eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_246 مطابق گفته های شریف چند باری در زدم، در خونه
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ماشین که به حرکت دراومد چشم ازش گرفتم و همزمان صدای شریف و شنیدم: _شک که نکرد؟ نگاهی بهش انداختم: _باهاش حرف نزدم که بفهمم! نگاه معنا داری بهم انداخت: _منظورم اینه که کار عجیب غریبی ازت سر زد یا نه؟ منم معنادار و البته دلخور نگاهش کردم: _هرکاری که شما گفتید انجام دادم، دیگه نمیدونم! این بار قبل از اینکه من چیزی بگم نگاهی به رسولی انداخت: _آقای رسولی حواست باشه یه وقت چیزی راجع به این قضایا از دهنت در نره! آقای رسولی که از قبل میدونست خونه من اینجاست و گویا از نقشه هم خبر داشت جواب داد: _خیالتون راحت رئیس،من مثل همه این سالها به شما وفا دارم! و شریف که خیالش راحت شده بود بالاخره نفس عمیقی سر داد و آروم سر چرخوند به عقب: _احتمالا همین الان هم دنبالمون باشه، فعلا نمیتونی بری خونه! سوالی که ذهنم و درگیر کرده بود و به زبون آوردم: _راستی شما چطور فهمیدید رویا دنبال منه؟ شریف سرچرخوند و جواب داد: _کیف پولت و جا گذاشته بودی، همین که پیاده شدی چشمم افتاد به کیف پولت و میخواستم بیام و بهت برگردونمش که یهو رویارو دیدم
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و دوباره عمیق نفس کشید: _خطر از بیخ گوشمون رد شد ابرویی بالا انداختم: _اگه میدیدمون همه چی تموم بود نه؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _همین امروز همه ماجرا لو میرفت! کمی به فکر فرو رفتم و گفتم: _بالاخره که چی؟ تهش که یه روز همه چی لو میره و این بار من نفس عمیقی کشیدم: _اگه اوضاع همینطور پیش بره قطعا همه چی لو میره، ما اصلا این اتفاقات و پیش بینی نکردیم و حالا حتی اگه رویارو هم بتونیم قال بزاریم از پس خانواده شما عمرا برنمیایم،بالاخره که یه روز میخوان پدر و مادر من و ببینن اونوقت باید چیکار کنیم؟ نکنه باید یه پدر و مادر ساختگی واسه ملاقاتشون جور کنیم؟ طول کشید اما شریف بالاخره جواب داد: _همچین اتفاقی نمیفته،قول میدم قبل از اینکه کار به اینجاها بکشه این بازی و تموم کنم، پولی که لازم داشتم داره جور میشه، یکی دوتا معامله دیگه که با طرفای خارجیمون انجام بدم همه چیز درست میشه و این بازی به تهش میرسه... نمیدونم چرا اما دلم گرفت! دلم از این حرفها،از تموم شدن این ماجرا گرفت! رفتم تو لاک خودم بی اینکه دلیلش و بدونم، خسته بودم از دست خودم،از حسی که داشتم، از اون تپش های قلب و مدام با خودم فکر میکردم،فکر میکردم که نکنه...
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_248 و دوباره عمیق نفس کشید: _خطر از بیخ گوشمون رد
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نکنه من برخلاف حرفهایی که تحویل شریف داده بودم،بهش علاقه ای داشته باشم؟ فکر میکردم که نکنه رضا راست میگفت و من بعد از آشنایی با شریف فکر و خیالی تو سرم بود؟ تموم این افکار داشت من و میترسوند، اگه همه اینا واقعیت بود من باید چیکار میکردم؟ منی که قلبم فقط در مواجهه با شریف اینطور توی سینه میکوبید،منی که با تموم دلخوری های گاه و بی گاهم از این آدم با تموم نقشه هایی که اون اوایل براش کشیده بودم و میخواستم به خیال خودم ازش انتقام بگیرم و حالا همه چیز و فراموش کرده بودم، حالا دلخوری هام ازش شاید یساعت و حتی کمتر طول میکشید باید چیکار میکردم؟ آروم مشتم و به سینم کوبیدم،این اتفاق نباید میفتاد و حتی اگه قلبم به این آدم وابستگی پیدا کرده بود باید خیلی زود همه چیز و فراموش میکردم،باید به شریف فقط به چشم رئیسم نگاه میکردم و جز این اصلا ممکن نبود چیز دیگه ای بین ما باشه،عشق یه شاهزاده پولدار با یه دختر فقیر فقط تو داستان ها و فیلم ها بود و هرگز به واقعیت تبدیل نمیشد و من باید با خودم اتمام حجت میکردم،قبل از اینکه کار دستم بدم،قبل از اینکه همه چیز سخت تر از قبل بشه!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 غرق همین افکار بودم که با شنیدن صدای شریف تازه به خودم اومدم: _شنیدی چی گفتم؟ نگران نباش! سرم به سمتش چرخید،نگاهش کردم،این بار نگاهم فرق داشت،این بار با حس و حال عجیب توی دلم نگاهش کردم،مثل اونشب که رفته بود واسم غذا بگیره بازهم این آدم و متفاوت میدیدم،متفاوت از همه مردهای جهان که یهو دستی جلوی چشم هام تکون داد: _کجایی خانم علیزاده؟ حواست به من هست؟ دلم میخواست بهش بگم تموم حواسم و بهش دادم،دلم میخواست از حسی که بی اختیار تو قلبم جوونه زده بود بگم اما همه چیز که خواسته دل آدمها نبود،عقل باید تصمیم میگرفت هرچند دل پافشاری میکرد که سرم و به اطراف تکون دادم تا به خودم بیام و جواب شریف و دادم: _ببخشید،یه لحظه رفتم تو فکر چشماش گرد شد: _گفتم که نگران نباش، به هیچی هم فکر نکن، ته این ماجرا خوبه؛ یعنی من نمیزارم که بد بشه بهت قول میدم! سکوت کردم، اون نمیدونست من تو چه فکریم و حالا داشت قول میداد،قول خوش بودن پایان این ماجرا، ماجرایی که تو قلب من متفاوت از ماجرای توی ذهن شریف بود... …
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دیروز انقدر تو خیابونا ول چرخیدیم تا از تحت تعقیب نبودن توسط رویا خیالمون راحت شد و حالا روز تازه ای رسیده بود. روز پراضطراب ما! واسه مهمونی شب،شریف از صبح من و راهی یه سالن زیبایی خفن تو بالاترین نقطه شهر کرد و حالا بعد از کراتینه موهام که به نظرم اصلا هم واجب نبود،منی که خیلی اهل لاک زدن نبودم،ناخنام مرتب و یک دست و با لاک سفید رنگ زیبا شدن،لاکی که برای ناخن های پام هم استفاده شد و این همه چیز نبود، به نظر من یه مهمونی به این چیزها نیازی نداشت اما انگار مهمونی های این خانواده خیلی متفاوت تر از مهمونی های ما معمولی ها بود که حالا یه دختر پر فیس و افاده داشت آرایشم میکرد! نمیدونستم عروسیه یا مهمونی اما همچنان زیر دست این دختره نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد،میخواستم جواب ندم اما با کنار کشیدن این خانم میکاپ آرتیست تصمیمم عوض شد: _تموم شد عزیزم و پشت سرم ایستاد: _تا من برمیگردم یه نگاهی به خودت بنداز ببین میکاپت و دوست داری یه جوری لوس و با ناز حرف میزد که فقط سر تکون دادم و با رفتنش قبل از اینکه به خودم نگاه کنم گوشیم و جواب دادم،شریف پشت خط بود: _بله
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_251 دیروز انقدر تو خیابونا ول چرخیدیم تا از تحت تع
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 صداش گوشم و پر کرد: _آماده ای؟ بیام دنبالت؟ حالا تازه فرصت کردم به خودم نگاه کنم، آماده نبودم، آماده آماده بودم! با دیدن صورتم تو آینه برق از سرم پرید، فکر میکردم بهترین آرایش و خودم روی صورت خودم پیاده میکنم اما حالا ، حالا که موهای بلندم کراتینه شده بود، حالا که همچین میکاپ بی نظیری روی صورتم بود به کل یه جانای دیگه شده بودم، 180 درجه تغییر کرده بودم، اونهم تغییر مثبت که تا چند ثانیه متحیر و دهن باز موندم و بالاخره به شریف جواب دادم: _آره... آماده ام! دوباره صداش و شنیدم: _پس من تا ده دقیقه دیگه میرسم، بهت که زنگ زدم بیا بیرون گفت و گوشی و قطع کرد و من که ذوق زده بودم از اینطور دیدن خودم لبخند عمیقی روی لبهام نشست و با پیدا شدن سر و کله اون دختره، قبل از اینکه بخواد چیزی بگه خودم گفتم: _عالیه، همه چی عالیه! و متقابلا لبخندی هم ازش دریافت کردم... بااومدن شریف از سالن بیرون زدم. لباس های امروزم هم متفاوت بودن، فقط برای امروز شریف بی اینکه من و با خودش ببره،
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_252 صداش گوشم و پر کرد: _آماده ای؟ بیام دنبالت؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 سر صبح و قبل از رسوندنم به اینجا، یه شومیز سرخابی که آستین بلند بود اما سرشونه هاش لخت بود و یه شلوار سفید و البته کیف و کفش صورتی ملیح تحویلم داده بود و حالا روی اینها، یه مانتوی سفید جلوباز و آزاد همراه با شال سفید پوشیده بودم و داشتم به سمت ماشین میرفتم که قبل از رسیدن به ماشین شریف پیاده شد، پیاده شد و حالا همینطور که من به سمت ماشین قدم برمیداشتم شریف هم داشت نگاهم میکرد! چشم ازم برنمیداشت و این نگاهش داشت معذبم میکرد، شاید این مهمونی برای شریف انقدر مهم بود که مثل همیشه رفتار نمیکرد، مثل چندباری که حسابی به خودم رسیده بودم و توقع داشتم نگاهش به سمتم کشیده شه و ازم تعریف و تمجید کنه و هرگز اون اتفاق نیفتاد، این بار داشت نگاهم میکرد، حالا که به سبب رفتارهای قبلیش همچین توقعی ازش نداشتم داشت نگاهم میکرد که بالاخره به ماشین و شریف رسیدم. قبل از اینکه سوار شم روبه روش ایستادم، میخواستم بگم بریم اما نگاهش و که به خودم دیدم بازهم به اون حال لعنتی دچار شدم و یهو متوجه لبخند شریف شدم، شریفی که کم پیش اومده بود لبخندش و ببینم! این نگاه که هم معذبم میکرد و‌ هم یه جورایی دلم میخواستش و این لبخند بی هوا حس خوبی بهم بهم القا کرده بود که بی اختیار نیشم داشت باز میشد اما با یهو محو شدن لبخند شریف خیلی زود خودم و جمع کردم و صدای شریف و شنیدم: _وایسادی که،سوارشو! یه تای ابروهام بالا پرید،انگار نه انگار خودش به تماشام ایستاده بود،خودش بهم لبخند زده بود و جوری رفتار میکرد که به چشم هام شک کنم بااین وجود به روی خودم نیاورم و سری تکون دادم: _بریم! و از کنارش رد شدم و بعد از دور زدن ماشین در و باز کردم و قبل از شریف، نشستم توی ماشین...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بین خانواده شریف،معذب بودم، حسابی معذب بودم و روی مبل نشسته بودم، پا روی پا انداخته بودم و درحالی که دستام توی هم بود به همه که از شانس بدم، نگاهشون هم فقط به من بود و نه هیچ جای دیگه لبخند میزدم که یهو صدای خانم شریف باعث شکستن سکوت حاکم بر فضای خونه شد: _معین پسرم،یه زنگ به پگاه بزن با دوستاش رفته بیرون اما قرار بود زود برگرده و نگاهی به بیرون انداخت: _شب شد! ابروهام کمی بالا پرید،این پگاه همونی بود که صداش و شنیده بودم؟ فضولیم گل کرده بود و حالا چشم دوخته بودم به شریف که با کمی فاصله کنارم نشسته بود. گوشیش و تو دستش گرفت و جواب مامانش و داد: _پگاهه دیگه... و بعد از گرفتن شماره پگاهی که هنوز نمیدونستم کیه، گوشی و کنار گوشش گذاشت ، تا الان فکر میکردم پگاه معشوقه شریفه و شریف میخواد همه چیز و مهیا کنه تا به جای رویا بتونه با پگاه ازدواج کنه اما حالا انگار ماجرا چیز دیگه ای بود! اگه قرار بود پگاه معشوقه شریف باشه و من هم اینجا به عنوان نامزدش حضور داشته باشم که با عقل جور درنمیومد! با شنیدن صدای شریف از فکر بیرون اومدم، داشت با پگاه حرف میزد: _خیلی خب پس بیا تو... و بلافاصله تماس قطع شد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _رسیده ،دم دره! حالا حسابی مشتاق بودم برای دیدن این خانم که زندایی شریف،یا همون ندا جونشون گفت: _مهناز جون پگاه دیگه واقعا شده دختر شما، به هرکی بگی پگاه دختر مهساست باور نمیکنه، این دختر از 4-5 سالگی و وقتی آبجی مهسا و شوهرش واسه همیشه از ایران رفتن با شما زندگی کرده! مهناز خانم یا همون خانم شریف جواب داد: _پگاه دیگه دختر خودمه، نه فقط من بلکه معین و پدرش هم اصلا نمیتونن بی پگاه زندگی کنن! حرفهاشون هرلحظه گیج و گیج ترم میکرد که این بار،داییِ شریف، آقا مهراد گفت: _خوبه دیگه خواهر، یه بار زاییدی ولی دوتا بچه داری، معین و پگاه! و باعث خنده همه شد و این بار در خونه باز شد. هنوز همه چیز برام مبهم بود که نگاهم به سمت در کشیده شد، در خونه باز شده بود و حالا دختر قد بلند و کشیده ای وارد خونه شده بود که این بار صدای دختر دایی شریف یعنی نغمه گوشم و پر کرد: _خواهرشوهرت اومد عزیزم!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و ریز ریز خندید و من حالا داشتم میفهمیدم، حالا داشتم میفهمیدم پگاه کیه، حالا داشتم میفهمیدم دختری که صداش و‌شنیده بودم و با شریف هم صمیمی بود کیه، این دختر که علاوه بر خوشتیپ بودن چهره خوشگلی هم داشت معشوقه شریف نبود بلکه خواهرش بود،البته نه خواهر واقعیش! سلام و احوالپرسی ها با پگاه که تموم شد یه حس و حالی داشتم، احمقانه از این بابت که این دختر سر و سری با شریف نداشت خوشحال بودم بااینکه با خودم اتمام حجت کرده بودم،بااینکه میخواستم اجازه رشد حسی که به شریف داشتم و حدس میزدم یه عشق یه طرفه و عجیب باشه رو ندم اما حالا از این بابت خوشحال بودم و نمیتونستم جلوی این خوشحالیم و بگیرم که لبخندم به دیگرون و مخصوصا پگاه عمیق شده بود. عمیق و واقعی! خیلی طول نکشید که برای صرف شام به سالن غذاخوری این عمارت رفتیم. مثل دفعه قبل کنار شریف نشسته بودم ، فکر میکردم با دیدن فک و فامیلش حتی بیشتر از دفعه قبل خودم و میبازم اما اینطور نشد که حالا احساس خوبی داشتم و رفته رفته از اون حجم معذب بودن داشت کاسته میشد که حالابا غذا کشیدن شریف برای من،
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_256 و ریز ریز خندید و من حالا داشتم میفهمیدم، حال
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با اعتماد به نفس تماشاش کردم و گفتم: _کافیه عزیزم! انقدر خوب و بی استرس گفتم که سرش و گرفت بالا و نگاهی بهم انداخت، نگاهی ناباور،اما من که فعلا اوضاعم خوب بود لبخند تحویلش دادم: _فقط یه کوچولو ماهی برام بزار! شریف بااینکه از عدم دستپاچگیم هنگ کرده بود اما خیلی زود خودش و جمع کرد و سرش و به نشونه تایید تکون داد: _حتما... حتما عزیزم! و کمی هم ماهی توی بشقابم گذاشت و همین برای هو کشیدن پسر داییش صدرا کافی بود: _چه لاوی هم میترکونن انگار نه انگار اینجا خانواده نشسته! تصورم از آدمایی که اونور آب زندگی میکردن به کل بهم ریخت،این آدمها انقدر خوب و خاکی بودن که حالا به جای سرخ و سفید شدن ریز ریز خندیدم و دایی شریف خودش جواب پسرش و داد: _خودت که بدتری،هرکی ندونه من که میدونم بااون دختره همکلاسیت چجوری... صدای سرفه های صدرا بلند شد و مانع از ادامه حرفهای پدرش شد: _بابا جان حالا بعدا باهم صحبت میکنیم و همین باعث بلند شدن صدای خنده های همگی شد، آقای شریف نفس عمیقی کشید: _جوونن دیگه، باید جوونی کنن! و لبخندش و اختصاصی تحویل من داد. از همون لبخندا که پدرشوهرا به عروس گلشون میزنن و اما بین ما همه چی دروغ بود، همه چی صوری بود که من عمیق تر از آقای شریف نفس کشیدم و بااینکه میخواستم عین قبل خوب رفتار کنم و لبخندم و روی لبهام نگهدارم،اما نتونستم...