eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_310 بلافاصله جواب دادم: _هروقت از بند اين پا خلاص شدم با لبخند گله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _ميفهمي؟! خيلي جدي سرش و به نشونه تاييد تكون داد: _آره اما خب من يه استادم و شيوه تدريسم همينه،تو شرايط سخت دست از درس دادن نميكشم! و با انگشت اشارش زد رو لپش و بهم نزديك تر شد، زير لب چند تا فحش آبدار نثارش كردم و بعد بوسه اي به گونش زدم كه انگار زد زير همه چي و قبل از اينكه بوسه من تموم بشه اين عماد بود كه از چونم گرفته بود و با خيال راحت و بدون هيچ استرسي لب هام و ميبوسيد... 30 شب از وقتي كه عماد مهمون خونمون بود و گذشت و امروز براي باز كردن گچ پايِ مباركم همراه مامان اومده بودم بيمارستان. بالاخره سر و صدايي كه به سبب تراشيدن گچِ پام بود خوابيد و بعد از چند لحظه من دوباره پايِ خودم و ديدم! از اينكه اين مدت تموم شده بود لبخند رضايت بخشي زدم كه مامان از دكتر تشكر كرد و دقايقي بعد هم آماده رفتن شديم. يه كمي آروم آروم تو اتاق راه رفتم تا به روال قبل برگردم و حالاهم راهي خروج از بيمارستان شده بوديم. تو عالم خودم سير ميكردم و يه جوري خوشحال بودم كه انگار تو بيمارستان زاييده بودم و از پابه دنيا گذاشتن قدم نورسيده خركيف بودم! اما نه... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_310 دور هم ناهار مفصلي خورديم. زندايي مرغ شكم پر پخته بود و من هرچ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 دومين جلسه كلاس با استاد رياحي هم مثل جلسه اول خيلي شاد و باحال گذشت و حالا جلوي در خروجي دانشگاه داشتم با شيما ميرفتم بيرون كه يهو مات مونديم! حاج آقا رياحي سوار بر يك مازراتي قرمز از جلو دانشگاه رد شد و رفت! حتي نميتونستم هضم كنم كه يه طلبه پشت مازراتي اونم قرمز رنگ بشينه و امروز با چشماي خودم ديده بودم! دهنم باز مونده بود و بدون اينكه پلك بزنم خيابون و نگاه ميكردم كه شيما جلوم سبز شد: _فكت داره ميخوره زمين! سرم و تكون دادم تا افكارم خالي از حاجي بشه و دهنم و بستم: _ديدي؟ سري به نشونه تاييد تكون داد: _اگه با چشماي خودم نميديدم باور نميكردم! و هر دوتامون خنديديم و از جايي كه پياده بوديم به راهمون ادامه داديم: _خوش به حال زنش! نوچي گفت: _نداره! گيج نگاهش كردم و شيما ادامه داد: _بچه ها ميگن زن نداره،تو همين دانشگاهم كلي خاطر خواه و كشته مرده داره قهقهه زدم: _كشته مرده اونم برا حاج آقا؟ سري به نشونه تاييد تكون داد: _والا جذاب ترين مرديه كه من ديدم،خودت ك ميدوني چي ميگم! و نفس عميقي كشيد كه چپ چپ نگاهش كردم: _نكنه توام آره؟ شونه اي بالا انداخت: _مگه من دل ندارم؟ با خنده جواب دادم: _داري ولي چشم نداري! و ادامه دادم: _قربونت برم يه نگاهي تو آينه به خودت بنداز،دماغ عملي لباي ژل زده دندوناي لمينت،ماشاالله براي خودت پلنگي هستي! و صداي خنده هام بالاتر رفت كه آروم زد رو بازوم: _علف بايد به دهن بزي شيرين بياد! نفسم و فوت كردم تو صورتش: _خداكنه بياد! شيما پررو تر از من جواب داد: _دلشم بخواد... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 خواستگاری کلافه کننده امشب بالاخره تموم شد و مهمونها رفتن، گلوم انقدر سنگین شده بود که فقط دلم رسیدن به اتاقم و میخواست، به سرعت قدم برداشتم به سمت اتاق که صدای بابا گوشم و پر کرد: _دفعه بعدی که بیان میخوام قرار مدار عقد و بزارم،هرچی هم زودتر باشه بهتره! دستهام از عصبانیت مشت شد، داشت با زندگیم بازی میشد، زندگی ای که دیگه طاقت روزهای تلخش و نداشتم و چشم به راه رسیدن روزهای قشنگش بودم... نیمرخ صورتم به سمت بابا چرخید و آروم لب زدم: _من قرار نیست ازدواج کنم مامان لبهاش و گاز گرفت تا چیزی نگم اما من دامه دادم: _اگه امشب هم چیزی نگفتم فقط به حرمت شما بود و راهم و از سر گرفتم که بابا داد زد: _ازدواج کردن یا نکردنت دست خودت نیست! چرخیدم سمتش، صدام بالاتر رفته بود هرچند میلرزید: _چرا هست... من اختیار زندگیم و دارم اختیار این و دارم که با یه ازدواج اشتباه خودم و بیچاره نکنم نیش خندی زد: _حالا دیگه میخوای اشتباه نکنی؟ حالا یادت افتاده؟ سوالهایی که جوابی نداشت و شنیدم و بی هیچ حرفی مسیر رسیدن تا اتاق و طی کردم، صدای بابا همچنان به گوش میرسید: _خوب گوش کن، تو بااین پسره ازدواج میکنی، چون من خستم از شنیدن حرف مردم چون خستم از یادآوری حرفهایی که سرافکندم کرد... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بالاخره گفت… از خواستن من، از دوست داشتن من گفت و حالا دیگه همه چیز همونطوری بود که باید… حالا دیگه نفسم تو سینم حبس شده بود و حتی رو پا بند نبودم… نگاهش تو‌چشم هام بود، بیشتر از حد معمول پلک میزد و‌ انگار منتظر جواب بود، نگاهش نگران به نظر میرسید و در عین حال منتظر بود… نفسم و بیرون فرستادم، حس میکردم اگه بیشتر از این نفسم و حبس کنم حتما کار دست خودم میدم و‌حالا اوضاعم کمی بهتر شده بود که دوباره صدای شریف و‌ شنیدم: _همین بود؟ همین و میخواستی بشنوی یا … مانع از ادامه حرفش شدم: _همین بود! انگار که خیالش راحت شده باشه نفسش و تو صورتم فوت کرد و دستم و ‌رها کرد: _خوبه! گفت و راه افتاد به سمت آسانسور، با همون حالت مضطرب و مبهمش منتظر دوباره پایین اومدن آسانسور بود و این کارش برام عجیب بود، شاید بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه، شاید تا همینجاش هم براش خیلی سخت پیش رفته بود و منی که تو این مدت شناخته بودمش نمیخواستم تو این حال تنهاش بزارم!