°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_311 _ميفهمي؟! خيلي جدي سرش و به نشونه تاييد تكون داد: _آره اما خب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_312
من فقط دوباره داشتم راه ميرفتم،بي عصا!
مامان كه حوصله ي شنگول بازياي من و نداشت جلو تر از من راه افتاده بود و منم پشت سرش ميرفتم كه يه دفعه سر بلند كردم و عماد و روي صندلياي توي راهرو بيمارستان ديدم!
چشمام داشت از حدقه بيرون ميزد و از حركت وايساده بودم كه عماد با آرامش لبخندي زد و بهم اشاره كرد كه برم!
با حس برگشتن مامان به سمتم مثل برق و باد راه افتادم و يه لبخند ضايع تحويل مامان دادم كه مثلا چيزي نشده و همينم باعث شد تا مامان چيزي نگه و به راهش ادامه بده...
با اينكه فكرم درگير عماد بود اما نفس آسوده اي كشيدم و همين نفس عميق همزمان شد با به صدا دراومدن زنگ موبايلم...
خودش بود...
عماد خان...
مردِ مردستان!
با لحن ديوونه كننده اي جواب دادم:
_خب كه چي؟!
از من ديوونه تر بود كه فقط خنديد:
_خب خانم حالا كه از شر اون گچ مزين به طرحها و نقش هاي من خلاص شدي دلت نميخواد تو اين روز گرمِ تيرماه يه دوري با ما بزني؟!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_311 دومين جلسه كلاس با استاد رياحي هم مثل جلسه اول خيلي شاد و باحا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_312
تو همون پارك نزديك دانشگاه رو يه صندلي نشستيم:
_حالا يعني تو ميخواي منتظر حاج آقا رياحي بموني؟
با يه لبخند ضايع پا رو پا انداخت:
_همينطوري منتظر كه نميمونم ولي اگه بوي آمدنش به مشامم رسيد بقيه رو در انتظار ميذارم!
و زد زير خنده كه سري به نشونه تاسف براش تكون دادم و بعدش خنديدم كه پرسيد:
_ و اما تو؟
با نفس عميقي گفتم:
_نه كسي منتظرمه نه منتظر كسيم،تنها ترينم!
و خودم و به مظلوميت زدم كه ابرويي بالا انداخت:
_بهت كه نمياد!
چند بار پشت سرهم پلك زدم و اما قبل از اينكه حرفي بزنم گوشيم زنگ خورد و مخاطب پشت خط كسي نبود جز عماد!
نگاهي به عكس عماد كه رو صفحه گوشي افتاده بود انداخت و با چشم اشاره اي به عكس عماد كرد:
_جواب بده تنهاييه!
و لبخند كج و كوله اي زد كه چپ چپ نگاهش كردم:
_هيس نامزد سابقمه!
و جواب عماد و دادم:
_سلام
صداي گيراش تو گوشي پيچيد:
_سلام،خسته ي تحصيلات نباشي امروز چي زدن تو سر و صورتت؟
و خنديد كه من هم خواستم بخندم ولي از جايي كه نميخواستم نه به شيما نه به بچه هاي ديگه فعلا چيزي بگم خودم و كنترل كردم و گفتم:
_آره خوبم!
عماد كه انگار گيج شده بود با يه كم مكث گفت:
_مگه حالت و پرسيدم؟
نفسي گرفتم:
_ممنون از احوال پرسيت كاري نداري؟
قشنگ ديوونه و گيجش كرده بودم كه گفت:
_فكر كنم اين دفعه از توپ گذشته،آجري چيزي كوبوندن تو سرت،پاك خل شدي
سريع جواب دادم:
_آره خداحافظ!
و سريع گوشي و قطع كردم!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_312
در اتاق و که بستم دیگه چیزی نشنیدم،
یکبار ازدواج کرده بودم اما حداقل توی خونه و خانواده ما برای ازدواج بعدی هم پدر همه کاره بود،
به سختی نفس عمیقی کشیدم،
اگه محسن و از دست میدادم چی،
دست بردم توی موهام و شروع به خاروندن سرم کردم،
میخواستم آروم شم،
هرطوری که هست میخواستم آروم شم...
دقیقه ها تو همین حالت نشسته بودم رو زمین وحالا با احساس گرفتگی کمرم از رو زمین بلند شدم،
لباسهام و عوض کردم و دستمال مرطوب و روی صورتم کشیدم و خودم و انداختم روی تخت،
حرفهای بابا ته دلم و خالی کرده بود،
تصمیم خودش و گرفته بود و تصمیم من و مهم نمیدونست،
قطره اشکی از گوشه چشمهام سر خورد و روی بالشت افتاد و همزمان با صدای ویبره گوشیم که کنارم بود توجهم و به خودش جلب کرد،
چشم دوختم به صفحه گوشی و پیامی که برام اومده بود و خوندم،
چندمین پیام بود از طرف محسن،
روزها بود که عادت کرده بودیم به اینطوری کنار هم بودن،
به پیامهای گاه و بیگاه به خنده های مجازی...
پیام شب بخیرش و که خوندم نتونستم چیزی نگم،
نتونستم خودخوری کنم و شماره اش و گرفتم و طولی نکشید که صداش توی گوشی پیچید:
_فکر کردم خوابی
نشستم و تکیه دادم به تاج تخت:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_311 بالاخره گفت… از خواستن من، از دوست داشتن من گف
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_312
نمیخواستم فکر کنه بیهوده غرورش و زیر پا گذاشته که کنارش ایستادم،
حالا نگاه هردومون به آسانسور بود که صدایی تو گلو صاف کردم :
_نمیخواید…
نمیخوای نظر من و بدونی؟
دوباره عمیق نفس کشید:
_من فقط میخواستم از حسی که بهت دارم بگم و فکر میکردم امشب بهترین زمان برای گفتنشه،
اصراری ندارم به اینکه بخوای همین حالا جوابم و بدی
و کلافه شونه بالا انداخت:
_به هرحال نمیخوام مثل یه رئیس رفتار کنم!
لبهام و با زبون تر کردم:
_امشب خیلی هم مثل یه رئیس رفتار نکردید!
سر چرخوند به سمتم:
_گفتم باهام رسمی حرف نزن!
لبم و به دندون گرفتم:
_سعیم ومیکنم که از همین حالا دیگه رسمی حرف نزنم،
به جز وقتایی که تو شرکتیم!
چشم ریز کرد:
_این یعنی چی؟
سخت بود گفتنش اما حس میکردم همین امشب وقتشه،
همین امشب باید میگفتم،
باید خیالش و راحت میکردم که این حس دو طرفست،
که اون شب تو خوابم بهش دوستت دارم گفتم چون دوستش داشتم و دیگه نمیتونستم این حس دوست داشتن ومخفی کنم وحالا که شریف اقرار به دوست داشتن کرده بود دلیلی نداشت که نخوام همراهیش کنم!
تا خواستم جوابش وبدم آسانسور رسید و در باز شد،
شاید اینطوری بهتر هم بود که قدم برداشتم برای ورود به آسانسور و همزمان جوابش رو هم دادم:
_یعنی…