eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_295 _بايد بريم راديو لوژي واسه اينكه ببينيم چلاق شدي يا نه؟ و خند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _تا اينجا اومديم يه سر پيشِ دكتر اعصابم بريم! و با بي انصافي تموم همراه پونه مسخرم ميكرد كه سرم و چرخوندم طرفش و با كلافگي گفتم: _حالا دارم برات! که خم شد و در گوشم گفت فعلا ک فلجی بیش نیستی..مگه نه پونه؟ که متوجه نبود پونه شدم و وقتی با عماد به سمتش برگشتیم دیدیم که ماتش برده و به سمت راست خیره شده و وقتی که مسیر نگاهش رو دنبال کردم چیزی و دیدم که فکرشم نمیکردم.. نميدونستم بخندم يا گريه كنم و مات و مبهوت مونده بودم كه عماد گيج تر از من سري خاروند و گفت: _يعني يه چلاقِ ديگه؟ كه با آرنج كوبيدم تو پهلوش: _چلاق اون عمه ي... با خنده جواب داد: _نداشتمه! و آروم خنديد كه به كل فرد روي ويلچر و پونه اي كه رفته بود سمتش و فراموش كردم و گفتم: _واقعا؟! كه سري تكون داد: _يه جوري ميگي واقعا كه انگار كليه ندارم،يه عمه كه اين حرفارو نداره! و در حالي كه خنده هاش ادامه داشتن گفت: _تازه عمه اي كه فقط فحش ميخوره! و اين بار دوتايي خنديديم كه بين خنده يادِ پونه افتادم و صداي خنده هام قطع شد: _پونه... كه عمادم ساكت شد و پوفي كشيد 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_295 هنوز مخم اپديت نشده بود كه چرا آوا تو اتاق منه و اينطوري امر و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 صبح با فرود اومدن يه وزنه ٢٠كيلويي يا بيشتر رو شكمم چشم باز كردم و با ديدن مهيار كه آسوده و بيخيال من و يه تشك ديده بود و نشسته بود رو شكمم نفسم و فوت كردم تو صورتش كه آوا رسيد بالا سرم: _چيه؟بخور بچمو! بدجوري زورم گرفته بود اما با اين حال وقتي لبخند شيطنت بار مهيار و ديدم نتونستم بدخلقي كنم و كشيدمش تو بغلم: _فندق خاله چطوره؟ و محكم بوسش كردم كه دوباره آوا نق زد: _كشتي بچه رو! همينطور كه مهيار تو بغلم بود نشستم رو كاناپه و جواب دادم: _عليك سلام! چپ چپ نگاهم كرد: _سلام! و بعد رفت توي آشپزخونه و مهيار و صدا زد كه بره صبحونه بخوره. بعد از رفتن مهيار خميازه كشون بلند شدم سرپا و خطاب به مامان كه داشت تو تلويزيون برنامه آشپزي ميديد با صداي بلند گفتم: _سلام زندگي! كه ترسيد و از جا پريد: _سلام و... پريدم تو حرفش: _ميدونم ميخواستي بگي سلام به روي ماهت! و خنديدم كه انگشت اشارش و به نشونه سكوت گذاشت مقابل بينيش: _ساكت شو ببينم چي درست ميكنه نگاهي به صفحه تلويزيون انداختم و با ديدن مواد غذايي كه بي شك تركيب و پختشون باهم بدجوري يلداي هميشه گشنه رو خوشحال ميكرد گفتم: _من تا خود شب حرف نميزنم شما فقط دقت كن ببين چي درست ميكنه كه واسم ناهار خوشمزه درست كني و درحالي كه مامان با خنده واسم سري به نشونه تاسف تكون ميداد راهي آشپزخونه شدم، آوا نيمرو درست كرده بود و داشت واسه مهيار لقمه ميگرفت كه تو ظرفشويي آبي به صورتم زدم و رو صندلي كنارش نشستم: _به به خواهرمم كد بانوعه آخه! و دست بردم تا يه تيكه نون بردارم كه محكم زد رو دستم: _واسه بچه اس! نگاهي به نون تافتوناي روي ميز انداختم و گفتم: _بچه انقدر ميخوره؟ كه جوابي نداد و لقمه بعدي مهيار و آماده كرد! يه جوري بداخلاقي ميكرد و چشم و ابرو برام ميومد كه نميتونستم نخندم و دوباره مسخره بازيم گل كرد: _باز رامين رفته ماموريت قاطي كرديا! و و قبل اينكه جواب بده يه لقمه براي خودم گرفتم كه زير چشمي نگاهم كرد و نفس عميقي كشيد! ادامه دادم: _يه خواهر دارم شاه نداره تو خل و چلي تا نداره به كس كسونش نميدم به همه... ولي هنوز آهنگم تموم نشده بود با حرص چشماش و باز و بسته كرد و بهم فهموند كه از جلو چشماش دور بشم! تو همين گير و دار يه لقمه ديگه ام برا خودم گرفتم و از رو صندلي بلند شدم و قبل از خروج از آشپزخونه گفتم: _اون آهنگه رو جدي نگيريا همون رامين بيچاره ام از بد اقباليش بود كه تورو گرفت،حالا شاه نداره و به كس كسونش نميدم؟ و سرخوش خنديدم كه يه لحظه رفت زير و لحظه ي بعد اما دمپاييش تو دستش بود و آماده پرتاب به سمت من كه 'غلط كردم'ي گفتم و قبل از ديدن هرگونه صدمه از آشپزخونه فرار كردم و دمپايي آوا به هرجايي خورد الا هدف كه من بودم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 نفس نفس میزدم: _کر بودنت و گردن من ننداز پوفی کشید: _باز اومدی و به روز رسانی صفات بارز من شروع شد این حرفش حتی از اون دیوونه بازیش هم بیشتر روح و روانم و قلقلک داد که خنده هام از سر گرفته شد تا وقتی که به کافه رسیدیم، کافه ای که تا به حال نرفته بودیم و حالا بعد از مقاومت های فراوان محسن برای نیومدن به کافه روبه روی هم نشسته بودیم و هات چاکلت های خامه ای روی میز تموم هوش و حواسم و به خودش مشغول کرده بود که محسن صدایی تو گلو صاف کرد: _همچین جای بدی هم نیستا سرم و بالا گرفتم و چشمکی تحویلش دادم: _دوبار دیگه بیای عادت میکنی اخم غلیظی کرد: _اولا که اون چشمک خیلی بیجا بود دوما این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست با دلخوری زل زدم بهش: _هرچقدر من به افکار تو احترام میزارم،تو انگار نه انگار! دستش و زیر چونش گذاشت و چشمی روی من چرخوند: _ببخشید من یه کم خنگم متوجه نشدم میشه خودتون بگید الان چجوری به افکارم احترام گذاشتید؟ پوزخندی زدم و یه قلپ از هات چاکلتم خوردم: _یه کم نه خیلی خنگی! آویزون شدن لب و لوچش بهم فهموند که دوباره دارم میزنم تو جاده خاکی واسه همین بلافاصله ادامه دادم: _خب معلومه دیگه و انگشت اشاره ام و کنار چشمم بردم: _خبری از خط چشم گربه ای الی نیست و دستم و پایین تر آوردم و با همون انگشت چندتا ضربه آ؛روم به لب هام زدم: _همینطور اون رژ لب... با خم شدن رو میز و جدا کردن دستم از روی صورتم نزاشت حرفم تموم شه و کلافه نشست سرجاش: _میگم چشمک بده زشته اینجا،واسه من لب نوازش میکنی؟ این دفعه اونی که لب و لوچش آویزون بود من بودم که یه نفس هات چاکلتم و سر کشیدم و بعد شروع کردم به غر زدن: _من دارم از کارایی که واست کردم میگم اونوقت تو... این بار هم حرفم ناتموم موند با این تفاوت که محسن با صدای آرومی داشت میخندید و با دست به من اشاره میکرد، تموم نفسم و از سوراخای بینیم بیرون فرستادم و لب زدم: _به چی میخندی؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_295 سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _اومدم ببینم ح
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 پا رو پا انداخت: _میخوای باهم فیلم ببینیم؟ کم مونده بود مغزم متلاشی شه، شریف داشت به من پیشنهاد تماشای فیلم میداد؟ به جای جواب به این سوالش گفتم: _شما پایین چیزی خوردید؟ خوب منظورم و متوجه شد: _من هیچ نوشیدنی الکلی ای نخوردم که بخوام مست باشم! دستپاچه جواب دادم: _آخه یهو دارید به من پیشنهاد میدید که باهاتون فیلم ببینم و... نزاشت حرفم تموم شه: _بالاخره توهم باید تو این سفر خوش بگذرونی،تا الان کنار بقیه بچه ها داشتم اوقاتم و میگذروندم و حالاهم میخوام یه کمی با تو باشم، بالاخره من رئیس همتونم و احساس مسئولیت میکنم! گفت و سعی کرد خودش و جدی و مصمم مثل وقتایی که تو شرکت میدیدمش نشون بده اما اینطور نبود؛ حالا دیگه خوب شریف و میشناختم و میتونستم فرق تظاهر کردنش به جدیت و واقعا جدی بودنش و بفهمم ، بااین وجود سری تکون دادم: _پس احساس مسئولیت میکنید؟ جواب داد: _معلومه،دیروز که هیچ تفریحی نداشتیم، اگه بخوای امشب هم اینطوری سر کنی من واقعا حس خوبی بهم دست نمیده! میگفت و چشم و ابرو هم میومد برام اما من آدمی نبودم که بخوام گول حرفهاش و بخورم و لم بدم کنارش و بخوام فیلم ببینم...