در عزای شه دین کرببلا می لرزد
نه همین کرببلا عرض و سما می لرزد
گوئیا ناله زهرا رسد از دور به گوش
کاین چنین دست و تن شمر دغا می لرزد
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_301 _سلام عليكم! و با نگاهي به ما ادامه داد: _بفرماييد همزمان با ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_302
كلاس كه نه،
ديوونه خونه اي بود براي خودش كه بالاخره تموم شد...
تو ذهنم نميگنجيد كه بشه يه استاد آخوند به اين باحالي داشت!
استادي كه با تموم بچه ها راحت بود و نصف كلاسش خنده بود.
يه حاج آقاي جوون با قد و قامت كشيده و صورت گندمي و چشم و ابروي مشكي،
از همون حاجي نورانيا كه بعضي وقتا به دل آدم ميشينه!
با شنيدن صداي شيما به خودم اومدم:
_خونتون كجاست؟
تازه به خودم اومدم،
تو راهرو بودم و حسابي غرق در فكر كلاس امروز و اصلا متوجه نبودم كه انگار الكي الكي با شيما دوست شده بودم و حالا داشت آدرس محل زندگي ازم ميخواست!
لبخندي تحويلش دادم:
_تهران!
ابرويي بالا انداخت و بعد با خنده گفت:
_جدي؟يعني توهم مثل من از تهران اومدي و اينجا تنهايي؟
سري به نشونه تاييد تكون دادم:
_دقيقا!و خوابگاهيم ندارم و فعلا خونه داييم سكونت دارم!
با لوندي تموم شونه اي بالا انداخت:
_من تنهام،يعني تو خونه اي كه بابا برام خريده تنهايي زندگي ميكنم،اميدوارم انقدر باهم خوب بشيم كه همخونم بشي!
و لبخند رضايت بخشي زد.
چشم ريز كردم و به شوخي گفتم:
_به نظر كه دختر بدي نمياي،ميتونيم باهم آشنا شيم!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
کاش بودیم آن زمان کاری کنیم
از تو و طفلان تو یاری کنیم
کاش ما هم کربلایی می شدیم
در رکاب تو فدایی می شدیم
السلام علیک یا ابا عبدالله
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
آن روز حسین یک صدا زینب بود
آیینه ی غیرت خدا زینب بود
زینب زینب زینب زینب زینب
آن روز تمام کربلا زینب بود
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
شیعیان دیگر هوای کربلا دارد حسین
روی دل با کاروان کربلا دارد حسین
از حریم کعبه جدش به اشکی شست چشم
مروه پشت سر نهاد٬ اما صفا دارد حسین
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
خیمه ماه محرم زده شد بر دل ما
باز نام تو شده زینت هر محفل ما
جز غم عشق تو ما را نبود سودایی
عشق سوزان تو آغشته به آب و گل ما
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_302 كلاس كه نه، ديوونه خونه اي بود براي خودش كه بالاخره تموم شد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_303
و هردوتامون خنديديم و مشغول تعريف كردن از زندگيامون راهي حياط دانشگاه شديم كه در كمال تعجب حرفامون با ديدن حاج آقا و چندتا از بچه هاي دانشگاه در حال واليبال زدن اونم تو حياط دانشگاه باعث قطع شدن حرفامون شد!
فارغ از تموم دنيا صداي خنده و سوت بود كه ميشنيديم و استاد رياحي همراه با ١٠-١٢تا دانشجوي پسر مشغول واليبال زدن بود و چندتا دختر پسرم نشسته بودن دورشون و انگار همشون هوادار حاج آقا و تيمشون بود كه سوت ميزدن براشون و تموم حواسشون پي ايشون بود!
مات و مبهوت نگاهشون ميكرديم كه شيما گفت:
_مگه داريم؟مگه ميشه؟
بدون اينكه چشم ازشون بگيرم جواب شيمارو دادم:
_دانشگاه هاي قبل اينجا سو تفاهم بود!
و همزمان با گفتن اين حرف و خنديدن من و شيما دو نفر از حراست دانشگاه سوت زنان به طرفشون اومدن و همين باعث پراكنده شدن تماشاچيا و البته ايست بازي شد،
خيلي نزديكشون نبودم و نميدونستم حراست داره به استاد رياحي چي ميگه اما نهايتا با صداي بلند استاد متوجه همه چي شدم:
_ادامه بازي نيم ساعت ديگه پاركِ سر خيابون
و با لبخندي توپ و سمت يكي از پسرا پرت كرد و دستي به لباساش كشيد تا خيالش راحت باشه كه مرتب و اتوكشيدن و راه افتاد تا وارد دانشگاه بشه و با همون لبخند اومد تا از كنار من و شيما رد بشه و بره داخل:
_خيلي زود به همه چيز عادت ميكنيد!
و قبل از اينكه ما حرفي بزنيم رد شد و رفت...
مات حرف استاد رياحي همو نگاه كرديم كه شيما تك خنده اي كرد:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
قیامت بی حسین غوغا ندارد
شفاعت بی حسین معنا ندارد
حسینی باش كه در محشر نگویند
چرا پرونده ات امضاء ندارد
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
آن روز که از گلوی تو خون می ریخت
خون از رگِ آفتاب، گلگون می ریخت
این خونِ خدا بود که از رگْ رگِ تو
با جوششِ سرخِ عشق، بیرون می ریخت
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_303 و هردوتامون خنديديم و مشغول تعريف كردن از زندگيامون راهي حياط
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_304
_بريم اين پاركه كه گفت؟
لبام و به دو طرف صورتم تكون دادم و گفتم:
_واسه شناخت بيشتر اين استادم كه شده بايد رفت!
صداي خنده هاش بالاتر رفت و از دانشگاه زديم بيرون.
داشتیم آروم آروم زودتر از همه میرفتیم که پشت سرمون صدای بگو بخند چند نفر اومد با شیما همزمان برگشتیم که با سیل عظیمی از بچه های یونی رو به رو شدیم و مات موندیم!
این همه آدم برای یه والیبال معمولی کجا میرفتن؟
و بعد چند لحظه با خودم گفتم خودت کجا میری اگه راست میگی!
ترجیح دادم عادی باشم...
سريع به ما رسیدن و حالا قاطي جمعيت در حال حرکت بوديم که یهو یکی از پسرا شروع کرد به خوندن و ضرب گرفتن روی دفتر کلاسورش:
_پارسال بهار دسته جمی رفته بودیم زیارت...
صدای خنده و دست و سوت قاطی شده بود كه یهو یکی دیگه از پسرا اومد وسط و بشکن زنون شروع کرد قر دادن!
همه از خنده ريسه ميرفتن،
حتی استاد مذهبيمون که با ضرب دو انگشتی سعی میکرد سنگین باشه!
با شروع خوندن آهنگِ 'پیرهن صورتی دله منو بردی'
از فکر دراومدم و از ته دل قهقهه زدم...
با تموم اين خل و چل بازيا بالاخره رسيديم به پاركي كه منتظرش بوديم.
يه پارك نسبتا خلوت و البته انگار آشنا با حاج آقا!
هركسي كه رد ميشد از باغبون گرفته تا آدم عادي با استاد سلام عليك ميكرد و بعد ميرفت!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼