eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بالاخره گفت… از خواستن من، از دوست داشتن من گفت و حالا دیگه همه چیز همونطوری بود که باید… حالا دیگه نفسم تو سینم حبس شده بود و حتی رو پا بند نبودم… نگاهش تو‌چشم هام بود، بیشتر از حد معمول پلک میزد و‌ انگار منتظر جواب بود، نگاهش نگران به نظر میرسید و در عین حال منتظر بود… نفسم و بیرون فرستادم، حس میکردم اگه بیشتر از این نفسم و حبس کنم حتما کار دست خودم میدم و‌حالا اوضاعم کمی بهتر شده بود که دوباره صدای شریف و‌ شنیدم: _همین بود؟ همین و میخواستی بشنوی یا … مانع از ادامه حرفش شدم: _همین بود! انگار که خیالش راحت شده باشه نفسش و تو صورتم فوت کرد و دستم و ‌رها کرد: _خوبه! گفت و راه افتاد به سمت آسانسور، با همون حالت مضطرب و مبهمش منتظر دوباره پایین اومدن آسانسور بود و این کارش برام عجیب بود، شاید بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه، شاید تا همینجاش هم براش خیلی سخت پیش رفته بود و منی که تو این مدت شناخته بودمش نمیخواستم تو این حال تنهاش بزارم!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_311 بالاخره گفت… از خواستن من، از دوست داشتن من گف
206پارت جلو هستیم تو وی ای پی جایی رسیده رمان تو وی ای پی که حسابی پشم ریزونه😳😱😱 اصلا از دست نده کانال VIP رو اونم فقط با هزینه 15تومن😍❤️ برای خرید به ایدی زیر پیام بدید👇❤️ @setaraaaam
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_311 بالاخره گفت… از خواستن من، از دوست داشتن من گف
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نمیخواستم فکر کنه بیهوده غرورش و‌ زیر پا گذاشته که کنارش ایستادم، حالا نگاه هردومون به آسانسور بود که صدایی تو گلو‌ صاف کردم : _نمیخواید… نمیخوای نظر من و‌ بدونی؟ دوباره عمیق نفس کشید: _من فقط میخواستم از حسی که بهت دارم بگم و فکر میکردم امشب بهترین زمان برای گفتنشه، اصراری ندارم به اینکه بخوای همین حالا جوابم و بدی و کلافه شونه بالا انداخت: _به هرحال نمیخوام مثل یه رئیس رفتار کنم! لبهام و‌ با زبون تر کردم: _امشب خیلی هم مثل یه رئیس رفتار نکردید! سر چرخوند به سمتم: _گفتم باهام رسمی حرف نزن! لبم و‌ به دندون گرفتم: _سعیم و‌میکنم که از همین حالا دیگه رسمی حرف نزنم، به جز وقتایی که تو‌ شرکتیم! چشم ریز کرد: _این یعنی چی؟ سخت بود گفتنش اما حس میکردم همین امشب وقتشه، همین امشب باید میگفتم، باید خیالش و راحت میکردم که این حس دو طرفست، که اون شب تو خوابم بهش دوستت دارم گفتم چون دوستش داشتم و دیگه نمیتونستم این حس دوست داشتن و‌مخفی کنم و‌حالا که شریف اقرار به دوست داشتن کرده بود دلیلی نداشت که نخوام همراهیش کنم! تا خواستم جوابش و‌بدم آسانسور رسید و در باز شد، شاید اینطوری بهتر هم بود که قدم برداشتم برای ورود به آسانسور و همزمان جوابش رو هم دادم: _یعنی…
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 یعنی احساسمون متقابله و من هم… من هم دوستون… بازهم داشتم گند میزدم که زبون به دهن گرفتم و‌ همینکه هر دومون سوار آسانسور شدیم تند تند پلک زدم و‌ بالاخره گفتم: _فکر کنم منم دوستدارم! کسی جز ما تو‌آسانسور نبود که صداش و‌ شنیدم، صدای نسبتا بلندش: _چی؟ تو‌ چی گفتی؟ روبه روم ایستاده بود که نگاهم به سمتش کشیده شد ، از چشم هاش میخوندم که زده به سرش و‌ میخواد تلافی اعتراف گرفتنم و در بیاره که شونه بالا انداختم: _گفتم احساسمون متقابله! خنده ای سر داد: _پس یعنی توهم من و‌دوست داری؟ با خجالت و‌ در حالی که مو‌ به تنم سیخ شده بود سر تکون دادم و‌خواستم تایید کنم اما با یهویی تکون خوردن آسانسور ،از جایی که روبه ی شریف ایستاده بودم تعادلم کمی بهم خورد و‌ بی اختیار دو‌ قدمی به جلو رفتم و‌همین برای اینکه خودم و تو آغوشش ببینم کافی بود! نتونسته بودم خودم و‌کنترل کنم و حالا سرم روی شونش بود که تو آینه نگاهی به خودم انداختم، تو آینه روبه روم صورتم و‌میدیدم، چشم هام از تعجب و خجالت گرد شده بود و تو آینه پشت سر قابی از خودم و‌شریف، شریفی که دست هاش تو هوا مونده بود و چشم هاش گرد تر از چشم های من شده بود… چشم بستم، لعنتی به خودم و‌این بخت و اقبال فرستادم و قبل از اینکه دیر بشه قبل از اینکه بخواد فکر کنه هیچی نشده خودم و انداختم تو بغلش و اینجوری چسبیدم بهش، چشم باز کردم و‌ خودم و‌عقب کشیدم
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_313 یعنی احساسمون متقابله و من هم… من هم دوستون… ب
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 میخواستم ازش معذرت خواهی کنم میخواستم بگم عمدی نبود و نتونستم خودم و‌کنترل کنم و‌ این اتفاق افتاد اما انگار زبونم تو دهنم نمیچرخید که فقط عین ماهی دهنم باز و بسته میشه بی اینکه چیزی بگم و‌همین برای اینکه شریف به دادم برسه کافی بود، نفس عمیقی کشید و‌ بعد از اینکه یه تای ابروش و بالا انداخت گفت: _مشکلی نیست، هول نکن! یه قدم عقب تر رفتم و حالا مثل قبل از تکون خوردن آسانسور، با همون فاصله روبه روش ایستاده بودم که به سختی زبون باز کردم: _هول نکردم! ابروش همون بالا موند و‌انگار بدجوری زده بود به سرش و تا اون اعتراف گرفتن و‌باهام تلافی نمیکرد قصد بیخیال شدن نداشت که دوباره پرسید: _نگفتی، توهم دوستم داری؟ نگاه کلافه و‌پر حرصی بهش انداختم، میخواستم بگم اگه میدونستم تو زمینه عشق و عاشقی هم انقدر سرتق و‌سرسختی عمرا ماجرارو کش نمیدادم و اصلا و‌ ابدا ازت نمیخواستم بهم دوستت دارم بگی و‌ راضی میشدم به همون حرفها و‌جمله های غیر مستقیم اما نمیشد و‌ داشتم سعی میکردم حداقل همین یه امشب و‌دست گل تازه ای آب ندم و‌اجازه بدم این شب رمانتیک همچنان پا برجا باشه که سرم و‌ به بالا و‌پایین تکون دادم: _دارم… دوستدارم! مُردم تا گفتم اما گفتن همین یه جمله کوتاه، گفتن دوستت دارم ، این جمله اعجاب انگیز برای لبخند عمیق شریف کافی بود، چشم هاش درخشید و لبخندش انقدر عمیق بود که تا ردیف آخر دندون هاش نمایان شده بود!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حال من هم خوب بود… انگار بار سنگینی از رو‌ دوشم برداشته شده بود، انگار خیالم راحت شده بود، آسوده خاطر شده بودم از اینکه دیگه لازم نبود هزار جور فکر و‌خیال کنم و‌با فکر به حسی که مدتها بود تو قلبم جوونه زده بود شب هام و‌صبح کنم… سبک شده بودم! همزمان با رسیدن به طبقه مورد نظر، آسانسور از حرکت ایستاد و‌بلافاصله صدای شریف گوشم و پر کرد: _پس… پس بریم؟ و‌ دستش و به سمتم گرفت! دل تو‌دلم نبود… این دومین باری بود که امشب شریف میخواست دست توی دستش بزارم و‌باهم راهی بشیم و من درست مثل همون دفعه اول، مثل همون وقتی که دستم و گرفت و من و‌بین جمعیت دنبال خودش راه انداخت یه حالی شدم، بازهم احساساتم فوران کرد و‌ اما این بار صبر نکردم که خودش دستم و‌ بگیره و با کمال میل دست تو‌دستش گذاشتم و‌ باهم از آسانسور پیاده شدیم… آروم قدم میزدیم اما دیگه چیزی تا رسیدن به اتاق هامون باقی نمونده بود، دلم نمیخواست ازش جدا شم،
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_315 حال من هم خوب بود… انگار بار سنگینی از رو‌ دوش
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دلم نمیخواست برم تو اتاق و انگار شریف هم همین حس و داشت که گفت: _میخوای بری بخوابی؟ میخواستم بگم نه، میخواستم بگم دلم میخواد تموم امشب و دست تو دست با تو قدم بزنم و‌حتی از این هتل بیرون بزنم اما با تاخیرم تو جواب دادن ،نگاهی به ساعت مچیش انداخت و ادامه داد: _البته از وقت خواب هم گذشته ، معلومه که میخوای بخوابی! همزمان با رسیدن به اتاق من و شیدا ایستادیم، شریف نگاهی بهم انداخت و‌منتظر شنیدن جوابم بود و من که هم دلم باهاش بودن و‌ میخواست و هم فکر میکردم برای امشب کافیه لبخندی زدم: _آره… دیر وقته! سر تکون داد: _پس در و‌ باز کن و برو‌ تو‌ اتاقت… مطابق حرفش عمل کردم، در و باز کردم و‌دوباره صداش و‌ شنیدم: _خوب استراحت کن! ازم میخواست خوب استراحت کنم اما بعید میدونستم که تموم امشب بتونم حتی یک دقیقه چشم روی هم بزارم، امشب شب رویایی ای بود… شبی که شریف از دوستداشتن گفته بود شبی که اصلا مست نبود و‌ کاملا غافلگیرم کرده بود!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_316 دلم نمیخواست برم تو اتاق و انگار شریف هم همین
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 لبهام و‌ با زبون تر کردم: _همین کار و میکنم… باز میخواستم شما صداش بزنم اما هوشمندانه عمل کردم و‌ادامه دادم: _توهم… توهم خوب استراحت کن! و این جمله خیلی به دلش نشسته بود که زیر لب “حتما”ی گفت و قبل از اینکه من در و ببندم و‌ یه پارتی یه نفره به مناسبت امشب بگیرم دستش و‌ بلند کرد و موهام و‌پشت گوش فرستاد: _ضمنا وقتی موهات و‌ پوشت گوش میزنی خوشگل تر میشی! دیگه به اوج‌ذوق زدگی رسیده بودم که یه لبخند گله گشاد تحویلش دادم: _پس از این به بعد همینکار و میکنم! و حالا نوبت شریف بود که سر تکون داد : _شب بخیر جانا! حتی شنیدن اسمم از زبون این مرد احوالم و‌ زیر و‌ رو میکرد که لبخندم رو لبهام باقی موند و جواب دادم: _شب بخیر… و کمی بعد و‌ درحالی که هنوز دلم نمیخواست ازش جدا شم شریف رفت و با رفتنش من در و‌بستم و تکیع به در چند باری عمیق نفس کشیدم، با مرور امشب با مرور تک تک حرفهایی که بینمون رد و‌بدل شده بود خون تو رگهام میجوشید و من قشنگ تر از این شب و تو تموم عمرم به یاد نداشتم…
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دیشب از فکر به شریف یا معین، اسمی که برام غریبه بود اما صمیمی تر و خودمونی تر از شریف ، هی رو تخت از اینور به اونور غلت خوردم، هی ذوق کردم و هی دلم گرفت و البته دلگیریم خیلی دووم نیاورد، ت صورش رو هم نمیکردم که یه روزی همچین اعتراف عاشقانه ای، همچین حرفهایی رو از زبون آدمی بشنوم بشنوم که مغرور بود، حسابی مغرور بود و گاهی فکر میکردم هیچ احساسی نداره اما من شنیده بودم و این اتفاق انقدر خوشحال کننده بود؛ انقدر انرژی بخش بود که خیلی زود دلگیریم و بفرستم پی کارش و لحظه به لحظه دیشب و تو ذهنم مجسم کنم، حتی بعد از پیاده شدن از آسانسور، درست وقتی که من تا اتاق همراهی کرد حتی شب بخیری که گفت حتی وقتی اسمم و‌ به زبون آورد همه لحظات دیشب باعث شور و‌شوق بی نهایتم بود و حالا بعد از پشت سر گذاشتن یه شب رویایی که با بی خوابی به سحر رسونده بودمش، یه روز تازه از راه رسیده بود، قرار بود باهم بریم به شرکتی که دیروز باهاشون معامله کرده بودیم که از رو تخت بلند شدم. میتونستم صبحونم و همینجا تو اتاق بخورم اما دلم میخواست با معین شریف صبحونم و بخورم و بعد هم بریم به اون شرکت که بعد از زدن آبی به دست و صورتم بهش پیام دادم
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_318 دیشب از فکر به شریف یا معین، اسمی که برام غری
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 که اگه صبحونه نخورده باهم صبحونه بخوریم و قرار شد تا نیم ساعت دیگه باهم بریم پایین و حالا من در شاد ترین لحظات زندگیم به سر میبردم که یه کمی جلو آینه بندری لرزوندم البته بی سر و صدا چون نمیخواستم شیدای هلاک شده ، از خواب بپره، دلم میخواست قرار صبحونه خوردنمون دو نفره باشه که یه آرایش فوری اما تر و تمیز انجام دادم، موهام و شونه کردم و بعد لباس پوشیدم، یه شومیز آستین بلند آبی روشن تن کردم و بعد هم دامن سفید رنگ بلندم که تا کمی پایین تر از ساق پاهام میرسید و پوشیدم، زیپش و کشیدم و نگاهی به خودم انداختم، بهم میومد و حالا با جمع کردن موهام و دم اسبی بستنشون همه چیز بهتر هم شد و همزمان صدای پیامک گوشیم و شنیدم، خودش بود و خبر از منتظر بودنش پشت در اتاق و میداد که دست از تماشای خودم برداشتم و بعد از برداشتن کیف سفیدم، صندل های تختم و پوشیدم و بیرون رفتم. با دیدنش قبل از اینکه حرفی بینمون رد و بدل بشه ، لباس ها و آرایش صورتم و از نظر گذروند و بعد گفت: _صبح بخیر! جواب صبح بخیرش و با لبخند دادم که کمی کنار ایستاد: _بریم صبحونه بخوریم؟ سر تکون دادم و‌ راه افتادیم و با هر قدم قند بود که تو دلم آب میشد اما هنوز به آسانسور نرسیده بودیم که صدای آشنایی باعث‌شد تا جفتمون تو‌همون قدم بایستیم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _وایسین منم میام! و این صدا، صدای کسی نبود جز یزدانی که خمیازه کشون به سمتمون اومد و شریف مثل دیشب از مزاحمت بد موقعش کفری شده بود که لب زد: _بر خر مگس معرکه لعنت! و اما این خرمگس که اصلا خودش و‌مزاحم نمیدونست خیلی زود خودش و‌به ما رسوند و‌بدین ترتیب گند زد تو همه اون فکر و‌خیالها برای یه صبحونه دو نفره و‌عاشقانه و تموم زحماتم برای به خودم رسیدن و‌ حتی بندری لرزوندم رو به باد داد… بااین حال رفتیم پایین و سه تایی سر میز صبحونه نشستیم. من و شریف و یزدانی! برنامه به کلی عوض شد و اون صبحونه رویایی دو نفره ای که تو سرم بود حالا تبدیل به یه صبحونه سه نفره شده بود، حسابی پکر بودم و شریف هم حالی مشابه حال من داشت که با حرص صبحونش و میخورد و نگاه پر نفرتش و هر چند ثانیه یک بار به یزدانی میدوخت. من هم که به کل اشتهام کور شده بود به زور یه کمی نوک میزدم و یه چیزایی میخوردم و برخلاف جفت ما یزدانی خیلی شاد و شنگول بود که با نیش باز گفت: _صبحونشون حرف نداره، بخور خانم علیزاده!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 شریف نگاه معناداری بهش انداخت: _تو کاریت نباشه، خودش میدونه چیکار کنه! بااینکه بابت بودن یزدانی حالش گرفته بود اما به نظرم اینطور حرف زدن باهاش اونهم فقط بخاطر بهم زدن قرار دونفرمون خیلی درست نبود که دستپاچه لبخندی به یزدانی رنگ و رو پریده زدم: _جناب رئیس امروز خیلی سرحال نیستن قبل از اینکه حال یزدانی جا بیاد یا بخواد چیزی بگه شریف چشم گرد کرد: _جناب رئیس دیگه چیه؟ عین همیشه صدام کن! مات و مبهوت فقط داشتم نگاهش میکردم که ادامه داد: _مثل همیشه بگو عزیزم، بگو عشقم، مثل همیشه! تموم کرک و پرم ریخت، من همیشه اینجوری صداش میکردم و روحمم خبر نداشت؟ اخمش و که دیدم نتونستم بیشتر از این فکر کنم و بااینکه اصلا درکش نمیکردم سری تکون دادم: _یه لحظه فکر کردم جلوی بقیه کارمندا دوست نداری باهم خودمونی حرف بزنیم عزیزم! و حالا که آروم گرفته بود اخم از صورتش رخت بست و رفت: _من بعد پیش کارمندا هم باهام راحت باش! و منی که هاج و واج مونده بودم ترجیح دادم صبحونم و بخورم و آب پرتقالم و بنوشم…