°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_81 نميدونم چرا اما بدجوري از خشمِ تو چشماش ميترسيدم و همين باعث ك
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_82
با اين حرفش كه واقعا خنده دار بود درد تا مغز استخونم نفوذ كرد!
نميتونستم حرف بزنم و فقط سرم و به چپ و راست تكون دادم
آروم بلند شد و بي هوا سرم و توي بغلش كشيد!
با همون چشمايي كه گرد شده بود تند تند پلك زدم كه يهو عقب رفت و با
ديدن چهرم لبخند يواشي زد و گفت:
_عاقبت فضولي همينه
و بعد به سمت ميزش رفت و كيفش رو
برداشت و گفت:
_ شانس آوردي دلم نمياد دعوات كنم ،وگرنه خودم ميزدم لهت ميكردم به در زحمت نميدادم!و با خنده سوييچ و از جيبش درآورد و داد بهم:
_برو تو ماشين،من چند دقيقه ديگه ميام ميريم ميرسونمت
به سمت كيفم رفتم و گفتم:
_خودم ميرم،نيازي نيست
با چشماي ريز شدش نگاهم كرد:
_اون و من تعيين ميكنم،ديگه ام حرف نزن، برو!
و بعد از كلاس خارج شد و من مبهوت و گيج وسايلام و توي كيف جا كردم و بيرون
رفتم...
نشستنم توي ماشين و همينجوري كه سرم و به شيشه تكيه دادم از شدت خستگي به خواب رفتم و حالا
با دستايي كه شونه هام و تكون ميداد و اسمم و صدا ميزد از خواب بيدار شدم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_82
صبحونم و که خوردم سر و کله محسن پیدا شد،
عین همیشه یقعش و کیپ بسته بود و سلام علیک گویان وارد خونه شد و چشمش به من افتاد،
منی که خودم و با برادر زادش مشغول کرده بودم!
با دیدنش فقط به نگاه بهش انداختم که سری به نشونه علیک سلام تکون داد و و ادامه داد:
_صبح بخیر!
لبخندی تحویلش دادم و از جایی که خانواده در کمین بودن گفتم:
_ممنون
که پررو پررو اومد و کنارم نشست که آروم گفتم:
_اگه رو کم کنیت تموم شد، من و ببر خونمون
لپ برادر زادش و کشید و جواب داد:
_بریم!
و اینطوری شد که از همه خداحافظی کردم و حالا تا خونه فاصله ای نبود و تو مسیر بودیم.
ماشین غرق در سکوت بود و نه من حوصله موسیقی های دلنواز اون و داشتم و نه اون پایه شنیدن آهنگای توپ من که بالاخره سکوت و شکست و صدایی تو گلو صاف کرد:
_دیشب نمیخواستم اذیتت کنم
خمیازه ای کشیدم:
_اذیت نشدم!
ادامه داد:
_حالا دیگه فکر میکنم 1_1مساوی شده باشیم و لجبازی کافی باشه!
ابرویی بالا انداختم:
_1_1؟
شونه ای بالا انداخت:
_حالا هرچی، مهم اینه که دیگه نمیخوام ادامش بدیم تا موعودش!
گیج نگاهش کردم که ادامه داد:
_حالا دیگه بابا به همه خبر میده که من نامزد کردم علی الخصوص حاج آقا و از چند روز دیگه میتونیم....
به اینجا که رسید حرفش و ادامه نداد و همین باعث شد تا من بگم:
_میتونیم همه چی و تموم کنیم؟
همزمان با قرمز شدن چراغ سر چهار راه سرش چرخید سمتم و تا ثانیه ها خیره بهم موند که رو برگردوندم و ادامه دادم:
_یادت باشه کاری که قرار بود و برام انجام بدی منم برم سخایی و از خر شیطون پیاده کنم راحت شم
آروم خندید:
_سخایی هم با من!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_82
سرم داشت منفجر میشد،
باورم نمیشد مرتیکه همچین پیشنهادی بهم داده بود و باورم نمیشد که با خودم همچین فکر احمقانه ای کردم ،
واقعا چه فعل و انفعالاتی تو مخ واموندم رخ داده بود که فکر میکردم شریف داره ازم خواستگاری میکنه؟
چرا فکر میکردم شریف بااین همه برو بیا،
شریفی که همه تا کمر براش خم میشن در عرض چند روز عاشق منی که ته شهر زندگی میکنم و اگه درآمد خودم یا مامان قطع شه از این بیشتر به فلاکت میفتم شده؟
چرا انقدر خر بودم،
البته بلانسبت خر این بخش ماجرا حتی واسه خود خرهم قفل بود!
نفس عمیقی کشیدم،
صبح تا ظهر یه مصیبت دیگه داشتم و حالا فاجعه ای مهیب تر از مصیبت صبح رخ داده بود که هرچی عمیق نفس میکشیدم بی فایده بود،
حسابی تو فکر بودم که قامت شریف جلو روم نقش بست،
نمیخواستم ببینمش نمیخواستم دوباره حرفی پیش بکشه که با صندلیم چرخ زدم و پشت بهش تند تند پلک زدم و همزمان لبهام و گاز گرفتم با یادآوری افکارم دلم میخواست حتی صدای نفس هامم نشنوه دلم میخواست بره اما نرفت و صداش گوشم و پر کرد:
_چیزی شده؟
دستام مشت شد،
شاید به نظر اون چیزی نشده بود اما به نظر من شده بود،
اتفاق خیلی بدی افتاده بود که برنگشتم سمتش و شریف ادامه داد:
_من فقط یه پیشنهاد بهت دادم میتونی ردش کنی
تیز به سمتش چرخیدم:
_معلومه که این کار و میکنم،
من همدست شما نمیشم!
یه تای ابروش بالا پرید و خیلی زود جواب داد:
_خیلی خب مشکلی نیست