eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_251 دیروز انقدر تو خیابونا ول چرخیدیم تا از تحت تع
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 صداش گوشم و پر کرد: _آماده ای؟ بیام دنبالت؟ حالا تازه فرصت کردم به خودم نگاه کنم، آماده نبودم، آماده آماده بودم! با دیدن صورتم تو آینه برق از سرم پرید، فکر میکردم بهترین آرایش و خودم روی صورت خودم پیاده میکنم اما حالا ، حالا که موهای بلندم کراتینه شده بود، حالا که همچین میکاپ بی نظیری روی صورتم بود به کل یه جانای دیگه شده بودم، 180 درجه تغییر کرده بودم، اونهم تغییر مثبت که تا چند ثانیه متحیر و دهن باز موندم و بالاخره به شریف جواب دادم: _آره... آماده ام! دوباره صداش و شنیدم: _پس من تا ده دقیقه دیگه میرسم، بهت که زنگ زدم بیا بیرون گفت و گوشی و قطع کرد و من که ذوق زده بودم از اینطور دیدن خودم لبخند عمیقی روی لبهام نشست و با پیدا شدن سر و کله اون دختره، قبل از اینکه بخواد چیزی بگه خودم گفتم: _عالیه، همه چی عالیه! و متقابلا لبخندی هم ازش دریافت کردم... بااومدن شریف از سالن بیرون زدم. لباس های امروزم هم متفاوت بودن، فقط برای امروز شریف بی اینکه من و با خودش ببره،
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_252 صداش گوشم و پر کرد: _آماده ای؟ بیام دنبالت؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 سر صبح و قبل از رسوندنم به اینجا، یه شومیز سرخابی که آستین بلند بود اما سرشونه هاش لخت بود و یه شلوار سفید و البته کیف و کفش صورتی ملیح تحویلم داده بود و حالا روی اینها، یه مانتوی سفید جلوباز و آزاد همراه با شال سفید پوشیده بودم و داشتم به سمت ماشین میرفتم که قبل از رسیدن به ماشین شریف پیاده شد، پیاده شد و حالا همینطور که من به سمت ماشین قدم برمیداشتم شریف هم داشت نگاهم میکرد! چشم ازم برنمیداشت و این نگاهش داشت معذبم میکرد، شاید این مهمونی برای شریف انقدر مهم بود که مثل همیشه رفتار نمیکرد، مثل چندباری که حسابی به خودم رسیده بودم و توقع داشتم نگاهش به سمتم کشیده شه و ازم تعریف و تمجید کنه و هرگز اون اتفاق نیفتاد، این بار داشت نگاهم میکرد، حالا که به سبب رفتارهای قبلیش همچین توقعی ازش نداشتم داشت نگاهم میکرد که بالاخره به ماشین و شریف رسیدم. قبل از اینکه سوار شم روبه روش ایستادم، میخواستم بگم بریم اما نگاهش و که به خودم دیدم بازهم به اون حال لعنتی دچار شدم و یهو متوجه لبخند شریف شدم، شریفی که کم پیش اومده بود لبخندش و ببینم! این نگاه که هم معذبم میکرد و‌ هم یه جورایی دلم میخواستش و این لبخند بی هوا حس خوبی بهم بهم القا کرده بود که بی اختیار نیشم داشت باز میشد اما با یهو محو شدن لبخند شریف خیلی زود خودم و جمع کردم و صدای شریف و شنیدم: _وایسادی که،سوارشو! یه تای ابروهام بالا پرید،انگار نه انگار خودش به تماشام ایستاده بود،خودش بهم لبخند زده بود و جوری رفتار میکرد که به چشم هام شک کنم بااین وجود به روی خودم نیاورم و سری تکون دادم: _بریم! و از کنارش رد شدم و بعد از دور زدن ماشین در و باز کردم و قبل از شریف، نشستم توی ماشین...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بین خانواده شریف،معذب بودم، حسابی معذب بودم و روی مبل نشسته بودم، پا روی پا انداخته بودم و درحالی که دستام توی هم بود به همه که از شانس بدم، نگاهشون هم فقط به من بود و نه هیچ جای دیگه لبخند میزدم که یهو صدای خانم شریف باعث شکستن سکوت حاکم بر فضای خونه شد: _معین پسرم،یه زنگ به پگاه بزن با دوستاش رفته بیرون اما قرار بود زود برگرده و نگاهی به بیرون انداخت: _شب شد! ابروهام کمی بالا پرید،این پگاه همونی بود که صداش و شنیده بودم؟ فضولیم گل کرده بود و حالا چشم دوخته بودم به شریف که با کمی فاصله کنارم نشسته بود. گوشیش و تو دستش گرفت و جواب مامانش و داد: _پگاهه دیگه... و بعد از گرفتن شماره پگاهی که هنوز نمیدونستم کیه، گوشی و کنار گوشش گذاشت ، تا الان فکر میکردم پگاه معشوقه شریفه و شریف میخواد همه چیز و مهیا کنه تا به جای رویا بتونه با پگاه ازدواج کنه اما حالا انگار ماجرا چیز دیگه ای بود! اگه قرار بود پگاه معشوقه شریف باشه و من هم اینجا به عنوان نامزدش حضور داشته باشم که با عقل جور درنمیومد! با شنیدن صدای شریف از فکر بیرون اومدم، داشت با پگاه حرف میزد: _خیلی خب پس بیا تو... و بلافاصله تماس قطع شد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _رسیده ،دم دره! حالا حسابی مشتاق بودم برای دیدن این خانم که زندایی شریف،یا همون ندا جونشون گفت: _مهناز جون پگاه دیگه واقعا شده دختر شما، به هرکی بگی پگاه دختر مهساست باور نمیکنه، این دختر از 4-5 سالگی و وقتی آبجی مهسا و شوهرش واسه همیشه از ایران رفتن با شما زندگی کرده! مهناز خانم یا همون خانم شریف جواب داد: _پگاه دیگه دختر خودمه، نه فقط من بلکه معین و پدرش هم اصلا نمیتونن بی پگاه زندگی کنن! حرفهاشون هرلحظه گیج و گیج ترم میکرد که این بار،داییِ شریف، آقا مهراد گفت: _خوبه دیگه خواهر، یه بار زاییدی ولی دوتا بچه داری، معین و پگاه! و باعث خنده همه شد و این بار در خونه باز شد. هنوز همه چیز برام مبهم بود که نگاهم به سمت در کشیده شد، در خونه باز شده بود و حالا دختر قد بلند و کشیده ای وارد خونه شده بود که این بار صدای دختر دایی شریف یعنی نغمه گوشم و پر کرد: _خواهرشوهرت اومد عزیزم!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و ریز ریز خندید و من حالا داشتم میفهمیدم، حالا داشتم میفهمیدم پگاه کیه، حالا داشتم میفهمیدم دختری که صداش و‌شنیده بودم و با شریف هم صمیمی بود کیه، این دختر که علاوه بر خوشتیپ بودن چهره خوشگلی هم داشت معشوقه شریف نبود بلکه خواهرش بود،البته نه خواهر واقعیش! سلام و احوالپرسی ها با پگاه که تموم شد یه حس و حالی داشتم، احمقانه از این بابت که این دختر سر و سری با شریف نداشت خوشحال بودم بااینکه با خودم اتمام حجت کرده بودم،بااینکه میخواستم اجازه رشد حسی که به شریف داشتم و حدس میزدم یه عشق یه طرفه و عجیب باشه رو ندم اما حالا از این بابت خوشحال بودم و نمیتونستم جلوی این خوشحالیم و بگیرم که لبخندم به دیگرون و مخصوصا پگاه عمیق شده بود. عمیق و واقعی! خیلی طول نکشید که برای صرف شام به سالن غذاخوری این عمارت رفتیم. مثل دفعه قبل کنار شریف نشسته بودم ، فکر میکردم با دیدن فک و فامیلش حتی بیشتر از دفعه قبل خودم و میبازم اما اینطور نشد که حالا احساس خوبی داشتم و رفته رفته از اون حجم معذب بودن داشت کاسته میشد که حالابا غذا کشیدن شریف برای من،
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_256 و ریز ریز خندید و من حالا داشتم میفهمیدم، حال
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با اعتماد به نفس تماشاش کردم و گفتم: _کافیه عزیزم! انقدر خوب و بی استرس گفتم که سرش و گرفت بالا و نگاهی بهم انداخت، نگاهی ناباور،اما من که فعلا اوضاعم خوب بود لبخند تحویلش دادم: _فقط یه کوچولو ماهی برام بزار! شریف بااینکه از عدم دستپاچگیم هنگ کرده بود اما خیلی زود خودش و جمع کرد و سرش و به نشونه تایید تکون داد: _حتما... حتما عزیزم! و کمی هم ماهی توی بشقابم گذاشت و همین برای هو کشیدن پسر داییش صدرا کافی بود: _چه لاوی هم میترکونن انگار نه انگار اینجا خانواده نشسته! تصورم از آدمایی که اونور آب زندگی میکردن به کل بهم ریخت،این آدمها انقدر خوب و خاکی بودن که حالا به جای سرخ و سفید شدن ریز ریز خندیدم و دایی شریف خودش جواب پسرش و داد: _خودت که بدتری،هرکی ندونه من که میدونم بااون دختره همکلاسیت چجوری... صدای سرفه های صدرا بلند شد و مانع از ادامه حرفهای پدرش شد: _بابا جان حالا بعدا باهم صحبت میکنیم و همین باعث بلند شدن صدای خنده های همگی شد، آقای شریف نفس عمیقی کشید: _جوونن دیگه، باید جوونی کنن! و لبخندش و اختصاصی تحویل من داد. از همون لبخندا که پدرشوهرا به عروس گلشون میزنن و اما بین ما همه چی دروغ بود، همه چی صوری بود که من عمیق تر از آقای شریف نفس کشیدم و بااینکه میخواستم عین قبل خوب رفتار کنم و لبخندم و روی لبهام نگهدارم،اما نتونستم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بعد از صرف شام،بااینکه حالم کاملا با یک ساعت قبل فرق داشت اما بااین وجود ساکت و آروم یه گوشه نشستم،این بار شریف کنارم نبود،آقایون جدا شده بودن و حرفهای مردونه حسابی داغ بود که صداشون خونه رو پر کرده بود و خانماهم اینور حرفها برای گفتن داشتن، البته من فقط شنونده بودم ، پگاه و نغمه مشغول بودن، مهناز خانم و همسر برادرش، ندا خانم هم حسابی گرم گفتوگو بودن و این وسط فقط من بیکار بودم، که چند دقیقه حرفهای پگاه اینا و چند دقیقه حرفهای مهناز خانم اینارو گوش میکردم که حالا نغمه نگاهی به من انداخت: _تو چرا ساکتی عروس خانم؟ و چشم ریز کرد: _نکنه معین گفته مودب بشینی و با فامیلاش حرف نزنی؟ امون نمیداد من جواب بدم که چشماش ریز تر شد: _اگه اینطوره بگو همین الان با این صندل حسابش و میرسم! و اشاره ای به صندل های پاشنه دارش کرد که تند تند سرم و به اطراف تکون دادم: _اینطور نیست، فقط نمیدونم باید چی بگم! پگاه ابرو بالا انداخت: _از خودت بگو
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_258 بعد از صرف شام،بااینکه حالم کاملا با یک ساعت
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و کمی تن صداش پایین اومد: _از آشناییت با معین که کم کم داشت چهل ساله میشد بی اینکه عشق و تجربه کنه! گفت و همراه نغمه آروم آروم خندیدن و من لبخندی زدم: _خب چجوری باید بگم ... پگاه بین حرفم پرید: _پس داستانش مفصله، و نگاهی به ساعت انداخت: _چطوره شب بعد از اینکه همه خوابیدن و سه تایی باهم تو اتاق من بودیم برامون تعریف کنی؟ آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، قرار نبود شب و بمونم، اصلا شریف در این باره به من چیزی نگفته بود و میخواستم از نموندنم بگم که یه دفعه نغمه گفت: _زده به سرت پگاه؟ شب و کنار نامزدش معین میخوابه، نه پیش من و تو! هنوز با معضل اینجا موندن کنار نیومده بودم و میخواستم از رفتن بگم و حالا این دوتا دختر داشتن از خوابیدنم کنار شریف میگفتن! مو به تنم سیخ شد، مگه میشد بمونم؟ مگه میشد بمونم و کنار شریف بخوابم؟ سرم و به اطراف تکون دادم، همچین اتفاقی هرگز نباید رخ میداد که گفتم: _نه، من امشب اینجا نمیمونم!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 صدام کمی بلند تر از حد معمول بود که حرفهای بین مامان و زندایی شریف نیمه کاره موند و مهناز خانم نگاهی بهم انداخت: _جایی میخوای بری عزیزم؟ حس میکردم دیگه نفسم بالا نمیاد، یعنی تااین حد از نظر اونها، اینجا موندنم قطعی بود؟ تا چند ثانیه سکوت کردم و بعد جواب دادم: _با اجازتون میخوام برم خونه! و سر چرخوندم به سمت شریف به این امید که لابه لای اون صحبت های مردونه حواسش به من باشه اما نبود، اصلا حواسش به من نبود که حتی سرش به سمتم نچرخید و دوباره صدای مهناز خانم و شنیدم: _اینجاهم خونه خودته عزیزم، امشب توهم همینجا میمونی! داشت با مهربونی میگفت که بمونم، که مثل مهمون های دیگش ، مهمون خونه اش باشم اما به طور همزمان قاطعیت هم داشت، هم تو کلامش و هم تو چشم هاش و از الان داشت مادر شوهر بازی درمیاورد که باز به شریف نگاه کردم، شریفی که حواسش به من نبود و حالا با شنیدن صدای پگاه سرم به جای خود برگشت: _از بابت لباس هم نگران نباش، فکر کنم لباسهای من اندازت باشن!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_260 صدام کمی بلند تر از حد معمول بود که حرفهای بین
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 موندنی شده بودم، حداقل از نظر اینها موندنی شده بودم و تنهایی کاری ازم برنمیومد که سکوت کردم و نغمه تنه ای به پگاه زد: _دیوونه، فکر کردی لباسای تو به کارش میاد؟ و روبه من گوشه لبهاش و گاز گرفت: _یه دختر باید واسه نامزدش لباس خوابای حریر بپوشه، ترجیحا قرمز! و چشماش و هم خمار کرد که مهناز خانم متوجه شد و با خنده سری برای نغمه تکون داد: _یه دختر دیگه باید چیکارا بکنه؟ رنگ از رخسار نغمه پرید، سریع خودش و جمع و جور کرد، مهناز خانم و پگاه خندیدن و ندا خانم چشم غره ای به نغمه اومد: _بی حیا! و من اما حالم از نغمه هم گرفته تر بود، یعنی باید میموندم؟ باید امشب و تو این عمارت و کنار شریف میموندم؟ نمیخواستم این اتفاق بیفته، نمیخواستم بخاطر یه باهم بودن صوری تو یه اتاق با شریف شبم و صبح کنم، هرچی نبود شریف هم یه مرد بود، یه مرد جوون و مجرد و من اصلا این و نمیخواستم که تند تند نفس عمیقم و بیرون میفرستادم... هرگز نباید چنین اتفاقی میفتاد.
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_261 موندنی شده بودم، حداقل از نظر اینها موندنی شد
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 جو این خونه و این مهمونی بدجوری بر علیهم بود. تصمیم گرفته شده بود، قرار بود من و شریف هم امشب مهمون این خونه باشیم و اینا که اصلا عقایدشون شبیه به ماها نبود یه درصد هم به این فکر نمیکردن که من و شریف اصلا صنمی باهم نداریم، ما فقط از باهم بودنمون گفته بودیم و اینا که انگار این چیزا خیلی واسشون عادی و طبیعی بود که خیره به یه نقطه نامعلوم داشتم به این مصیبت فکر میکردم. موندنم به درک، نمیخواستم تو یه اتاق با شریف بخوابم که دیگه اینجا نشستن و صلاح ندونستم و از روی مبل بلند شدم، هنوز هم زنونه مردونه جدا بود که صدایی تو گلو صاف کردم: _معین جان، یه لحظه! شریف بالاخره به خودش اومد، بالاخره متوجه من شد و با کمی تاخیر از جا بلند شد. میخواستم باهاش تنها حرف بزنم که به محض اومدنش به سمتم گفتم: _بریم تو حیاط یه هوایی بخوریم؟ بااینکه نگاهش متعجب بود اما سری به نشونه تایید تکون داد: _حتما! و زیرلب بااجازه ای گفت و بااشاره دستش به در خروجی راهنماییم کرد و بالاخره کمی از این جمع دور شدیم. تو هوای آزاد بیرون خونه نفسی کشیدم: _وای اگه چند دقیقه دیگه اون تو میموندم مغزم میترکید!