eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_302 _بين بد و بدتر بايد بد و انتخاب كرد،زنگ بزن آوا و با بي حوصلگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _دردسرات كه تموم شدني نيست! و همين براي اينكه من اداش و در بيارم و چشم ازش بگيرم و البته عماد و رامين بخندن كافي بود _اصلا لازم نيست تو حرفي بزني،همين كه ساكت باشي خودش كمك بزرگيه...من همه چي و براي مامان توضيح ميدم كه انگار بهش برخورد و دست مهيار و محكم گرفت _متاسفم من نميتونم ساكت بمونم! و به نشونه ي خداحافظي برام دست تكون داد كه چشمام و باز و بسته كردم: _پام كه خوب شه يه هفته ميام خدمتت! عماد گيج نگاهمون ميكرد كه حالا آوا لبخند رضايت بخشي زد: _جهتِ؟ خودم و كنترل كردم تا خرخرش و نجوم و گفتم _جهت تمامي خدمات منزل! كه حالا قهقهه اي زد: _خوبه! و ماشين و دور زد و نشست پشت فرمون و خطاب به رامين و عماد سردرگم گفت: _خب من تا يكماه بعد از زايمان به كمك نياز دارم و الانم تا حدودي مشكل حل شد و ميتونيم بريم خونه! عماد سري تكون داد و زل زد بهم: _الحق كه خواهرِ توعه! و با خنده باهامون خداحافظي كرد و حالا من و آوا بوديم كه ميرفتيم خونه و عماد و رامين و مهيار به سمت ماشينِ رامين ميرفتن! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_302 كلاس كه نه، ديوونه خونه اي بود براي خودش كه بالاخره تموم شد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 و هردوتامون خنديديم و مشغول تعريف كردن از زندگيامون راهي حياط دانشگاه شديم كه در كمال تعجب حرفامون با ديدن حاج آقا و چندتا از بچه هاي دانشگاه در حال واليبال زدن اونم تو حياط دانشگاه باعث قطع شدن حرفامون شد! فارغ از تموم دنيا صداي خنده و سوت بود كه ميشنيديم و استاد رياحي همراه با ١٠-١٢تا دانشجوي پسر مشغول واليبال زدن بود و چندتا دختر پسرم نشسته بودن دورشون و انگار همشون هوادار حاج آقا و تيمشون بود كه سوت ميزدن براشون و تموم حواسشون پي ايشون بود! مات و مبهوت نگاهشون ميكرديم كه شيما گفت: _مگه داريم؟مگه ميشه؟ بدون اينكه چشم ازشون بگيرم جواب شيمارو دادم: _دانشگاه هاي قبل اينجا سو تفاهم بود! و همزمان با گفتن اين حرف و خنديدن من و شيما دو نفر از حراست دانشگاه سوت زنان به طرفشون اومدن و همين باعث پراكنده شدن تماشاچيا و البته ايست بازي شد، خيلي نزديكشون نبودم و نميدونستم حراست داره به استاد رياحي چي ميگه اما نهايتا با صداي بلند استاد متوجه همه چي شدم: _ادامه بازي نيم ساعت ديگه پاركِ سر خيابون و با لبخندي توپ و سمت يكي از پسرا پرت كرد و دستي به لباساش كشيد تا خيالش راحت باشه كه مرتب و اتوكشيدن و راه افتاد تا وارد دانشگاه بشه و با همون لبخند اومد تا از كنار من و شيما رد بشه و بره داخل: _خيلي زود به همه چيز عادت ميكنيد! و قبل از اينكه ما حرفي بزنيم رد شد و رفت... مات حرف استاد رياحي همو نگاه كرديم كه شيما تك خنده اي كرد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 گوشی رو برداشتم و از آشپزخونه زدم بیرون . چپیدم تو یکی از اتاقها که خالی بود و جواب دادم: _سلام صداش تو گوشی پیچید: _سلام عزیزم زنگ زدم که بگم ما رسیدیم حرفهای تلفنیمون تا چند دقیقه طول کشید، حسابی ازهم دور بودیم و این صحبت تلفنی عجیب میچسبید! بعد از اتمام حرفهامون گوشی و قطع کردم و برگشتم تا از اتاق برم بیرون که چشمم افتاد به خاله مینا، دست به سینه وایساده بود و لبخند ژکوند تحویلم میداد: _احیانا همون همسر سابقتون نبود که تو کیش ازش متنفر بودی؟ چپ چپ نگاهش کردم: _واقعا جایی که تو باشی امنیت نیست! و خواستم از کنارش رد شم و برم که جلوم و گرفت: _میخوای امنیت برقرار شه بگو نفسم و فوت کردم تو صورتش: _آره خاله فضول عزیزم،محسن بود چشماش درخشید و لبخند گله گشادی زد: _بیا بشین تعریف کن واسم تا خواستم چیزی بگم ادامه داد: _اون دوتا کفتر عاشق از خداشونه تا خود صبح باهم ظرف بشورن،نگران ظرفها نباش و من و دنبال خودش کشوند به سمت میزتلفن قدیمی مامان نرگس و خودش نشست رو صندلیش و زل زد به منی که سرپا روبه روش ایستاده بودم: _بگو قیافم زار شد: _چی بگم؟ آه پرافسوسی کشید: _نمیدونم تو به کی رفتی انقدر خنگی، از محسن دیگه! با خنده جواب دادم: _در همین حد بدون که ما از خر شیطون اومدیم پایین ولی خانواده ها سوارن! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 شریفی که حالش شبیه اونشب نبود و به نظر نمیرسید مست باشه! زبونم بند اومده بود نمیدونستم باید چی بگم که شریف نگاهش و بهم دوخت: _ فکر میکنم تو به من علاقمندی، درسته؟ اگه اینطوره بهم بگو هیچ فرصتی بهتر از این نیست! لبام تو دهنم جمع شد، یه ذره از حسی گفت که نمیتونست تا ابد پنهون نگهش داره و حالا داشت از من اعتراف میگرفت و انگار اصلا متوجه نبود که بهتره اول خودش ابراز علاقه کنه و بعد از من سوال کنه که دوستش دارم یا نه! نمیخواستم جوابی که دلش میخواست و بهش بدم،اگه اون داشت حفظ غرور میکرد غرور من هم برام اهمیت زیادی داشت که گفتم: _فکر میکنم شما به من علاقه دارید! نگاهش تو صورتم چرخید: _این چیزیه که میخوای بشنوی؟ پلکی زدم و چیزی نگفتم و حالا همین که شریف دهن باز کرد تا حرفی بزنه یزدانی ولو شد رو صندلی روبه روییمون درحالی که یه تیکه آهنگ خارجی ورد زبونش شده بود و مدام تکرارش میکرد و پشت بندش جهانی پشت سرش ایستاد و همون تیکه آهنگ و خوند: _آی لاو یو... میخوند و دستاش و رو شونه های یزدانی فشار میداد و من حالا نمیدونستم از این بی موقع اومدنشون حرصم بگیره یا به این سر و وضعشون بخندم که دستم و رو دهنم گذاشتم و همزمان شریف از روی صندلیش بلند شد: _پاشو، پاشو بریم داخل هتل اینا زیادی مستن شاید یه حرکت زشتی انجام بدن! سرم به سمت شریف چرخید، تند تند پلک میزد و عصبی به نظر میرسید که بلند شدم...