eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
359 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_82 با اين حرفش كه واقعا خنده دار بود درد تا مغز استخونم نفوذ كرد!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 يه چشمم و باز كردم و با ديدن عماد گفتم: _ ببخشيد خوابم برد كه سري تكون داد و همزمان با خروج از پاركينگ دانشگاه گفت: _ عيبي نداره توفيق جان چشم و ابرويي براش اومدم كه تك خنده اي كرد و به راهش ادامه داد. با ديدن خيابونا و مسيري كه داشت ميرفت متوجه شدم به سمت كافه ي خودش ميره اما چيزي نپرسيدم! ماشين رو گوشه اي پارك كرد و وارد كافه شديم و دوتايي مستقيم رفتيم تو اتاق خودش ! بعد از عماد وارد شدم و در رو بستم و دست به سينه به در تكيه دادم و نگاهش كردم كه سنگيني نگاهم و حس كرد و همينطور كه دستاش روي ميز بود و كمي خم شده بود چشماش و دوخت بهم: _من يه كم كار دارم،بشيني بهتر نيست؟ شونه اي بالا انداختم و گفتم: _نه من گشنمه! سري به نشونه ي باشه تكون داد: _بيا بشين الان ميگم يه چيزي بيارن خودمم گرسنمه دستام و از پشت سر بهم قفل كردم و به سمت كاناپه رفتم و نشستم و بعد صداي عماد و شنيدم كه از پشت تلفن كيك و قهوه سفارش داد. 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 با سبز شدن چراغ، همزمان با به حرکت درآوردن ماشین ادامه داد: _بابتم دیشب تو اتاق هم.... پریدم وسط حرفش: _من همه چی و فراموش کردم! سری به نشونه تایید تکون داد: _خوبه! و قبل از اینکه بحث ادامه پیدا کنه با شنیدن صدای زنگ گوشیم، از تو کیفم بیرون آوردمش و با دیدن اسم و شماره سوگند جواب دادم: _سلام چطوری؟ عین همیشه حال و احوالی کرد و ادامه داد: _اگه هنوز پیش محسنی خیلی ریلکس حرف بزن و با آره یا نه جواب بده، امروز عصر کیانا یه دور همی گرفته و تو روهم دعوت کرده! با شنیدن اسم کیانا اخمام رفت توهم، دختری که یه زمانی از بهترین دوستام بود و حالا به خیال خودش من و دعوت کرده بود تا با دیدنش کنار سیاوش دقم بده! تو سکوت داشتم خاطرات تلخی که گذشته بود و مرور میکردم که سوگند ادامه داد: _گوشت با منه؟ زیر لب اوهومی گفتم که ادامه داد: _میخوای چیکار کنی؟ کم عقل از من خواسته بود ریلکس باشم و با آره یا نه جواب بدم و حالا داشت سوالی میپرسید که جوابی غیر اینا داشت واسه همین گفتم: _آره سوگند! آروم خندید: _میگم میخوای چیکار کنی میگی آره سوگند؟ چشمام و باز و بسته کردم و جواب دادم: _خاک تو سرت سوگند! که چشمای محسن 4 تا شد و صدای خنده های سوگند قطع: _نمیفهمم، میخوای بری؟ یا میخوای نری؟ تو دلم آرزو کردم ای کاش منظورم و بفهمه و گفتم: _آره میخوام حتما! نفس عمیقی کشید: _پس خدا خودش بخیر بگذرونه! و بعد از چند تا کلمه حرف دیگه خداحافظی کردیم. گوشی و تو دستم نگهداشتم، تموم فکرم پی عصر بود که با شنیدن صدای محسن به خودم اومدم: _رسیدیم! نگاهی به اطراف انداختم، جلو در خونه بودیم! لبخندی بهش زدم و خواستم در و باز کنم که ادامه داد: _تو خوبی؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _خوبم! و از ماشین پیاده شدم و بعد از خداحافظی در ماشینش و بستم، دروغ گفته بودم که خوبم و حالم اصلا روبه راه نبود... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 فقط... نزاشتم حرفش تموم شه و از روی صندلی بلند شدم و خیره تو چشماش گفتم: _فقط چی؟ نکنه قراره بخاطر قبول نکردن پیشنهادتون اخراج شم؟ نکنه قراره... این بار اون بود که بین حرفم پرید: _من نمیخواستم همچین حرفی بزنم، میخواستم بگم فقط لطفا زودتر ناهار و سفارش بدی، چون تایم ناهار روبه پایانِ! گفت و رفت. رفت اما من موندم و حال خرابم، من قهوه ای شدم و همینجا موندم! با لب و لوچه آویزون رو صندلیم فرود اومدم، داشتم دیوونه میشدم از دست خودم که دستی تو صورتم کشیدم و تلفن و برداشتم، نه تنها برای شریف که برای خودم هم غذا سفارش دادم انگار دیگه برام مهم نبود که صرفه جویی کنم فقط میخواستم با پرخوری خودم و آروم کنم... میشد گفت امروز سخت ترین روز زندگیم بود. امروز با کلی دردسر بالاخره به پایان رسید و من راهی خونه شدم. بااینکه اصلا حوصله رفتن به خونه بابارو نداشتم اما باید میرفتم اونجا که منتظر تاکسی لب خیابون ایستادم و قبل از اینکه یه تاکسی بگیرم رضا جلو روم سبز شد، رضا و موتورش! با دیدنش اوقاتم تلخ تر از قبل شد اما نیش اون حسابی باز بود: _سلام، از الان من راننده شخصیتم دیگه لازم نیست خودت بیای یا احیانا بااون مرتیکه بیای خونه و ادامه داد: _بپر بالا! با تعجب نگاهش کردم: _بپرم بالا؟ جواب داد: _آره دیگه، سوار شو بریم نفس عمیقی کشیدم: _من با تاکسی میام، اینجوری راحت نیستم سریع کیفم و از دستم قاپید وپشتش گذاشت: _با رعایت فاصله شرعی مشکلی نداره نترس! خواستم کیفم و بردارم و راهم و بکشم برم اما با صدای بلندش مانعم شد: _چرا انقدر با من لج میکنی؟ چرا سوار نمیشی بریم؟ صدا کلفت کردنش برام اهمیتی نداشت که کیفم و برداشتم و تکرار کردم: _من با تاکسی میام! و لب خیابون راهی شدم و همزمان شریف و دیدم، هنوز سوار ماشینش نشده بود و نگاهش به این سمت بود و رضاهم دنبالم میومد که رو از شریف گرفتم و با دیدن تاکسی ای که داشت بهم نزدیک میشد دستی برای تاکسی تکون دادم و سوار شدم...