eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
364 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_294 بالاخره رسيديم تهران! ساعت هنوز به ١نصفه شب نرسيده بود و ما جل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 هنوز مخم اپديت نشده بود كه چرا آوا تو اتاق منه و اينطوري امر و نهيم ميكنه كه مامان از تو آشپزخونه اومد بيرون: _سلام مامان جان رسيدن بخير و بعد اومد سمتم كه لبخندي زدم: _كاراي انتقاليم درست شد و همين حرف براي اينكه بابا از تو اتاق خوابشون بياد بيرون كافي بود: _پس تا دو ماه ديگه شرت كم ميشه! و سرخوش خنديد كه لب و لوچم آويزون شد: _ميدونستم ميرفتم دانشگاهاي جنوب كه حسابي دور باشيم و شرم به صورت قطعي كم شه! حالا ديگه مامانم ميخنديد كه بابا شونه اي بالا انداخت: _اينم فكر خوبيه! رفتم سمت بابا و همينطور كه الكي خودم و به ناراحتي زده بودم نگاهش كردم كه دست به سينه روبه روم وايساد: _قيافت و اينطور نكن كه اصلا بهت نمياد! نفس عميقي كشيدم: _انقدر قهر نكردم فكر ميكنين خيلي پوست كلفتم! لپم و كشيد و بلافاصله جواب داد: _پوست كلفت كه نه ولي امون از زبون درازت،آذر ميدونه چي ميگم! و با مامان همو نگاه كردن و خنديدن كه دوباره آوا در اتاق من و باز كرد: _نصف شبي اسير شديما،اگه گذاشتن بخوابيم! و نگاه چپ چپي بهمون انداخت و رفت تو! آروم خنديدم و با دست به مامان اشاره كردم كه قضيه چيه و مامان در حالي كه همچنان لبخند رو لباش بود شونه اي بالا انداخت: _دوباره رامين رفته ماموريت اين آوا قاطي كرده،توام اگه جونت و دوست داري امشب و همينجا بخواب! پوفي كشيدم و همزمان با لم دادن رو مبل با حالت بامزه اي جواب دادم: _بخاطر خواهرم...! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_295 هنوز مخم اپديت نشده بود كه چرا آوا تو اتاق منه و اينطوري امر و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 صبح با فرود اومدن يه وزنه ٢٠كيلويي يا بيشتر رو شكمم چشم باز كردم و با ديدن مهيار كه آسوده و بيخيال من و يه تشك ديده بود و نشسته بود رو شكمم نفسم و فوت كردم تو صورتش كه آوا رسيد بالا سرم: _چيه؟بخور بچمو! بدجوري زورم گرفته بود اما با اين حال وقتي لبخند شيطنت بار مهيار و ديدم نتونستم بدخلقي كنم و كشيدمش تو بغلم: _فندق خاله چطوره؟ و محكم بوسش كردم كه دوباره آوا نق زد: _كشتي بچه رو! همينطور كه مهيار تو بغلم بود نشستم رو كاناپه و جواب دادم: _عليك سلام! چپ چپ نگاهم كرد: _سلام! و بعد رفت توي آشپزخونه و مهيار و صدا زد كه بره صبحونه بخوره. بعد از رفتن مهيار خميازه كشون بلند شدم سرپا و خطاب به مامان كه داشت تو تلويزيون برنامه آشپزي ميديد با صداي بلند گفتم: _سلام زندگي! كه ترسيد و از جا پريد: _سلام و... پريدم تو حرفش: _ميدونم ميخواستي بگي سلام به روي ماهت! و خنديدم كه انگشت اشارش و به نشونه سكوت گذاشت مقابل بينيش: _ساكت شو ببينم چي درست ميكنه نگاهي به صفحه تلويزيون انداختم و با ديدن مواد غذايي كه بي شك تركيب و پختشون باهم بدجوري يلداي هميشه گشنه رو خوشحال ميكرد گفتم: _من تا خود شب حرف نميزنم شما فقط دقت كن ببين چي درست ميكنه كه واسم ناهار خوشمزه درست كني و درحالي كه مامان با خنده واسم سري به نشونه تاسف تكون ميداد راهي آشپزخونه شدم، آوا نيمرو درست كرده بود و داشت واسه مهيار لقمه ميگرفت كه تو ظرفشويي آبي به صورتم زدم و رو صندلي كنارش نشستم: _به به خواهرمم كد بانوعه آخه! و دست بردم تا يه تيكه نون بردارم كه محكم زد رو دستم: _واسه بچه اس! نگاهي به نون تافتوناي روي ميز انداختم و گفتم: _بچه انقدر ميخوره؟ كه جوابي نداد و لقمه بعدي مهيار و آماده كرد! يه جوري بداخلاقي ميكرد و چشم و ابرو برام ميومد كه نميتونستم نخندم و دوباره مسخره بازيم گل كرد: _باز رامين رفته ماموريت قاطي كرديا! و و قبل اينكه جواب بده يه لقمه براي خودم گرفتم كه زير چشمي نگاهم كرد و نفس عميقي كشيد! ادامه دادم: _يه خواهر دارم شاه نداره تو خل و چلي تا نداره به كس كسونش نميدم به همه... ولي هنوز آهنگم تموم نشده بود با حرص چشماش و باز و بسته كرد و بهم فهموند كه از جلو چشماش دور بشم! تو همين گير و دار يه لقمه ديگه ام برا خودم گرفتم و از رو صندلي بلند شدم و قبل از خروج از آشپزخونه گفتم: _اون آهنگه رو جدي نگيريا همون رامين بيچاره ام از بد اقباليش بود كه تورو گرفت،حالا شاه نداره و به كس كسونش نميدم؟ و سرخوش خنديدم كه يه لحظه رفت زير و لحظه ي بعد اما دمپاييش تو دستش بود و آماده پرتاب به سمت من كه 'غلط كردم'ي گفتم و قبل از ديدن هرگونه صدمه از آشپزخونه فرار كردم و دمپايي آوا به هرجايي خورد الا هدف كه من بودم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_296 صبح با فرود اومدن يه وزنه ٢٠كيلويي يا بيشتر رو شكمم چشم باز ك
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 از شر آوا گوشي و وسايلم و برداشتم و به اتاقم پناه بردم كه همون لحظه پونه زنگ زد بهم. لم دادم رو تخت و جواب دادم: _سلام،خانم! صداي پر انرژيش تو گوشي پيچيد: _سلام چطوري،رسيدن بخير و با خنده ادامه داد: _اگه افتخار ميدي ناهار و باهم باشيم البته اگه مثل دفعه آخر اين استاد عاشق پيشه راه نميفته دنبالت! اداي خنديدنش و درآوردم: _هرهر!حالا بگو ببينم ناهاو ميخواي چي مهمونم كني ببينم ارزشش و داره كه از دستپخت مامانم دور باشم امروز! با خاطر جمعي جواب داد: _خيالت راحت،تو خونه تنهام ميخوام يه نيمرو برات درست كنم انگشتاتم بخوري و زد زير خنده كه به تلافي بازي با احساساتم تك خنده اي كردم و گفتم: _فكر كنم اشتباه زنگ زدي عزيزم،خونه كه خاليه بايد زنگ بزني مهران بياد بيوفته به جونت نه اينكه هوس نيمرو درست كردن بكني واسه من! صداي خنده هاش قطع شد و با صداي نسبتا بلندي جيغ زد: _چرا به ذهن خودم نرسيده بود؟ ولي قبل از اينكه من حرفي بزنم خودش ادامه داد: _اما نميشه چون سركاره و نميتونه بياد! اين دفعه من خنديدم: _پس به ذهنت رسيده بود و وقتي ديدي اون نميتونه بياد به اين نتيجه رسيدي كه خونه رو با من پر كني! سريع جواب داد: _سريع لباس بپوش بيا كه خونمون به حضور گرمت بدجوري احتياج داره بانو! از رو تخت بلند شدم و جلوي ميز آرايش نگاهي به خودم تو آينه انداختم و گفتم: _حالا نميخواد زبون بريزي،٢٠دقيقه ديگه اونجام... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼