش راحت شده باشه نفسش و تو صورتم فوت کرد و دستم و رها کرد:
_خوبه!
گفت و راه افتاد به سمت آسانسور،
با همون حالت مضطرب و مبهمش منتظر دوباره پایین اومدن آسانسور بود و این کارش برام عجیب بود،
شاید بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه،
شاید تا همینجاش هم براش خیلی سخت پیش رفته بود و منی که تو این مدت شناخته بودمش نمیخواستم تو این حال تنهاش بزارم!