°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_309 بعد از سلام و عليك با دايي، زندايي مشغول صحبت باهاش شد و حالا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_310
دور هم ناهار مفصلي خورديم.
زندايي مرغ شكم پر پخته بود و من هرچي از طعم خوبش ميگفتم كم بود!
دوسه روز اول زندگي تو خونه دايي خيلي خوب گذشت و حالا ساعت ٢ونيم بعدظهر بود و من تا ساعت ٤ بايد ميرفتم دانشگاه. جلو آينه وايساده بودم و داشتم آماده ميشدم كه رها با نفس عميقي گفت:
_آينه ترك خورد،بيا برو!
نگاه معنا داري بهش كردم و مقنعم و پوشيدم: فعلا كه چيزي نشده ولي توام بيا شانست و امتحان كن! و با خنده از اتاق و بعد هم خونه زدم بيرون. اينجا وقتي سوار تاكسي ميشدم تا به دانشگاه برسم تازه قدر پرايد غراضه ي خودم و ميدونستم و امان از جاي خاليش! تا رسيدم به كلاس شيما دوباره دندوناشو ريخت بيرون و برام دست تكون داد. رفتم كنارش نشستم. استاد رياحي هنوز نيومده؟ آروم خنديد: من از ذوق ديدنش يه ساعت زودتر اومدم! و قبل از اينكه من جوابي بدم قامت استاد رياحي تو چهار چوب در كلاس نقش بست و بعدهم اومد تو! همينطور داشتم نگاهش ميكردم كه نرسيده به ميزش چرخيد سمت من: حال شما بهتره؟ شيما با آرنج كوبيد تو پهلوم و آروم گفت: چه به فكرتم هست!
و آروم خنديد كه يه 'دهنت و ببند' بهش گفتم و روبه استاد رياحي سري به نشونه آره تكون دادم! شونه اي بالا انداخت:
_الحمدلله! و بالاخره رفت سمت ميزش كه نشستم و گفتم: چي ميگي شيما؟
چشماش و تو كاسه چرخوند و قبل از اينكه بخواد چيزي بگه صداي حاج آقا به گوشمون خورد: ميخوام از اين به بعد لب ساحل واليبال بازي كنيم بچه ها! كلاس رفت رو هوا... حتي تصور اينكه با حاجي لب ساحل واليبال بزني هم سخت بود و حالا ايشون ميخواست اجراش كنه! مثل بقيه بچه ها داشتم ميخنديدم كه ادامه داد: همينطور خانماهم ميتونن بيان و هم تيمي ما يا تيم رقيب باشن! خنده ها همچنان ادامه داشت و استاد هم همچنان داشت حرف ميزد: حتي خانمي كه با كوبيدن سرش به توپِ من بازي و خراب كرده! و اين بار خودش هم خنديد...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_310 دور هم ناهار مفصلي خورديم. زندايي مرغ شكم پر پخته بود و من هرچ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_311
دومين جلسه كلاس با استاد رياحي هم مثل جلسه اول خيلي شاد و باحال گذشت و حالا جلوي در خروجي دانشگاه داشتم با شيما ميرفتم بيرون كه يهو مات مونديم!
حاج آقا رياحي سوار بر يك مازراتي قرمز از جلو دانشگاه رد شد و رفت!
حتي نميتونستم هضم كنم كه يه طلبه پشت مازراتي اونم قرمز رنگ بشينه و امروز با چشماي خودم ديده بودم!
دهنم باز مونده بود و بدون اينكه پلك بزنم خيابون و نگاه ميكردم كه شيما جلوم سبز شد:
_فكت داره ميخوره زمين!
سرم و تكون دادم تا افكارم خالي از حاجي بشه و دهنم و بستم:
_ديدي؟
سري به نشونه تاييد تكون داد:
_اگه با چشماي خودم نميديدم باور نميكردم!
و هر دوتامون خنديديم و از جايي كه پياده بوديم به راهمون ادامه داديم:
_خوش به حال زنش!
نوچي گفت:
_نداره!
گيج نگاهش كردم و شيما ادامه داد:
_بچه ها ميگن زن نداره،تو همين دانشگاهم كلي خاطر خواه و كشته مرده داره
قهقهه زدم:
_كشته مرده اونم برا حاج آقا؟
سري به نشونه تاييد تكون داد:
_والا جذاب ترين مرديه كه من ديدم،خودت ك ميدوني چي ميگم!
و نفس عميقي كشيد كه چپ چپ نگاهش كردم:
_نكنه توام آره؟
شونه اي بالا انداخت:
_مگه من دل ندارم؟
با خنده جواب دادم:
_داري ولي چشم نداري!
و ادامه دادم:
_قربونت برم يه نگاهي تو آينه به خودت بنداز،دماغ عملي لباي ژل زده دندوناي لمينت،ماشاالله براي خودت پلنگي هستي!
و صداي خنده هام بالاتر رفت كه آروم زد رو بازوم:
_علف بايد به دهن بزي شيرين بياد!
نفسم و فوت كردم تو صورتش:
_خداكنه بياد!
شيما پررو تر از من جواب داد:
_دلشم بخواد...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼