eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_305 كه با وجود سختي اما حركت كردم به سمت اتاقم و جواب دادم: _كور ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 كه گوشه لبش و گاز گرفت و نشست روي تخت و كنار من _راستش و بگو از پله هاي خونه عماد افتادي يا شايدم بر اثر يه سري درگيري روي تخت پات شكسته؟ و ابرويي بالا انداخت كه نشستم سرجام و چند ثانيه اي زل زدم بهش و بعد زدم زير خنده: _نه تو جدي جدي فكر كردي همه مثلِ رامين خطاي ديد دارن كه ندونن چيكار ميكنن و حاصل ٥سال ازدواجشون دوتا بچه بشه؟ و بلند تر از قبل خنديدم كه چپ چپ نگاهم كرد و بعد هم 'زهرمار'ي نثارم كرد و اين بار سرش و نزديك گوشم كرد: _پس از رو تخت به سلامت پاشدي و از پله ها افتادي؟ جوري نگاهم كرد كه انگار مثلا يه معماي بزرگ و حل كرده كه سري به نشونه تاسف براش تكون دادم: _لابد تو ديزاين جديد خونشونم كف خونه رو روغن موتور ريخته بودن و با اشاره به لباساي كثيف گوشه اتاقم و ادامه دادم: _و لباسام به اين روز افتادن! كه يه كم گيج و منگ نگاهم كرد و بعد از روي تخت بلند شد: _خيلي خب تو تموم سعيت و كردي كه من باور كنم افتادي تو چاله ي تعميرگاه و پوزخند مسخره اي زد از همونا كه داشت ميگفت 'خيلي خب افتادي تو تعميرگاه قبول،اما قبلش با عماد كجا بودي؟' 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_305 با تموم اين خل و چل بازيا بالاخره رسيديم به پاركي كه منتظرش بو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 مثل اينكه اين مسابقه هم به من نمي ساخت كه همين اول كاري من زخمي شده بودم! حالم كه يه كمي بهتر شد بلند شدم سرپا كه استاد اومد كنارم: _گذشته از شوخي شما خوبي؟ سري به نشونه تاييد تكون دادم: _فعلا كه تو آينه خودم و نديدم و انگار خوبم! پسرِ كنار استاد يه نگاهي بهم انداخت و آروم زد تو سر خودش: _هنوز نميدونه چه بلايي سر صورتش اومده و همه رو به هر هر انداخت كه با ترس برگشتم سمت شيما: _من چم شده؟ شيما با خنده نگاهش و رو صورتم ثابت نگهداشت و گفت: _كمِ كم از ده جا خراش برداشتي! و صداي خنده هاش بالاتر رفت كه دوباره استاد رياحي نمايان شد: _چيزي نشده،اينا دارن شمارو اذيت ميكنن! و لبخند دلنشيني زد كه نفس آسوده اي كشيدم و بعد از چند دقيقه همراه شيما راهي شديم. يه ساعتي از رسيدن به خونه دايي ميگذشت و رو تخت و توي اتاق ولو بودم كه گوشيم زنگ خورد. دلم ميخواست عماد پشت خط باشه و همينطورم بود. با ذوق جواب دادم: _سلام بر مرد مردستان با خنده جواب داد: _سلام زن زندگي در چه حاله؟ خودم و به مظلوميت زدم و پيشونيم و ماساژ دادم: _خوب نيست همين روز اولي توپ كوبيدن تو صورتش داره ميميره! متعجب گفت: _وا،كي همچين غلطي كرده اونوقت؟ داشتم از خنده ميپوكيدم ولي خودم و كنترل كردم و با همون لحن آروم گفتم: _اينجا شيوه تدريس فرق داره وقتي كه نفهمي با توپ و كلي وسيله ديگه تنبيهت ميكنن! و يه دفعه زدم زير خنده كه عمادم خنديد: _حالا قدر دانشگاه و استادي چون من و دونستي تو همون حال جواب دادم: _بدجوري قدرتو ميدونم و اين بار عماد خارج از حواشي گفت: _حالا جدي چيشده؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 حرفم و تکرار کردم: _نمیخوام راجع بهش حرف بزنیم بابا میخواست باز هم ادامه بده که گفت: _شب عید یادته؟ از بیرون اومدی و من دم در داشتم با یه پسر جوون حرف میزدم، خواستگارت همونه! صدای نفس هام بلند شد، فرار از بابا چیزی و درست نمیکرد که دوباره نشستم، حالا مامان هم بیرون اومده بوده و ایستاده مارو تماشا میکرد که گفت: _بزار الی خودش واسه زندگیش تصمیم بگیره صدای بابا بالا رفت: _به خودش باشه که تا سفید شدن موهاش صبر میکنه که تا محسنی که خودش پاش و کرد تو یه کفش واسه جدایی ازش دوباره بیاد خواستگاریش و پوزخندی زد، نگاهش که کردم متوجه صورت گرفتم شد، انگار صورتم خیلی گرفته و ناراحت بود که لحن حرف زدن بابا عوض شد و این بار با صدای آرومی گفت: _لج نکن دختر، بزار سپهر بیاد خواستگاری، دایی معینت خیلی خوب میشناختش خودم هم چند ساله که میشناسمش دوتا خیابون بالاتر از نمایشگاه، یه دکورسیوان بزرگ و معروف داره... بابا هرچیزی که از این خواستگار جدید میدونست و میگفت، پسری که اسمش سپهر بود و مناسب برای ازدواج البته از نظر بابا، انقدر غرق فکر و خیال بودم که دیگه نمیشنیدم داره چی میگه، فقط تو فکر سرنوشتی بودم که نمیدونستم برام چه خوابی دیده، به خودم که اومدم بابا همچنان داشت از اون میگفت و بالاخره حرف آخر و زد: _من بهش اجازه خواستگاری دادم، پدر که نداره اما با مادر و خواهرش همین جمعه برای خواستگاریت میان،تو باید باهاش حرف بزنی! چیزی نگفتم و راهی اتاقم شدم، همه چی سرجاش بود و فقط یه خواستگار این وسط کم بود، خواستگاری که بابا واسه فراموشی محسن و خانوادش هم که شده اصرار به اومدنشون و به نتیجه رسوندن این اومدن داشت. .. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_305 حتی تصورش روهم نمیکردم که شریف بخواد اینجوری ب
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _وقتی میگم یه چیزی کمه، وقتی میگم حسی بهت دارم که به هیچکس نداشتم معنیش چیه؟ شونه بالا انداختم، میدونستم معنیش چیه اما میخواستم از زبون خودش بشنوم و شریف که حسابی داغ کرده بود ادامه داد: _معنیش اینه که… اینه که… زل زده بودم بهش، منتظر بودم بشنوم، منتظر بودم از علاقش بگه اما انگار برای ادامه دادن حرفهاش زبونش تو دهنش نمیچرخید یا میترسید اگه بیشتر از این حرفی بزنه خدشه ای به غرورش وارد شه که با کلافگی راه افتاد و رفت! تند تند قدم برمیداشت و‌ بی اینکه منتظرم باشه یا نگاهی به پشت سر بندازه خودش و به آسانسور رسوند... میدونستم تا همینجاش هم کولاک کرده بود، میدونستم اعتراف به عشق برای آدمی مثل شریف تا چه حد میتونه سخت باشه اما هنوز سر حرفهام بودم، من نمیخواستم تو ابراز عشق و دوست داشتن مثل یه رئیس رفتار کنه و حالا که اون ترجیح میداد غرورش و‌حفظ کنه من هم همین کار و میکردم، تا زمانی که اعتراف نمیکرد،