💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_76
دو ساعتی میشد که سرم تو سیستمم بود،
امروز زمان دیرتر از هروقتی میگذشت،
یا بهتر بخوام بگم اصلا نمیگذشت که حالا تازه ساعت 11 صبح بود!
انقدر بیخودی با کیبورد ور رفتم و چرت و پرت تو نت سرچ کردم و از شدت استرس رو صندلیم تکون خوردم که خسته شدم،
میخواستم ببینم اطرافم چه خبره که آروم چشمام و تو کاسه چرخوندم اما به جای اطرافم متوجه آدمی شدم که روبه روم ایستاده بود و همین باعث شد که با ترس عقب برم،
نه فقط خودم،
با صندلی عقب رفتم و با برخورد به دیوار پشت سرم با کلی سر و صدا متوقف شدم !
انقدر اوضاع بیریخت بود که دلم میخواست زمین دهن باز کنه و برم توش و امیری با دهن باز داشت نگاهم میکرد:
_چیکار میکنی؟
یه لبخند سرسری تحویلش دادم و خودم و صندلی و مرتب کردم،
با صندلی جلو رفتم و عقب اومدم،
چرخ زدم و لبخندم و تبدیل به خنده کردم:
_ ورزش میکنم،
امروز به ورزش صبحگاهیم نرسیدم!
با تمسخر ابرویی بالا انداخت و پوشه ای که دستش بود و رو میز گذاشت:
_ما طرح جدید ظروفی که شرکت میخواد تولید کنه رو بررسی کردیم،
طراحان خوب کارشون و انجام دادن فقط یه کمی شبیه محصولات ماه های قبله،
توهم بررسیش کن و بعد به رئیس تحویلش بده!
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_حتما این کار و میکنم.
پوشه رو که تو دستم گرفتم شرش و کم کرد،
حالا میتونستم نفس عمیقی بکشم که دستم و رو پیشونیم گذاشتم و همزمان با عمیق نفس کشیدن چشمهام و بستم و همین که بازشون کردم متوجه نگاه خیره مونده شریف شدم،
شوهرم بخاطر فلج بودنم سرم هوو اورد😔💔
عادت داشتم هرروز که چشم باز میکردم خودم و کنج دیوار میدیدم، دلم خیلی گرفته بود حداقل یه بچه هم نداشتم زندگیم و از این اوضاع بیرون بیاره بعد اون تصادف نحس فلج شده بودم و این بود حال و روزم.
از صبح دلشوره ولم نمیکرد،چند ساعتی گذاشت که صدای در خونه اومد و بعد تصویر شوهرم همراه خدمتکارمون که دست تو دست هم وارد خونه شدن، شوهرم بدون هیچ خجالتی دستشو دورش انداخت بدون هیچ رحمی گفت...
💔👇
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_77
از تو اتاقش صاف زل زده بود به من که صاف نشستم و تا خواستم بااعتماد به نفس نگاهش کنم ریموت پرده ش و زد و من موندم و نگاه بااعتماد به نفسی که شریف ندید!
نمیدونم چرااما از اینکارش حرصم گرفت که با خشونت تموم اون پوشه رو باز کردم و نگاهی به برگه ها انداختم،
طراحی های اولیه ظروف چینی و شیشه ای رو برگه ها نقش بسته بود که بی حوصله فقط نگاهشون کردم و پوشه رو بستم،
امروز روز خوبی برام نبود که حالا بخوام خودی نشون بدم و محو شم تو این طراحی ها!
امروز فقط منتظر بودم ساعت کاری تموم شه و برم خونه به امید اینکه فردا روز بهتری باشه!
غرق همین افکار زمان کمی گذشت،
حالا چیزی تا وقت ناهار نمونده بود که پاشدم و کوفتی که شریف باید قبل غذا میل میکرد و درست کردم و حالا راهی اتاقش بودم که قبل از ورود من به اتاق خودش بیرون اومد ،
با دیدنش از حرکت ایستادم که نگاهی بهم انداخت و سینی رو ازم گرفت:
_ممنون،
خودم میبرمش تو اتاق!
و همین حرکتش برای شروع دوباره پچ پچ ها کافی بود که نگاه ملتمسی بهش انداختم:
_من براتون میارم رئیس
توقع داشتم از چشمام بخونه و بفهمه که باید این سینی و خودم ببرم تو اتاقش اما اینطور نشد و مقاومتش بالا گرفت:
_نه لازم نیست،
بااین دستت کارای سنگین انجام نده!
نزاشت پچ پچ ها بخوابه بلکه تبدیلشون کرد به سر و صدای بلند تری،
حالا بااین کارش نه اتها رفع شایعه نمیکرد که داشت به این قضیه دامن میزد که امیری با فیس و افاده پرسید:
_رئیس این موضوع که شما با خانم علیزاده در ارتباطید حقیقت داره؟
رنگم پرید با سوالش،
دختره پررو به خودش اجازه داده بود همچین سوالی بپرسه و حالا که پرسیده بود دلم میخواست شریف جواب سفت و سختی بهش بده و نه تنها امیری که همه رو از این سوتفاهم خارج کنه اما هرچی منتظر موندیم شریف عکس العملی نشون نداد و در آخر بعد از انداختن نگاهی به من،
یه لبخند زد!!
لبخندی که باعث شد حیرون نگاهش کنم و این حیرون شدن فقط سهم من نبود که امیری قدم برداشت به سمت جلو:
_یعنی حقیقت داره؟
و هنوز قدم سوم و برنداشته بود که نتونست تعادلش و بااون کفش پاشنه ده سانتیش حفظ کنه و پاش پیچ خورد و روی زمین افتاد!!
حالا کارمندا داشتن کمکش میکردن و من همینجا کنار شریف ایستاده بودم و نمیدونستم چرا اما از اینکه شریف این شایعه رو رد نکرده بود ناراحت نبودم،
حتی نمیدونستم چرا با یادآوری لبخندش بی اختیار لبخندی داشت روی لبهام میومد که شریف سر خم کرد سمتم با دیدن صورتش نزاشتم اون لبخند روی لبهام بشینه و رو ازش گرفتم،
خیره به امیری که داشتن از رو زمین جمعش میکردن و صدای آه و واویلاش دفتر و پر کرده بود چند باری پشت سرهم پلک زدم و با وجود مقاومتم اما اون لبخند روی لبهام نشست!
😎😎اینم کانال خاص مخصوص خانوما😎😎
😂😂عضو این کانال بشی همه غما یادت میره😂😂
😆😆یه خانمی پست گذاشته،خونه ما از این مسکن مهریاست که صدای سرفه همسایه ها توو خونه همدیگست،سرتونو درد نیارم،یه همسایه داریم شوهرش ماموریت خورد بهش یک ماهی نبود بعد یک ماه اومده بود خونه،خانومشو دیدم آرایشگاه رفته و خیلی به خودش رسیده بود،آقا شب شدو ماهم با اقایی تو اتاق خواب غرق خواب که یکدفعه...🤣🤣🤣🤣
😅😅بیا ببین چه بلایی سر بدبختا آوردن😂😂
😆😆امان از دست مسکن مهر🤣🤣🤣👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
شوهرم بخاطر فلج بودنم سرم هوو اورد😔💔
عادت داشتم هرروز که چشم باز میکردم خودم و کنج دیوار میدیدم، دلم خیلی گرفته بود حداقل یه بچه هم نداشتم زندگیم و از این اوضاع بیرون بیاره بعد اون تصادف نحس فلج شده بودم و این بود حال و روزم.
از صبح دلشوره ولم نمیکرد،چند ساعتی گذاشت که صدای در خونه اومد و بعد تصویر شوهرم همراه خدمتکارمون که دست تو دست هم وارد خونه شدن، شوهرم بدون هیچ خجالتی دستشو دورش انداخت بدون هیچ رحمی گفت...
💔👇
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_78
امیری از رو زمین جمع شد،
تایم ناهار رسید و مطابق همیشه همه رفتن و من و موندم و شریف،
حالا که امیری از جلوی چشمام دور شده بود بهترین فرصت بود که از شریف بپرسم چرا؟
چرا یه جواب درست حسابی به کارمندا نداد تا همه چی ختم به خیر بشه که صدایی تو گلو صاف کردم و بعد از در زدن وارد اتاقش شدم،
قبل از اینکه من چیزی بگم شریف گفت:
_واسه ناهار امروز هوس زرشک پلو کردم!
جلوتررفتم و سری به نشونه تایید تکون دادم:
_سفارش میدم
منتظر نگاهم کرد تا برم بیرون اما نرفتم و گفتم:
_آقای شریف
نگاهش ادامه پیدا کرد،خیره شدم تو چشماش:
_میشه بپرسم چرا درست و حسابی جواب کارمندهارو ندادید؟
سکوتتون همه چی و بدتر کرد،
حالا باید دنبال راهی بگردیم تا...
نزاشت حرفم تموم شه:
_از قصد جواب امیری و ندادم!
چشمام گرد شد و شریف ادامه داد:
_یه چیزایی هست که تو نمیدونی،
میخواستم کم کم بهت بگم اما امیری امروز یهو این سوال و پرسید و من هم مجبور شدم بی هماهنگی با تو این کار و انجام بدم.
چشم هام گرد باقی موند:
_من چی و نمیدونم؟
نفس عمیقی کشید و تکیه داد به پشتی صندلیش:
_یه چیزایی راجع به من!
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم،
نمیدونستم چی میخواد بگه اما تا حالا شریف و اینطوری ندیده بودم،
شریفی که هیچوقت اجازه توضیح دادن به کسی نمیداد حالا خودش میخواست واسم یه سری چیزهارو توضیح بده،
چیزهایی که نمیدونستم!
لب زدم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_79
_خب؟
از پشت صندلیش بلند شد و به سمت مبلمان تو اتاقش رفت،
رو یکی از مبل ها نشست و خطاب به منی که سرپا بودم گفت:
_بیا بشین
دل تو دلم نبود واسه فهمیدن ماجرا که خیلی زود به سمتش قدم برداشتم و روبه روش نشستم،
شریف دستاش و توهم قفل کرد و گفت:
_من باید ازدواج کنم!
پلکم پرید از اینکه بی مقدمه همچین حرفی زده بود و نمیدونم چرا یه سری فکر تو ذهنم جرقه خورد،
فکرای بی سر و تهی که نمیتونستم دور بریزمشون!
شریف دشات نگاهم میکرد،
نه عصبی و نه مثل یه رئیس،
این بار نگاهش فرق داشت که لب هاش و با زبون تر کرد:
_چطوره اول ناهار بخوریم بعد راجع بهش حرف بزنیم؟
تند تند سرم و به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_همین الان بگید
جا خورده ابرویی بالا انداخت و با تاخیر گفت:
_خیلی خب،
داشتم میگفتم،
من باید ازدواج کنم،
این خواسته پدرمه و من به عنوان جانشین پدرم باید متاهل بشم و نمیتونم بااین قضیه مخالفتی کنم
دوباره آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم،
شریف خم شد رو به جلو و آرنج روی پاهاش گذاشت:
_بخاطر همین ماز تو میخوام که...
حرفش ادامه داشت اما نمیدونم چرا از جام بلند شدم،
شاید چون شوکه شده بودم،
شاید چون توقع نداشتم،
توقع نداشتم که شریف اینجوری مقدمه چینی کنه و بخواد از من...
از من خواستگاری کنه!
هیچ جوره آمادگیش و نداشتم که گفتم:
_به نظرم همون بهتر که بعد از ناهار حرف بزنیم،
من الان خیلی شوکه شدم و نمیتونم باقی حرفاتون و گوش کنم،
ببخشید!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_80
بین نگاه هاج و واج مونده شریف راه خروج و در پیش گرفته بودم،
تموم تنم یخ کرده بود با این حرفهاش که قبل از خروج از اتاق صداش و شنیدم:
_من که هنوز چیزی نگفتم!
به سمتش چرخیدم،
از روی مبل بلند شده بود که جواب دادم:
_چیزی نگفتید؟
حتما به نظرتون این پیشنهاد و این صحبت هاتون هم مثل همه کارهای دیگتون بی عیب و نقصه؟
جفت ابروهاش بالا پرید:
_پیشنهادم؟
من که هنوز پیشنهادم و مطرح نکردم
و قدم برداشت به سمتم،
بهم نزدیک تر میشد و حس میکردم اون نگاهش خبیثانست،
حس میکردم یه چیزی پشت اون نگاه پنهونه،
حس میکردم داره به سمتم میاد و قراره یه اتفاق بیفته ،
یه اتفاق که از نظر شریف عاشقانست اما من نمیخواستم رخ بده،
نمیخواستم عین تو فیلما دستم و بگیره و خیره تو چشمام ازم خواستگاری کنه که عقب عقب رفتم،
من عقب میرفتم و شریف جلو میومد که آخر سر خسته شد و اخلاق گندش و رو کرد،
حتی الانم که میخواست ازم خواستگاری کنه گند اخلاقیش همراهش بود که ایستاد و نگاه تیزی بهم انداخت:
_چیکار میکنی خانم علیزاده؟
میزاری حرفم و بزنم یا نه؟
لحن و صداش باعث شد تا با قیافه گرفتم نگاهش کنم:
_من چیکار میکنم؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_81
چرا اینطوری حرف میزنید؟
نکنه فکر کردید چون رئیسمید میتونید هرجوری دلتون خواست رفتار کنید و حتی اینجوری از من...
میخواستم ادامه بدم اما دهن باز موندش و که دیدم منصرف شدم و شریف بریده بریده گفت:
_دوباره باید بری بیمارستان؟
این بار سرت به جایی خورده؟
با پررویی نوچی گفتم و شریف جدی ادامه داد:
_پس چرا نمیزاری حرفم و بزنم؟
و این بار منتظر جوابم نموند:
_خانوادم اصرار دارن من ازدواج کنم،
با دختر یکی از سهامدارهای بزرگ شرکت که از بدشانسی من دختر عموی همین خانم امیریِ و من نمیخوام این اتفاق بییفته،
چون از تموم زن ها بیزارم،
چون نمیخوام پای زنی به زندگیم باز شه
صدای نفس کشیدنم بلند شد،
سر از حرفهای شریف درنمیاوردم،
حرفهاش با افکارم مطابقت نداشت که ادامه داد:
_حالا که این اتفاقا افتاده حالا که این شایعه تو شرکت پیچیده میخواستم بهت پیشنهاد کنم که صداش و در نیاری،
که حرف بقیه رو رد نکنی و بزاری این شایعه پابرجا بمونه،
فقط واسه یه مدت کوتاه بزار این شایعه پابرجا بمونه،
فقط تا وقتی که من رسما جانشین پدرم بشم و بتونم سهام آقای امیری و بخرم،
فقط تا اونموقع کنار من باش به عنوان منشی نه،
به عنوان کسی که فکر میکنن باهاش ارتباطی خارج از ارتباط کاری دارم کنارم باش...
صدای نفس هام بلند تر هم شد،
ناباورانه به شریف نگاه کردم و درآخر تیر خلاص و زد:
_قول میدم برات جبران کنم،
خونه ماشین هرچی که بخوای برات میخرم فقط پیشنهادم و رد نکن!
نگاهم تو چشم هاش چرخید،
شریف منتظر جواب بود اما من انقدر شوکه شده بودم که تنم یخ کرده بود و عمرا نمیتونستم اینجا بمونم که خیلی سریع از کنارش رد شدم و از اتاق بیرون زدم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_82
سرم داشت منفجر میشد،
باورم نمیشد مرتیکه همچین پیشنهادی بهم داده بود و باورم نمیشد که با خودم همچین فکر احمقانه ای کردم ،
واقعا چه فعل و انفعالاتی تو مخ واموندم رخ داده بود که فکر میکردم شریف داره ازم خواستگاری میکنه؟
چرا فکر میکردم شریف بااین همه برو بیا،
شریفی که همه تا کمر براش خم میشن در عرض چند روز عاشق منی که ته شهر زندگی میکنم و اگه درآمد خودم یا مامان قطع شه از این بیشتر به فلاکت میفتم شده؟
چرا انقدر خر بودم،
البته بلانسبت خر این بخش ماجرا حتی واسه خود خرهم قفل بود!
نفس عمیقی کشیدم،
صبح تا ظهر یه مصیبت دیگه داشتم و حالا فاجعه ای مهیب تر از مصیبت صبح رخ داده بود که هرچی عمیق نفس میکشیدم بی فایده بود،
حسابی تو فکر بودم که قامت شریف جلو روم نقش بست،
نمیخواستم ببینمش نمیخواستم دوباره حرفی پیش بکشه که با صندلیم چرخ زدم و پشت بهش تند تند پلک زدم و همزمان لبهام و گاز گرفتم با یادآوری افکارم دلم میخواست حتی صدای نفس هامم نشنوه دلم میخواست بره اما نرفت و صداش گوشم و پر کرد:
_چیزی شده؟
دستام مشت شد،
شاید به نظر اون چیزی نشده بود اما به نظر من شده بود،
اتفاق خیلی بدی افتاده بود که برنگشتم سمتش و شریف ادامه داد:
_من فقط یه پیشنهاد بهت دادم میتونی ردش کنی
تیز به سمتش چرخیدم:
_معلومه که این کار و میکنم،
من همدست شما نمیشم!
یه تای ابروش بالا پرید و خیلی زود جواب داد:
_خیلی خب مشکلی نیست
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_83
فقط...
نزاشتم حرفش تموم شه و از روی صندلی بلند شدم و خیره تو چشماش گفتم:
_فقط چی؟
نکنه قراره بخاطر قبول نکردن پیشنهادتون اخراج شم؟
نکنه قراره...
این بار اون بود که بین حرفم پرید:
_من نمیخواستم همچین حرفی بزنم،
میخواستم بگم فقط لطفا زودتر ناهار و سفارش بدی،
چون تایم ناهار روبه پایانِ!
گفت و رفت.
رفت اما من موندم و حال خرابم،
من قهوه ای شدم و همینجا موندم!
با لب و لوچه آویزون رو صندلیم فرود اومدم،
داشتم دیوونه میشدم از دست خودم که دستی تو صورتم کشیدم و تلفن و برداشتم،
نه تنها برای شریف که برای خودم هم غذا سفارش دادم انگار دیگه برام مهم نبود که صرفه جویی کنم فقط میخواستم با پرخوری خودم و آروم کنم...
میشد گفت امروز سخت ترین روز زندگیم بود.
امروز با کلی دردسر بالاخره به پایان رسید و من راهی خونه شدم.
بااینکه اصلا حوصله رفتن به خونه بابارو نداشتم اما باید میرفتم اونجا که منتظر تاکسی لب خیابون ایستادم و قبل از اینکه یه تاکسی بگیرم رضا جلو روم سبز شد،
رضا و موتورش!
با دیدنش اوقاتم تلخ تر از قبل شد اما نیش اون حسابی باز بود:
_سلام،
از الان من راننده شخصیتم دیگه لازم نیست خودت بیای یا احیانا بااون مرتیکه بیای خونه
و ادامه داد:
_بپر بالا!
با تعجب نگاهش کردم:
_بپرم بالا؟
جواب داد:
_آره دیگه،
سوار شو بریم
نفس عمیقی کشیدم:
_من با تاکسی میام،
اینجوری راحت نیستم
سریع کیفم و از دستم قاپید وپشتش گذاشت:
_با رعایت فاصله شرعی مشکلی نداره نترس!
خواستم کیفم و بردارم و راهم و بکشم برم اما با صدای بلندش مانعم شد:
_چرا انقدر با من لج میکنی؟
چرا سوار نمیشی بریم؟
صدا کلفت کردنش برام اهمیتی نداشت که کیفم و برداشتم و تکرار کردم:
_من با تاکسی میام!
و لب خیابون راهی شدم و همزمان شریف و دیدم،
هنوز سوار ماشینش نشده بود و نگاهش به این سمت بود و رضاهم دنبالم میومد که رو از شریف گرفتم و با دیدن تاکسی ای که داشت بهم نزدیک میشد دستی برای تاکسی تکون دادم و سوار شدم...