°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_295 _بايد بريم راديو لوژي واسه اينكه ببينيم چلاق شدي يا نه؟ و خند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_296
_تا اينجا اومديم يه سر پيشِ دكتر اعصابم بريم!
و با بي انصافي تموم همراه پونه مسخرم ميكرد كه سرم و چرخوندم طرفش و با كلافگي گفتم:
_حالا دارم برات!
که خم شد و در گوشم گفت فعلا ک فلجی بیش نیستی..مگه نه پونه؟
که متوجه نبود پونه شدم و وقتی با عماد به سمتش برگشتیم دیدیم که ماتش برده و به سمت راست خیره شده
و وقتی که مسیر نگاهش رو دنبال کردم چیزی و دیدم که فکرشم نمیکردم..
نميدونستم بخندم يا گريه كنم و مات و مبهوت مونده بودم كه عماد گيج تر از من سري خاروند و گفت:
_يعني يه چلاقِ ديگه؟
كه با آرنج كوبيدم تو پهلوش:
_چلاق اون عمه ي...
با خنده جواب داد:
_نداشتمه!
و آروم خنديد كه به كل فرد روي ويلچر و پونه اي كه رفته بود سمتش و فراموش كردم و گفتم:
_واقعا؟!
كه سري تكون داد:
_يه جوري ميگي واقعا كه انگار كليه ندارم،يه عمه كه اين حرفارو نداره!
و در حالي كه خنده هاش ادامه داشتن گفت:
_تازه عمه اي كه فقط فحش ميخوره!
و اين بار دوتايي خنديديم كه بين خنده يادِ پونه افتادم و صداي خنده هام قطع شد:
_پونه...
كه عمادم ساكت شد و پوفي كشيد
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_295 هنوز مخم اپديت نشده بود كه چرا آوا تو اتاق منه و اينطوري امر و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_296
صبح با فرود اومدن يه وزنه ٢٠كيلويي يا بيشتر رو شكمم چشم باز كردم و با ديدن مهيار كه آسوده و بيخيال من و يه تشك ديده بود و نشسته بود رو شكمم نفسم و فوت كردم تو صورتش كه آوا رسيد بالا سرم:
_چيه؟بخور بچمو!
بدجوري زورم گرفته بود اما با اين حال وقتي لبخند شيطنت بار مهيار و ديدم نتونستم بدخلقي كنم و كشيدمش تو بغلم:
_فندق خاله چطوره؟
و محكم بوسش كردم كه دوباره آوا نق زد:
_كشتي بچه رو!
همينطور كه مهيار تو بغلم بود نشستم رو كاناپه و جواب دادم:
_عليك سلام!
چپ چپ نگاهم كرد:
_سلام!
و بعد رفت توي آشپزخونه و مهيار و صدا زد كه بره صبحونه بخوره.
بعد از رفتن مهيار خميازه كشون بلند شدم سرپا و خطاب به مامان كه داشت تو تلويزيون برنامه آشپزي ميديد با صداي بلند گفتم:
_سلام زندگي!
كه ترسيد و از جا پريد:
_سلام و...
پريدم تو حرفش:
_ميدونم ميخواستي بگي سلام به روي ماهت!
و خنديدم كه انگشت اشارش و به نشونه سكوت گذاشت مقابل بينيش:
_ساكت شو ببينم چي درست ميكنه
نگاهي به صفحه تلويزيون انداختم و با ديدن مواد غذايي كه بي شك تركيب و پختشون باهم بدجوري يلداي هميشه گشنه رو خوشحال ميكرد گفتم:
_من تا خود شب حرف نميزنم شما فقط دقت كن ببين چي درست ميكنه كه واسم ناهار خوشمزه درست كني
و درحالي كه مامان با خنده واسم سري به نشونه تاسف تكون ميداد راهي آشپزخونه شدم،
آوا نيمرو درست كرده بود و داشت واسه مهيار لقمه ميگرفت كه تو ظرفشويي آبي به صورتم زدم و رو صندلي كنارش نشستم:
_به به خواهرمم كد بانوعه آخه!
و دست بردم تا يه تيكه نون بردارم كه محكم زد رو دستم:
_واسه بچه اس!
نگاهي به نون تافتوناي روي ميز انداختم و گفتم:
_بچه انقدر ميخوره؟
كه جوابي نداد و لقمه بعدي مهيار و آماده كرد!
يه جوري بداخلاقي ميكرد و چشم و ابرو برام ميومد كه نميتونستم نخندم و دوباره مسخره بازيم گل كرد:
_باز رامين رفته ماموريت قاطي كرديا!
و و قبل اينكه جواب بده يه لقمه براي خودم گرفتم كه زير چشمي نگاهم كرد و نفس عميقي كشيد!
ادامه دادم:
_يه خواهر دارم شاه نداره تو خل و چلي تا نداره به كس كسونش نميدم به همه...
ولي هنوز آهنگم تموم نشده بود با حرص چشماش و باز و بسته كرد و بهم فهموند كه از جلو چشماش دور بشم!
تو همين گير و دار يه لقمه ديگه ام برا خودم گرفتم و از رو صندلي بلند شدم و قبل از خروج از آشپزخونه گفتم:
_اون آهنگه رو جدي نگيريا همون رامين بيچاره ام از بد اقباليش بود كه تورو گرفت،حالا شاه نداره و به كس كسونش نميدم؟
و سرخوش خنديدم كه يه لحظه رفت زير و لحظه ي بعد اما دمپاييش تو دستش بود و آماده پرتاب به سمت من كه 'غلط كردم'ي گفتم و قبل از ديدن هرگونه صدمه از آشپزخونه فرار كردم و دمپايي آوا به هرجايي خورد الا هدف كه من بودم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_296
نفس نفس میزدم:
_کر بودنت و گردن من ننداز
پوفی کشید:
_باز اومدی و به روز رسانی صفات بارز من شروع شد
این حرفش حتی از اون دیوونه بازیش هم بیشتر روح و روانم و قلقلک داد که خنده هام از سر گرفته شد تا وقتی که به کافه رسیدیم،
کافه ای که تا به حال نرفته بودیم و حالا بعد از مقاومت های فراوان محسن برای نیومدن به کافه روبه روی هم نشسته بودیم و هات چاکلت های خامه ای روی میز تموم هوش و حواسم و به خودش مشغول کرده بود که محسن صدایی تو گلو صاف کرد:
_همچین جای بدی هم نیستا
سرم و بالا گرفتم و چشمکی تحویلش دادم:
_دوبار دیگه بیای عادت میکنی
اخم غلیظی کرد:
_اولا که اون چشمک خیلی بیجا بود دوما این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست
با دلخوری زل زدم بهش:
_هرچقدر من به افکار تو احترام میزارم،تو انگار نه انگار!
دستش و زیر چونش گذاشت و چشمی روی من چرخوند:
_ببخشید من یه کم خنگم متوجه نشدم میشه خودتون بگید الان چجوری به افکارم احترام گذاشتید؟
پوزخندی زدم و یه قلپ از هات چاکلتم خوردم:
_یه کم نه خیلی خنگی!
آویزون شدن لب و لوچش بهم فهموند که دوباره دارم میزنم تو جاده خاکی واسه همین بلافاصله ادامه دادم:
_خب معلومه دیگه
و انگشت اشاره ام و کنار چشمم بردم:
_خبری از خط چشم گربه ای الی نیست
و دستم و پایین تر آوردم و با همون انگشت چندتا ضربه آ؛روم به لب هام زدم:
_همینطور اون رژ لب...
با خم شدن رو میز و جدا کردن دستم از روی صورتم نزاشت حرفم تموم شه و کلافه نشست سرجاش:
_میگم چشمک بده زشته اینجا،واسه من لب نوازش میکنی؟
این دفعه اونی که لب و لوچش آویزون بود من بودم که یه نفس هات چاکلتم و سر کشیدم و بعد شروع کردم به غر زدن:
_من دارم از کارایی که واست کردم میگم اونوقت تو...
این بار هم حرفم ناتموم موند با این تفاوت که محسن با صدای آرومی داشت میخندید و با دست به من اشاره میکرد،
تموم نفسم و از سوراخای بینیم بیرون فرستادم و لب زدم:
_به چی میخندی؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_295 سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _اومدم ببینم ح
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_296
پا رو پا انداخت:
_میخوای باهم فیلم ببینیم؟
کم مونده بود مغزم متلاشی شه،
شریف داشت به من پیشنهاد تماشای فیلم میداد؟
به جای جواب به این سوالش گفتم:
_شما پایین چیزی خوردید؟
خوب منظورم و متوجه شد:
_من هیچ نوشیدنی الکلی ای نخوردم که بخوام مست باشم!
دستپاچه جواب دادم:
_آخه یهو دارید به من پیشنهاد میدید که باهاتون فیلم ببینم و...
نزاشت حرفم تموم شه:
_بالاخره توهم باید تو این سفر خوش بگذرونی،تا الان کنار بقیه بچه ها داشتم اوقاتم و میگذروندم و حالاهم میخوام یه کمی با تو باشم،
بالاخره من رئیس همتونم و احساس مسئولیت میکنم!
گفت و سعی کرد خودش و جدی و مصمم مثل وقتایی که تو شرکت میدیدمش نشون بده اما اینطور نبود؛
حالا دیگه خوب شریف و میشناختم و میتونستم فرق تظاهر کردنش به جدیت و واقعا جدی بودنش و بفهمم ،
بااین وجود سری تکون دادم:
_پس احساس مسئولیت میکنید؟
جواب داد:
_معلومه،دیروز که هیچ تفریحی نداشتیم،
اگه بخوای امشب هم اینطوری سر کنی من واقعا حس خوبی بهم دست نمیده!
میگفت و چشم و ابرو هم میومد برام اما من آدمی نبودم که بخوام گول حرفهاش و بخورم و لم بدم کنارش و بخوام فیلم ببینم...