eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
362 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_309 بعد از سلام و عليك با دايي، زندايي مشغول صحبت باهاش شد و حالا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 دور هم ناهار مفصلي خورديم. زندايي مرغ شكم پر پخته بود و من هرچي از طعم خوبش ميگفتم كم بود! دوسه روز اول زندگي تو خونه دايي خيلي خوب گذشت و حالا ساعت ٢ونيم بعدظهر بود و من تا ساعت ٤ بايد ميرفتم دانشگاه. جلو آينه وايساده بودم و داشتم آماده ميشدم كه رها با نفس عميقي گفت: _آينه ترك خورد،بيا برو! نگاه معنا داري بهش كردم و مقنعم و پوشيدم: فعلا كه چيزي نشده ولي توام بيا شانست و امتحان كن! و با خنده از اتاق و بعد هم خونه زدم بيرون. اينجا وقتي سوار تاكسي ميشدم تا به دانشگاه برسم تازه قدر پرايد غراضه ي خودم و ميدونستم و امان از جاي خاليش! تا رسيدم به كلاس شيما دوباره دندوناشو ريخت بيرون و برام دست تكون داد. رفتم كنارش نشستم. استاد رياحي هنوز نيومده؟ آروم خنديد: من از ذوق ديدنش يه ساعت زودتر اومدم! و قبل از اينكه من جوابي بدم قامت استاد رياحي تو چهار چوب در كلاس نقش بست و بعدهم اومد تو! همينطور داشتم نگاهش ميكردم كه نرسيده به ميزش چرخيد سمت من: حال شما بهتره؟ شيما با آرنج كوبيد تو پهلوم و آروم گفت: چه به فكرتم هست! و آروم خنديد كه يه 'دهنت و ببند' بهش گفتم و روبه استاد رياحي سري به نشونه آره تكون دادم! شونه اي بالا انداخت: _الحمدلله! و بالاخره رفت سمت ميزش كه نشستم و گفتم: چي ميگي شيما؟ چشماش و تو كاسه چرخوند و قبل از اينكه بخواد چيزي بگه صداي حاج آقا به گوشمون خورد: ميخوام از اين به بعد لب ساحل واليبال بازي كنيم بچه ها! كلاس رفت رو هوا... حتي تصور اينكه با حاجي لب ساحل واليبال بزني هم سخت بود و حالا ايشون ميخواست اجراش كنه! مثل بقيه بچه ها داشتم ميخنديدم كه ادامه داد: همينطور خانماهم ميتونن بيان و هم تيمي ما يا تيم رقيب باشن! خنده ها همچنان ادامه داشت و استاد هم همچنان داشت حرف ميزد: حتي خانمي كه با كوبيدن سرش به توپِ من بازي و خراب كرده! و اين بار خودش هم خنديد... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_310 دور هم ناهار مفصلي خورديم. زندايي مرغ شكم پر پخته بود و من هرچ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 دومين جلسه كلاس با استاد رياحي هم مثل جلسه اول خيلي شاد و باحال گذشت و حالا جلوي در خروجي دانشگاه داشتم با شيما ميرفتم بيرون كه يهو مات مونديم! حاج آقا رياحي سوار بر يك مازراتي قرمز از جلو دانشگاه رد شد و رفت! حتي نميتونستم هضم كنم كه يه طلبه پشت مازراتي اونم قرمز رنگ بشينه و امروز با چشماي خودم ديده بودم! دهنم باز مونده بود و بدون اينكه پلك بزنم خيابون و نگاه ميكردم كه شيما جلوم سبز شد: _فكت داره ميخوره زمين! سرم و تكون دادم تا افكارم خالي از حاجي بشه و دهنم و بستم: _ديدي؟ سري به نشونه تاييد تكون داد: _اگه با چشماي خودم نميديدم باور نميكردم! و هر دوتامون خنديديم و از جايي كه پياده بوديم به راهمون ادامه داديم: _خوش به حال زنش! نوچي گفت: _نداره! گيج نگاهش كردم و شيما ادامه داد: _بچه ها ميگن زن نداره،تو همين دانشگاهم كلي خاطر خواه و كشته مرده داره قهقهه زدم: _كشته مرده اونم برا حاج آقا؟ سري به نشونه تاييد تكون داد: _والا جذاب ترين مرديه كه من ديدم،خودت ك ميدوني چي ميگم! و نفس عميقي كشيد كه چپ چپ نگاهش كردم: _نكنه توام آره؟ شونه اي بالا انداخت: _مگه من دل ندارم؟ با خنده جواب دادم: _داري ولي چشم نداري! و ادامه دادم: _قربونت برم يه نگاهي تو آينه به خودت بنداز،دماغ عملي لباي ژل زده دندوناي لمينت،ماشاالله براي خودت پلنگي هستي! و صداي خنده هام بالاتر رفت كه آروم زد رو بازوم: _علف بايد به دهن بزي شيرين بياد! نفسم و فوت كردم تو صورتش: _خداكنه بياد! شيما پررو تر از من جواب داد: _دلشم بخواد... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave