eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
361 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی خدایی ❣ قبول داری هیچکی اندازه من ❣ ذوق مرگ قیافه ی خنگت نمیشه 💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
دنیـا بی وفـا شـہ ❣ مـن باهاتـم ❣ تا همیشـہ همہ جا ❣ مـن باهاتـم😍😘💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
بودنت ارزش ❣ دیوانه شدن هم دارد 😍😘💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
با حال قلبم ❣ بهتر از همیشس😍😘💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
have your name written Qatyh tranquilizers. -//باید اسمتو قاطیہ ❣ قرصای آرامبخش مینوشتن💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
تو که هستی کنارم ؛❣ یه آرامش خاصی دارم❣ کاش بمونی تا ابد با من ❣ کاش بتونم ثابت کنم چقد دوست دارم ❣ آهای مهربونم ❣ تا ابد میمونی تو دل ناآرامم😍😘💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_20 ميز ناهار رو به كمك آوا چيديم و حالا بعد از او
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 متن پيامم رو نوشتم و واسه استاد ارسال كردم. و بعد پا شدم و رفتم جلوي آينه. موهام رو باز كردم و دستي توشون كشيدم... آخ كه تموم خستگيم در رفت! شونه اي به موهاي روشنم زدم و آزادانه روي شونه هام رهاشون كردم كه صداي پيام گوشيم رو شنيدم و به سمت تخت برگشتم. استاد جاويد بود و واسه ساعت ٥يعني ٢ساعتِ ديگه وقتش آزاد بود... هنوز درگير اين پيامش بودم كه پيام ديگه اي از سمتش اومد و آدرس يه كافه رو برام فرستاد! متعجب از اين كارش چند ثانيه اي روي صفحه ي گوشي موندم و بعد جواب دادم: 'ميبينمتون' نميدونم چرا اما هولِ اين قرار شده بودم! اون چرا بايد تو يه كافه با من قرار ميذاشت؟ از فكر بهش يه حالي شدم اما سريع به خودم اومدم و سرم رو چندباري به اطراف تكون دادم تا ذهنم خالي از فكرش بشه و با خودم تكرار كردم 'ديوونه اون استاد از تو متنفره و توهم حسي جز تنفر بهش نداري!' و بعد لبخند ميزدم! واقعا چه افكار احمقانه از ذهنم رد ميشد... طنزِ طنز! با باز شدن در اتاق سرم رو چرخوندم و با ديدن آوا و مهيار سري به نشونه ي تاسف تكون دادم: _ ميدوني آوا اون در اتاق رو واسه اين گذاشتن كه يه تقي بهش بزني بعد وارد شي! چپ چپ نگاهم كرد: _ حرف اضافي نزن كه اصلا حوصله ندارم.. و بعد روي تخت كنارم نشست: _ چرا چيشده؟با رامين دعوا كردي؟ و بعد از چونش گرفتم و الكي گفتم: _ پس اين كبودي چشمتم كار رامينه آره؟بميرم الهي و زدم زير خنده كه صورتش رو برگردوند و گفت: _ چرت و پرت نگو يلدا...رامين بيچاره كمتر از گل به من نميگه حالا دست روم بلند كنه؟ به زور خنده ام رو جمع كردم: _ خب پس چيشده به خواهر ما؟ غمگين نگاهم كرد: _ فكر كنم باردارم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_21 متن پيامم رو نوشتم و واسه استاد ارسال كردم. و بعد پا شدم و رفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 ميدونستم تو اين شرايط نبايد بخندم پس هرچند سخت اما جلوي خندم رو گرفتم و گفتم: _ يعني من...من دوباره دارم خاله ميشم؟!بعد تو ناراحتي؟! شروع به نوازش موهاي مهيار كرد و جواب داد: _ يلدا،مهيار فقط ٣سالشه...خيلي زوده واسه يه بچه ي ديگه چپ چپ نگاهش كردم و بعد توي آغوشم كشيدمش: _ ديوونه كجا زوده؟اصلا خودت يه كم فكر كن خدا يه بچه ي ديگه مثل مهيار بهت بده...ضعف نميكني؟ انگار حالش بهتر شده بود كه شونه اي بالا انداخت: _ رامينم همين و ميگه! سري براش تكون دادم: _ پس آقا رامينم ميدونه! اوهومي گفت: _ و همينطور مامان و بابا و بعد زد زير خنده! متعجب گفتم: _پس تا الان داشتي ميناليدي؟ قهقهه هاش شدت گرفت: _اين همه تو من رو گذاشتي سر كار يه بارم من،به كجاي دنيا برميخوره؟ پوفي كشيدم: _ خيلي پررويي والا! خنديد و روي تخت دراز كشيد: _ يلدا؟ كنارش دراز كشيدم: _ جونِ يلدا _ تو همش دوسال از من كوچك تري اما هنوز مجردي...تا كي ميخواي مجرد بموني دختر؟ با ناز جواب دادم: _ والا من ميخوام ادامه تحصيل بدم! روبه پهلو به سمت من برگشت: _ تا كي ادامه تحصيل؟ جدي گفتم: _ راستش و بگو آوا باز كي اومده خواستگاري مامان تو رو فرستاده مخ من رو بخوري ها؟ زل زد توي چشم هام: _ گفتنش چه فايده اي داره وقتي نميخواي ازدواج كني؟ نشستم سرجام: _ حالا تو بگو طرف كيه؟ _ چي بگم...اونطور كه من ميدونم پسر يكي از دوستاي قديمي باباست...بيشتر از اين نميدونم! خنديدم: _ ماشاالله اين دوستاي بابا و پسراشون تموميم ندارن و بعد صداي خنده ي آوا هم توي فضاي اتاق پيچيد... نگاهي به ساعت ديواري انداختم عقربه ي كوچيكِ ساعت داشت به عدد ٤نزديك ميشد از سرجا پريدم بايد آماده ميشدم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
آرامش آغوش ❣ از چشم من انداخت امنیتی که ❣ بیمه های معتبر دارند😍😘💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
✧قـرار منـے❣ ✧بیقـرار تـوامـ ...😍😘💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave